eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🤗 بگويند كه چه وقت می‌خواهند در مورد چه موضوعی با او صحبت كنند. 👈مثلاً «در مورد مشـكلی كـه در محـيط كـار بـرايم پـيش آمـده می‌خواهم با تو صحبت كنم. بعد از شام وقت داری؟» ‌‌‌
🔺اکثر خانم ها شاکی هستند که همسرشان برای صحبت کردن با او وقت نمی گذارد. یا وقتی می گوید بیا با هم صحبت کنیم ، او زیر بار نمی رود.
💞خانم عزیز، شما باید واضح و روشن به همسرتان بگویید که درباره چه چیزی قصد دارید صحبت کنید یا چقدر وقت لازم دارید برای این گفتگو.
🔺معمولا خانم هایی که زیاد اهل شکایت کردن نق زدن سرزنش کردن تکرار کردن اتفاقات گذشته هستند، همسرشان تمایلی به صحبت کردن با انها را ندارد.
پس لطفا شفاف و بی پرده و بدون کنایه و سرزنش و نق زدن کوتاه و مختصر با همسرتان صحبت کنید👌 تا نتیجه خوبی بگیرید✅
💞می دونید رمز موفقیت زوج های خوشبخت چیه⁉️👇 دانستن اصول یک گفتگوی سالم 👏 می تونید برای شناخت بهتره مردان و یاد گرفتن نحوه صحیح گفتگو کردن در زندگی زناشویی و یک عالمه مطلب مفید دیگه در دوره 💞 یا 💪 شرکت کنید و زندگی هاتون را عسل کنید💞👏
. 😍💞 ♥زمین به آسمان بیاید… آسمان به زمین… حواسم نه پرت شیطنت هاے ستاره ها مے شود نه دلربایے گنجشگڪان باغ… مـــن فـــقـــط محـــوِ چشم هاے “تــ♥ــوام” ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎|‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۳۷) خودم را دوباره در دشتی پر از گل دیدم. با لباسی از حریر سفید و موهای بلندی که دورم ریخته بود. با خوشحالی دور خودم می چرخیدم که سایه سیاه و وحشتناکی به سمتم می آمد. جیغ کشیدم و فرار کردم. به جای اینکه نام مادرم را صدا کنم، فریاد زدم"سعید، سعید" سایه سیاه، دستش را به سمتم دراز کرد تا مرا بگیرد. از ترس نزدیک بود که قلبم به ایستد. همچنان فرار می کردم و سعید را می خواندم. سایه نزدیک و نزدیک تر می شد. صدای سعید را شنیدم."تینا بیدار شو." با تکان های دستش روی شانه ام از جا پریدم. نفس نفس می زدم و پتو را محکم به سینه چسباندم. دستش آرام روی پیشانی ام قرار گرفت: -نترس. خواب دیدی. من کنارتم. دستش را برداشت: -خدا رو شکر تب نداری. نگران نباش. هنوز در شوک خوابی که دیده بودم، تنم می لرزید که مادر با لیوانی آب وارد شد. با کمک سعید چند جرعه خوردم. مادر بیرون رفت و سعید کنارم نشست. دستم را میان دستانش گرفت و با چشمانی نمناک، به چشمانم خیره شد. نتوانستم طاقت بیاورم و زیر گریه زدم. سرم را به سینه اش چسباند و نوازشم کرد. بدون هیچ حرفی، صبر کرد تا کمی آرام شوم. -چی شده تینا جان؟ چرا خودت رو اذیت می کنی؟ خواب بود، تموم شد. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم: -خواب نبود، واقعیتیه، داره یه بلایی سرم میاد. شما هم هیچی نمی گید. -چه بلایی؟ آخه این چه حرفیه که می زنی؟ -پس اون موتور سوار چی؟ اشاره به پایم کردم: -این چیه؟ به سختی سعی کرد لبخند بزند: -تینا جان این یه حادثه بود. -نه، نبود. اون موتور سوار عمدا سمت من اومد. یک دفعه لحظه برخوردش را به خاطر آوردم. در اخرین لحظه، نگاهش را شناختم. خودش بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۸) با صدای بلند گفتم: -خودش بود. یادم اومد. به چهره متعجب سعید نگاه کردم و از شرم سر به زیر انداختم. او هم سر به زیر و آرام‌ گفت: -آره خودش بود. ولی هر چی بود تموم شد. فراموشش کن. با شرمندگی و صدایی که از ته چاه بیرون می آمد پرسیدم: -یعنی چی؟ سرش را بلند کرد که پاسخ بدهد، سینا در زد و وارد شد. سینی که در آن چند سیخ جگر کباب شده بود، روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد: -آبجی چطوری؟ به زحمت لبخند زدم: -خوبم، ممنون، دستت درد کنه، زحمت کشیدی. نوش جانی گفت و بیرون رفت. سعید مشغول لقمه گرفتن شد. اجازه نداد حرفی بزنم. به سختی چند لقمه را از حلقم پایین فرستادم. جرعه ای آب نوشیدم و منتظر نگاهش کردم. با اصرار لقمه دیگری دستم داد: -بخور، جون بگیری. دیروز تا حالا کلی لطمه خوردی. ما هم که مردیم و زنده شدیم. مکثی کرد و ادامه داد: -راستش یه تصمیمی گرفتم. امیدوارم پدرت قبول کنه. سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: -هنوز جوابم رو ندادی؟ -گفتم که نگران نباش. اون قضیه تموم شد. نگذاشتم فرار کنه. همان دیروز تحویل پلیس دادیمش. دیگه نمی ذارم برات دردسر درست کنه. فقط خدا کنه پدرت با تصمیمم موافقت کنه. دوباره مکث کرد و لقمه ای دیگر آماده کرد. چنان فکرم درگیر پرهام و تصادف و دستگیریش شد، که صحبت های سعید را نشنیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا