هدایت شده از علیرضا پناهیان
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 این نماز را از دست ندهید!
#تصویری
@Panahian_ir
سلام
عیدتون مبارک 😍🌹
ان شاءالله امشب و فردا
برای فرج آقامون دعا کنید
ان شاءالله همگی حاجت روا باشید 🌹
از همراهی و توجه تون تشکر می کنم
التماس دعا دارم از شما بزرگواران 🌹
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
فرصت جبران 🌹
رعنا کوچولو داشت دنبال مسواکش می گشت.ولی مسواکش نبود.
حتما دیشب آن را جای خودش نگذاشته بود.
مادر صدا زد:
_رعنا جان مسواک زدی؟
رعنا با خودش گفت:"وای اگه مامان بفهمه مسواکم نیست ؟"
با کلمات بریده گفت:
_بله مامان الان مسواک می زنم.
مامان گفت:
_رعنا اگه مسواک نزنی دندانهات قهر می کنند و می روندها!😊
رعنا توی اینه نگاهی به دندانهایش کردو رفت توی رختخواب .
با خودش گفت:"حالا که مسواکم نیست تنبیه می شود تا بیاید سر جایش "
بعد ریز ریز خندید و رفت توی رختخواب.😊
صبح که بیدار شد؛ رفت تا دست وصورتش را بشوید .ناگهان توی آینه دید دوتا از دندانهایش نیستند.😳
دوید توی آشپزخانه .
مادر داشت میز صبحانه را می چید.رعنا تا مادر را دید توی آغوشش پریدو گفت:
_من به شما دروغ گفتم. حالا هم دوتا از دندانهایم قهر کردند و رفته اند.😔
مادر با تعجب به رعنا نگاه کردو گفت:
_دروغِ چی؟ برای چی باید دروغ بگی؟
رعنا همه ی ماجرای دیشب را برای مادر گفت.😔
مادر اورا بوسید وگفت:
_اگر من اصرارمی کنم حتما مسواک بزنی .بعد بخوابی برای سلامتی دندان های خودت است.
بعد خندید وگفت:😊
_من فقط شوخی کردم.
رعنا گفت:
_حالا جدی جدی رفته اند.⁉️
مادر رعنا را نوازش کردو گفت:
_چند روز ِ دیگه هفت سالت تمام می شه.
رعنا گفت:
_این چه ربطی به ماجرا داره ؟
مادر گفت:
_دندان های شیری در سن هفت سالگی یکی یکی می ریزند و تو صاحبِ دندان های دائمی می شوی.😊
رعنا خوشحال شدو گفت:
_پس اگر دندانهایم قهر نکرده اند؛ پس کجا هستند؟🤔
مادر خندید گفت:
_حتما توی رختخوابت به خواب ناز رفتند.
هر دو خندیدند.😂😂
پدر از اتاقش بیرون آمد و گفت:
_اما همیشه اینطور همه چیز به خوبی و خوشی تمام نمی شود.
رعنا جان گاهی اوقات فرصتی برای جبران اشتباه وجود ندارد.🙈
رعنا به فکر فرو رفت وبا خود گفت:
چقدر خوب شد که خرفهای مامان فقط شوخی بود . اگر دندان هایم قهر کرده بودند باید چه کار می کردم؟🤔
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#ارسالی_از شما
سلام استاد فرجام پور
عباداتتون قبول 🌸🌹
احسنت به این قلم خوبتون
بنده که رمانهای شما رو میخونم کیف میکنم
من پای دلنوشته هاتون خیلی اشک ریختم
خدا به قلمتون برکت بده،
خوش به سعادتتان که به این خوبی میتونید بنویسید
🌸🌹🌸🌹
#ارسالی_ازشما
اونقدر دلنوشته هاتون زیباست که با گریه کاری دیگه نمیشه کرد
و واقعا حرف دل من با خدا تو دلنوشته هاتون میزنید ولی خیلی زیبا
شما قشنگ یاد دادید که چگونه ودعا کنیم
من تو رمان فرشته -کویر هم که دارم فصل دومش رو میخونم
خیلی گریه کردم
با این گریه ها خیلی سبک میشم
خدا ان شاالله گناهانمان رو ببخشه
و در مبارزه با هوای نفس یاریمان کند
و دست خالی نباشیم
خیلی ازتون التماس دعا دارم 🌸🌹
بازهم شرمنده ام کردید با الطاف 👆👆👆 بسیارتون
ممنون از نگاه مهربانتان 🌹
خدا را شاکرم که قلمم تأثیر گذار بوده ✅
#گندمزار_طلائی
#قسمت_380
همه وسایل را آماده کرده بودم.
کلی برای رفتن به روستا ذوق داشتم.
مرتب خاطرات سفر قبلی را برای زینب یاد آوری می کردم و ذوق می کرد و می خندید.😍
دوتایی باهم از خوشی روی پا بند نبودیم.
ولی قادر دیر کرد.
خیلی دیر. زینب خوابید. حسین را خواباندم. و چشم دوختم به عقربه های ساعت؛ که اصلا خیال حرکت کردن نداشتند.
هم نگران شدم.هم دلخور.
دیگه از این دیر آمدن ها خسته شده بودم.
اصلا آمدنش ساعت مشخص نداشت.
ساعت شیفتش مشخص بود.
ولی چرا بیشتر می موند.
می دونست که من تنهام بادوتا بچه کوچک.
