#سلام_امام_زمانم 💚
با هرنفسی سلام کردن عشق است
آقا به تو احترام کردن عشق است
اسم قشنگت به میان چون آید
از روی ادب قیام کردن عشق است
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#پیام_معنوی
🔵 چه کسانی جذب حق نمی شوند❓🔵
💠 حق و باطل هر کدام جاذبه ی مغناطیسی خاص خود را دارند✅
که اهل خود را جذب می کنند. 💢💯💢
🔰 برای جذب شدن به حق باید اهلییت داشت. ✅💯✅
♻️ همانطور که جذب شدگان باطل اهل آن هستند.
🔷🔸 پیدا کردن اهلییت حق و باطل، بستگی به رفتار ما دارد. 👌👌👌
⚠️🔺 آدمهای خودخواه زیاد جذب حق نمی شوند. ⛔️⛔️
💙 علیرضا پناهیان 💙
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 طرح خدا برای رسیدن انسان به زندگی و بندگی آسوده
🔻تنها راه رسیدن به منافع دنیا و آخرت
#تصویری
@Panahian_ir
ۚ وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا
هر کس هم از خدا بترسد و پرهیزگاری کند، خدا راه نجات (از هر تنگنائی) را برای او فراهم میسازد.
📖 سوره طلاق ایه2
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌷 آیت الله بهجت (ره) :
🔹نماز شب را ترک نکنید که برکات بسیار دنیوی و اخروی دارد .
🔹می گویند اگر ڪسی نماز شب خواند و فردای آن روز گفت من گرسنه مانده ام ، دروغ می گوید ! مگر اینڪه روزه گرفته باشد . زیرا خداوند رزق و روزی او را تضمین کرده است . البته قناعت گنجی است که هیچکس از آن بی نیاز نیست .
📕منبع : حدیث دلتنگی ، ص ۲۱۳
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
نذری 🌹
اسکناس ها را یکی یکی از قلکش بیرون آورد.
با دقت آنها را باز کرد و روی هم گذاشت.
با ذوق و شوق آنها را شمرد.
خیلی بیشتر از آنچه فکر می کرد بودند.
با خوشحالی آنها را برداشت و به آشپزخانه رفت.
مادرش را صدا زدو گفت:
_مامان جان ببینین چقدر پول دارم.
مادرش خم شد. دستهای کوچکِ امین را در دست گرفت و بوسه ای به گونه اش زد و گفت:
_آفرین پسرم. این نتیجه پس انداز کردنه. حالا می خوای باهاشون چه کار کنی؟
چشمانِ امین از خوشحالی برق می زد.
زدو گفت:
_باهم بریم بیرون من می خوام اسباب بازی بخرم.
مادرش گفت:
_صبر کن فردا می ریم جمکران؛ می تونی آنجا خرید کنی.
امین منتظر فردا بود.
صبح زود به طرف جمکران حرکت کردند.
امین مرتب اسکناس هایش را از جیبش بیرون می آورد و می شمرد.
با خودش فکر می کرد که چه بخرد؟
وقتی رسیدند. اول برای نماز به مسجد جمکران رفتند.
بعد به بازار رفتند.
امین مغازه های اسباب بازی فروشی را نگاه می کرد. صدایِ سرود به گوشش رسید.
به طرفِ صدا رفت و با پدر و مادرش وارد فروشگاه کتاب شدند.
سرود قشنگی در باره امام زمان پخش می شد.
امین به پدرش گفت:
_بابا جان من می خوام سی دی وکتاب بخرم.
پدر ش لبخند زد و گفت:
_آفرین خوبه.
یک دفعه امین فکری کرد.
یادِ همکلاسی هایش افتاد.
آنها باید برای نیمه شعبان سرود تمرین می کردند.
اسکناس هایش را بیرون آورد. به آنها نگاه کرد. با خودش گفت:"اگر سی دی بخرم؛ پس اسباب بازی چی؟"
از فروشگاه کتاب بیرون آمد. نگاهی به اسباب بازی ها کرد. دلش می خواست همه را بخرد.
مادرش اورا صدا زد وگفت:
_پسرم تو یه عالمه اسباب بازی داری.
نیمه شعبان نزدیکه. من هر سال نذری شربت درست می کنم. تو هم می تونی نذری برای دوستانت سی دی وکتاب بخری.
تازه بچه ها با این کار تو امام زمان را بهتر می شناسند.
امین لبخند زد. به فروشگاه برگشت و تمام اسکناس هایش را داد و سی دی و کتاب خرید.
در راه برگشت؛ امین خیلی خوشحال بود. تا خانه ِکتابش را خواند.
(فرجام.پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_414
همه جا سکوت بود. با تعجب نگاه کردم. بابا روی یک خوابیده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود.
از ساکت بودنش تعجب کردم.
مامان و فاطمه هم نبودند.
عجیب به نظر می رسید.
به پشت شیشه اتاق بابا رسیدیم.
برگشتم به سمتِ محمد، ارام اشک می ریخت.
ولی من فقط متعجب بودم. انتظارم چیز دیگری بود. بهت زده نگاه می کردم که پرستاری آمد و به اشاره محمد دستم را گرفت و گفت:
_منتظر شماست.
با تعجب نگاهش کردم.
آرام دستم را کشید و هر دو باهم وارد اتاق شدیم.
آن روز توی راه چند بار تماس گرفته بودم.
هر بار فاطمه جواب می داد و می گفت:
_بابا خوبه. فقط خوابیده. نمی تونه صحبت کنه.
ولی بابایی که من می دیدم، خواب نبود. بیهوش بود.
بغض گلویم را فشار داد. اشکها بی اختیار و بی صدا جاری شد.😭
بابای من باید همیشه سلامت و شاد باشد.
آرام جلو رفتم. پرستار زیرگوشم گفت:
_فقط سرو صدا نکنید.
از حرفش هیچی نفهمیدم.
کنار بابا رفتم. دستش را میان دستانم گرفتم.
چشمانش بسته بود.
ارام نفس می کشید. ولی سرفه نمی کرد.
کنارش نشستم. آرام سرم را به سینه اش نزدیک کردم.
صدای ضعیفِ ضربانِ قلبش به گوشم رسید.
دستش را بوسیدم. آرام زمزمه کردم.
_بابا جان، بیدار شو. من اومدمِ گندمِ طلایی تو. بابا جان چشمهات را باز کن. دلم برای نگاه های مهربانت تنگ شده.
دلم برای خنده هات تنگ شده.
دلم برای صدای قشنگت تنگ شده.😭
بابا تورا خدا چشمهات را باز کن. بیدارشو.
ولی او بیدار نشد.
سرم را کنارش روی تخت گذاشتم.
ودوباره گفتم:
_بابا جون دوستت دارم. دیگه از پیشت هیچ جا نمی رم. فقط بیدار شو و یک بار دیگه من را صدا کن.😭
چشمهام را روی هم گذاشتم. بوی تنش را عمیق نفس کشیدم.
چقدر دلتنگش بودم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون