eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸باور کنید با تجربه و سابقه چندین ساله در بحث مشاوره و خدا را شکر، هزاران مشاوره موفق هنوز هنوزه در دوره های اساتید شرکت می کنم. همین الان در دو دوره شرکت کردم و کلی هزینه بابت دوره ها می پردازم چرا⁉️👇
🔸چون هر روز باید علم مان را به روز رسانی کنیم و تا زنده هستیم دنبال دانش پژوهی و رشد باشیم به فرموده امام صادق علیه السلام یا دانشمند باشیم یا دانشجو ما که دانشمند نیستیم❌ پس باید دانشجو باشیم✅
🍃قدر لحظه لحظه زندگی تون را بدانید و حتما حتما در بالا بردن علم و اگاهی تون کوشا باشید ما در خدمتیم خدای ناکرده بعدا حسرت نخورید😊👌
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
#عیدی🎁😍👏 به مناسبت میلاد امام رئوف علیه السلام #تخفیف_ویژه داریم👏👏👏 #دوره_ارتباط_موفق با تخفی
برای اینکه کار مفیدی کرده باشید و هم دنیا و هم اخرت سودش را ببرید حتما حتما همین الان این بنر را برای همه دوستان تون بفرستید و در کانال ها و گروه هاتون بگذارید ان شاءالله به یاری شما بتونیم با تعداد بیشتری از بنده های خدا خدمت کنیم ✅ اجر همگی با خدای مهربان🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آن هوای خنکِ پاییزی و در آن دل ِشب، کنار درختانِ عریانِ باغچه و در این پریشان حالی ِ فرشته... این چه قولی بود که علی اصرار بر پذیرشش را داشت؟ که حالِ پریشانِ فرشته را آشفته‌تر کرد. _بگو علی جان، بگو. امشب می‌خوام تا صبح بشینم نگات کنم و برام صحبت کنی. توی این سال‌های با هم بودن، من معنایِ عشق واقعی رو فهمیدم. چون با تمامِ وجودم درکش کردم. با نگاهت، با کلامت، با رفتارت، با همه وجودت عشقِ واقعی رو به من هدیه کردی. چقدر شیرین گذشت این سال‌ها. چقدر خوشبختم که تو رو دارم. همیشه به فکر خواسته‌های من بودی و بعد بچه‌ها. برای اولین بار ازم خواهش می‌کنی. من جونم رو هم فدات می‌کنم. علی جان تو عزیزتر از جونمی. خیلی وقتا خودم رو لایقِ این همه خوشبختی نمی‌بینم. چه شبایی که با خدای خودم خلوت کردم فقط برای شکر ِ داشتنت. علی جان باور کن من ناشکری نکردم. ولی چرا خوشبختیم... _فرشته جان تورو خدا قرار شد امشب اشکات رو نبینم. با این وضعیت چطوری بگم اون چیزی رو که می‌خوام بگم؟ اگه اشک بریزی که نمی‌شه... _باشه چشم. هر چند سخته... _ببین عزیزِ دلم می‌خوام بگم این سال‌های با هم بودنمون، من هم خوشبخت‌ترین مردِ دنیا بودم و هستم. تو با ایمانت، با حیات، با همه خوبیات، خوشبختی رو آوردی به خونه‌ی من. فرشته من خیلی خوشبختم. من ازت خیلی راضی‌ام. نمی‌خوام دوباره گریه کنیا... ولی شاید این آخرین باری باشه که باهات صحبت می‌کنم. همه‌ی پزشک ها معتقدن یا بعد از عمل به هوش نمیام، یا اگر هم به هوش بیام ممکنه بخشِ زیادی از بدنم فلج بشه. حتی زبانم. _وای خدا نکنه. _دیگه راضی ام به رضای خدا. یه روزی ازش خواستم تو رو بهم داد. خوشبختی رو بهم داد. الان هم راضی ام به هر چی که خودش می‌خواد. _یعنی خدا راضی می‌شه تنها بمونم؟ _فرشته جان مواظب باش کفر نگی. آرام باش عزیزم. راضی باش به رضای خدا. وصیت‌نامه‌ام رو نوشتم دادم به فرزاد. سفارشِ شما رو هم بهش کردم. حق و حقوقت رو هم مشخص کردم. حلالم کن. فقط یه مساله‌ای هست که ناراحتم می‌کنه. _چی علی جان؟ بگو... _بستگی به تو داره... اگه قول بدی قبول می‌کنی، خیالم راحت می‌شه. دلم نمی‌خواد یه آدم از کار افتاده بشم گوشه‌ی خونه. باعثِ عذاب تو و بچه‌ها. اگه خیالم از تو راحت بشه، راضیم به رفتن... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