ساعت از نیمه شب گذشت. کلافه دور اتاق راه می رفتم و ذکر می گفتم.
دلم می خواست وقتی برگشت؛ حتما به جانش نق بزنم.
ولی باز از فکرم پشیمان می شدم.
چون می دونستم که اصلا بی فکر و بی مسئولیت نیست.
ولی کاش فقط آن شب را زودتر برمی شگت.
چند بار حسین بیدارشد و گریه کرد. شیرش دادم و دوباره با بدبختی خواباندمش. خسته و بی خواب بودم.
ولی خواب به چشمم نمی آمد.
نگران شدم.
یاد سید ابراهیم افتادم که چه راحت به شهادت رسید.
ترس و دلهره به جانم افتاد.
"نکنه دوباره در گیری شده. نکنه باز قاچاق چی ها یا منافقین قصد عبور از مرز را دارند. نکنه قادر در گیرشده باشه. نکنه زخمی شده. وای نکنه شهید بشه😱"
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
ذوق رفتن پیش خانواده ام؛ با این فکر و خیال ها کور شد.😔
اصلاهیچی نمی خواستم فقط قادر سالم برگرده.
شروع کردم به استغفار و خوادندنِ آیه الکرسی.
کمی دلم آرام گرفت.
همیشه موقع رفتن براش آیه الکرسی می خوندم و به خدا می سپردمش.
هر وقت هم دیر می کرد؛ می گفتم خدایا به خودت سپردم از خودت می خوامش.
آن شب هم ذکر می گفتم و از خدا می خواستم هم قادر هم همه بچه های مرزبان همیشه سلامت باشند و اتفاقی براشون نیفته.
خیلی سخته انتظار. خیلی سخته دلواپسی. خیلی سخته عزیزت جلوی گلوله دشمن باشه و ازش بی خبر باشی😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_381
یاد سالهایی افتادم که از بابا بی خبر بودیم.
حالا می فهمیدم که مامان چقدر زجر کشید.
آن روزها وقتی می دیدم؛ به هر دری می زنه تا از بابا خبری بگیره؛ کمی کارهاش برام خنده دار بود.
ولی همان موقع هم از بابا دلگیر بودم که چرا ما را بی خبر از خودش گذاشته.
مامان خیلی خوب تحمل کرد؛ 10 سال دوری و بی خبری از بابا را.
ولی من برای چند ساعت بی خبری از قادر داشتم دیوانه می شدم.
یواش یواش اشکم راه افتاد.😭
دیگه تحمل این وضعیت را نداشتم.
کاش قادر یه شغل دیگه داشت.
ولی نه نمیشه که همه در آسایش و راحتی زندگی کنند.
آن وقت این آسایش را کی باید تأمین کنه؟
باید یک عده فداکاری کنند تا دیگران در آرامش زندگی کنند.
حالا تقدیر برای من و قادر رقم خورده.
بودنِ در کنارِ قادر؛ برام نعمت بزرگی بود. حس می کردم توی این مدت؛ بزرگ شدم. رشد کردم. دیگه بچه نیستم.
من زندگی کردن واقعی و عشق واقعی را در کنار قادر آموختم.
من عاشق قادر بودم.
و هر روز عشقم بیشتر می شد. چون هر روز از این همسر مهربانم؛ معجزه ای تازه می دیدم.
و او با معجزه ی عشقش؛ من را از پوسته و پیله ی کودکی بیرون کشیده بود. و به دنیای پختگی و پروانگی رسانده بود.
هر روز که می گذشت؛ از ش درس زندگی و بندگی یاد می گرفتم.
گذشت و ایثار و محبت و عشق.
عشقی که سرِ سجاده نثارِ خالق یکتا می کرد، اصلا قابل وصف نیست.
برای من کنارِ قادر؛ زندگی واقعی معنا گرفت.
یادِ گذشته افتادم. چقدر نادان بودم و چقدر اشتباه کردم.
و اگر گذشت و صبر و عشقِ قادر نبود.
معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارمه.
آه کشیدم و بعد از آن لبخند زدم.
و خدارا شکر کردم.
و از خدا شرمنده شدم؛ بابت بیتابی کردنم.
پاشدم سجاده پهن کردم و نمازشب خواندم.
چقدر دلم آرام گرفت. در سکوت شب؛ کتاب در دست گرفتم و زیارت عاشورا را شروع کردم.
"السلام علیک یا ابا عبدالله..."
وای چقدر احتیاج داشتم به این ذکر آرامش بخش😊
چقدر زیباست نام ویاد وامام حسین(علیه السلام)
چقدر دلتنگ شده بودم برای زیارت عاشورا.
خدارا شکر کردم. شاید دیرآمدنِ قادر؛ حکمتش همین بودکه کمی با خودم خلوت کنم و با ذکر ویاد خدا و ولیش
دلم را به آرامش برسونم.
سر به سجده گذاشتم.
"اللهم الرزقنا شفاعه الحسین....."
واشکم جاری شد.
و شرمنده امامم شدم.
که چه راحت جانِ عزیزش و فرزندانِ دلبندش را برای بقای دین دادند.
ومن برای قادر این همه بیتابی می کنم.😭
"خدایا کمکم کن. خودت محبت قادر را به دلم انداختی. نمی خوام آسیبی ببینه.
ولی راضی ام به رضای خودت"😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون