eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💐خانم های گل، خدا قوت💪 اقایان محترمی که جهت تهیه کردن مخارج آخر سال،تلاش بیشتری می کنید و تا بتونید گوشه ای از کار خانه را هم می گیرید، خدا قوت💪 دختر خانم های عزیز، آقا پسرهای محترمی که هم هوای مامان را دارید و هم هوای بابا را خدا قوت به همگی💪
🤔قبول دارید، تا همه اعضای خانواده همکاری و همدلی نداشته باشند، کارهای به راحتی و با نظم پیش نمیره. پس علیکم به تقوا و نظم و همکاری و همدلی و محبت و محبت و محبت 👏👏👏
بریم چند پیام ناشناس پاسخ بدیم👇
پاسخ به سوال قبلی مون👆 بله درسته و البته مفصل در موردش صحبت خواهیم کرد ممنون از شما💐
سلام علیکم سلامت باشید طاعاتتون قبول حق واقعا متاثر شدم. کاش یک بزرگتر را واسطه کنید تا باهاشون صحبت کنند و اگر راضی شدند باهاشون تلفنی صحبت می کنم. تا ان شاءالله بتونم کمکی کنم. ان شاءالله زندگی تون به زودی سر و سامان بگیره
سلام علیکم بله درسته و اینکه باید یک سری مسایل را اموزش ببینند✅
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
#نظر_شما #مشاوره_تلفنی چقدر حالم خوب شد باهاتون حرف زدم . طوری که زنگ زدم باهاش حرف زدم با مهربون
لطفا دقت کنید برای ورود به هر مرحله از زندگی باید آموزش های لازم را ببینیم✅ اما برای برقراری ارتباط صحیح با دیگران باید از سنین پایین اموزش دید اما خب حتما حتما قبل از نامزدی و ازدواج، دوره واجبه که شرکت کنید✅✅✅ تا اموزش های لازم را ببینید و دچار مشکل در زمینه انتخاب شناخت و برقراری ارتباط با همسر اینده و خانواده اشون نشوید✅✅
توصیه می کنم هر چه زودتر از این موقعیت استفاده کرده و این دوره های مفید و کاربردی را از دست ندید👏
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
#دوره_های_آموزشی_اسرار_درون👇👇 💞#دوره_اسرار_زناشویی💞 یا سواد جنسی 👈ناگفتنی های زناشویی بی پرده، ب
فقط تا فردا شب👆👆👆 اخرین فرصت را از دست ندید👏 برای دوستانی که تقاضای تخفیف بیشتر دارند یک هم در نظر گرفتیم امیدوارم استفاده کنید و حسرتش براتون نمونه👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجی، نفسش را با حرص بیرون داد و زیر لب(لا اله الا الله) گفت. مستاصل به نیروها اشاره کرد که صبر کنند. خودش هم کنارِ امید ایستاد و به کارهایش خیره شد. امید با قدرت و مصمم، مشغول بود. محسن و دیگران از پشتِ حصار، با نگاهی که نگرانی از آن می بارید، به او چشم دوخته بودند. زهرا و زینب، آرام اشک می ریختند. اما امید بی توجه به اطراف، زمین را می کَند. چند دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد. حاجی گفت:"پسرم درک می کنم. خواب دیدی، امیدواری، ولی باور کن، داری خودت را اذیت می کنی. بیا بریم. بهت قول می دم در اولین فرصت خودمون دوباره اینجا رو تفحص می کنیم." ولی امید اصلا توجه نمی کرد. گویی گوش هایش جز صدای مناجاتِ محمد چیزی نمی شنید. حاجی دوباره به بقیه اشاره کرد که وسایل را جمع کنند. تا امید هم به ناچار ِبا آن ها همراه شود. نیروها مشغول جمع و جور کردن شدند. وقتی دیدن امید دست بردار نیست، حاجی اشاره کرد که چراغ قوه ها را هم ببرند. همه در حال رفتن بودند. ولی امید توجه ای نداشت. حاجی به آرامی قدم برمی داشت و از امید دور می شد. امیدوار بود که او هم دست از تلاش بردارد و به دنبالشان بیاید. مرتب برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد. وقتی نزدیکِ حصار شد، با نگاهِ نگرانِ بقیه و اعتراضشان؛ روبرو شد. آرام سر تکان داد و گفت:"الان ناامید می شه. خودش میاد." ناگهان صدای فریاد امید بلند شد. همه به سمتش بر گشتند. دستانش را به آسمان بلند کرده بود و فریاد می زد"خدا.... خدا....خدا...." زهرا دیگر طاقت نیاورد و بی اجازه حاجی، به سمت امید دوید. بقیه هم پشت سرش دویدند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
حاجی از پشت سرشان فریاد زد:"نرید. خطرناکه." ولی کسی توجه ای نداشت. تمامِ حواس ها به امید بود و حالتی که داشت. از همه بیشتر، زهرا و محسن بودند که از صدا کردنِ نامِ خدا، توسط امید، متعجب شدند. زهرا نگرانِ حالش بود. وقتی کنارِ او رسید، روی خاک ها، کنارش به زمین افتاد. با تعجب به دستانش نگاه کرد. در حالیکه اشک می ریخت، با صدای لرزان، گفت:"چی شده امید؟" مشتش را بیشتر فشرد و گفت:"اینجاست.:" بعد دستش را پایین گرفت. رو به زهرا و بقیه مشتش را باز کرد. پلاکی توی دستش بود. صدای تکبیر و صلوات در دشت پیچید. حاجی با عجله جلو آمد و گفت:" امکان نداره." بعد نیروهایش را صدا زد و گفت:"بیایید اینجا رو با دقت بگردید." محسن امید را در آغوش گرفت و گفت:" آروم باش. حتما پیداش می کنند. فقط بیا بریم کنار. تا به کارشون برسند." امید دیگر اختیار اشک هایش را نداشت. آرام گفت:"وقتی هیچی پیدا نکردیم، دلم شکست. به همه چیز شک کردم. با ناراحتی به محمد گفتم؛ همه از تو به خوبی تعریف می کنند. ولی به من دروغ گفتی. چرا؟ آخه چرا من رو تا اینجا کشوندی؟ می خواستی حالم رو بگیری؟ داشتم گله می کردم ازش که یک هو این پلاک به دستم گیر کرد." محسن سرش را نوازش کرد و گفت:" من مطمئن بودم که محمد تو رو خواسته تا راه رو بهت نشون بده. من مطمئنم که تو رو لایق ترین دیده. خوش به حالت امید بهت حسودیم می شه." با اصرار حاجی، همه از صحنه دور شدند. امید را هم با خودشون بردند. نیروهای با دقت و احتیاط مشغولِ کار شدند. با اطلاعِ حاجی نیروهای جدید هم آمدند. ساعتی گذشت. همه کنارِ حصار جمع بودند و ذکر و دعا می گفتند. ولی امید گویی در عالمِ دیگر سِیر می کرد. پلاک را در دستانش می فشرد و به سینه می چسباند. گمشده ای که سال ها به دنبالش می گشت، اینجا و در این سرزمین خوبان یافته بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490