و زمین و زمان به همراه فرشته دعا می‌کردن که اون شب صبح نشه و عاشقانه‌های این دو به پایان نرسه. صدای اذانِ صبح از مناره های مسجد محل به گوش می‌رسید و هنوز علی جرأتِ گفتنِ خواسته‌اش رو نداشت و فرشته جرأت شنیدنِ وصیتِ عزیزتر از جانش را. _علی جان حالت خوبه؟ _بد نیستم ولی انگار این درد داره بدتر می‌شه. _الان مسکن میارم. _ممنونم خانمی. خوردنِ مسکنِ فقط ذره‌ای از دردِ کشنده سرش کم می‌کرد و باز درد بود و درد... ولی اون شب رو می‌خواست تحمل کنه و آخرین حرفهاش رو به همسر مهربانش بگه. بعد از نمازِ صبح بود. هوا گرگ و میش شده بود. حالا همه بیدار بودن و فرشته و علی و فرزاد آماده‌ی رفتن. باید تا عصر تهران باشن. حسین و طاهره با چشمانی اشک‌آلود و بغضی در گلو تکیه به درِ بازِ حیاط داده بودن. مادر قرآن و آب آورده بود برای بدرقه و مرتب دعا می‌خوند و فوت می‌کرد. علی فرزندانش رو در اغوش کشید و بوسید. _حسین جان تو دیگه مرد شدی. مواظب خواهر و مادرت باش. طاهره جان برای خودت خانمی شدی. نذار مامانت غصه بخوره. مامانتون رو به شما می‌سپرم. مواظبش باشید. _بابا جون زود برگرد. _ان‌شاءالله دخترم، دعا کن برام. و حسین غرورِ مردانه‌اش اجازه چکیدن اشک رو نمی‌داد. _بابا جون منتظرتیم. _عزیزِ دلم برای بابا دعا کن. مامان از زیر قرآن ردشون کرد و پشتِ سرشون آب پاشید. علی برگشت و در گرگ‌ومیش هوا، نگاهی به چهره معصومِ طفلانش انداخت و آهی از ته دل کشید. ایا دوباره فرزندانم رو می‌بینم؟ توی راه حالِ علی بدتر شد. روی صندلی عقب به حالتِ درازکش بود . چشمانش را بسته بود و چیزی نمی‌گفت ولی فرشته با نگاهی نگران، حالت‌های چهره‌اش را که هر لحظه طوری دیگر می‌شد و رنگِ رخسارش که هر لحظه به زردی میزد و خبر از دردی سخت می‌داد را نظاره می‌کرد یک ساعتی بود که در راه بودند. _علی جان خوبی؟ _بد نیستم _فرشته خواهر بگذار یه گوشه کناری نگه دارم ببریمش بیرون یه هوایی بخوره. _قربونت برم داداش اصلا حالش خوب نیست و کنارِ رستورانی نگه داشتند و فرزاد کمک کرد علی را پائین آوردند. روی تختی جلوی رستوران نشستند و فرزاد برای تهیه چای و صبحانه به داخل رفت. _علی جان بهتری؟ _بله الان بهترم نمی‌دونم چرا این قدر سر دردم زیاد شده _الهی بمیرم _خدا نکنه _راستی فرشته تا یادم نرفته قرار بود به من یه قولی بدی نمی‌دونم چرا نشد دیشب؟ ولی من می‌ترسم حتی قبل از عمل به بیهوشی برم. پس به من قول بده این کاری را که ازت می‌خوام حتما انجام بدی تا منم خیالم از بابتت راحت بشه. قول؟ _باشه هر چی بگی چشم _ببین فرشته جان شاید من دیگه برنگردم ازت خواهش می‌کنم بعد از من تنها نمون _یعنی چی؟! 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
گویا خوابیدند😊 خب صبح که بیدار بشن حتما شگفت زده میشن مبارکشون باشه👏👏🎁🎁🎁
عزیزان نا امید نباشید به زودی دوباره ثبت نام خواهیم داشت و کشی😍👏