eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📌هرڪَز ناامید نشو 🌼🍃زڪریا علیه السلام، با وجود سه سبب ناامیدے : ❣سستے استخوان ❣و سفیدےموے سر از پیرے ❣و نازایے همسرش 🌼🍃و با وجود این موانع ثابت از آرزوے خود دست نڪشید.. پس ڪَفت: ❣﴿...وَلَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا ﴾ [المریم/4] «پروردڪَارا! من هرڪَز در ڪه ڪرده ام (از درڪَاه ڪرم تو) محروم و ناامید باز نڪَشته ام» 👌چه اعتماد شڪَفت انڪَیزے به خداوند عزوجل.. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام وقتتون بخیر 🌹 ایام به کام دلتون شاد ولبتون خندون 😊👌 دوستان جدیدالورود خوش آمدید 🌹 منتظر نظرات و پیشنهاداتتان در باره برنامه های کانال و رمان هستم ✅
ریپلی به قسمت اول رمان گندمزار طلائی👆👆👆 هدیه به نگاه مهربانتان 🌹
منتظر نظرات سازنده تون هستم 🌹👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
شکلات 🌹 صدای زنگِ بلند شد. خانم معلم از کلاس بیرون رفت. بچه ها هم به دنبالش از دربیرون رفتند. مریم دفترش را در کیف گذاشت. زیپ کیفش را بست، چشمش به چیزی زیر میز افتاد. خم شد و زیر میز را نگاه کرد. مدادِ زهره روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. خوب می شناختش. چند روز پیش زهره این مداد را خریده بود. یک عروسکِ کوچکِ زیبا بر سرِ مداد بود. او هم آرزو داشت که یکی مثلِ این داشته باشد.سر و صدای بچه ها از راهرو و حیاط به گوش می رسید. کیفش را روی دوشش انداخت. با سرعت از کلاس بیرون رفت. دنبال زهره گشت تا مدادش را بدهد. زهره را دید که از حیاطِ مدرسه بیرون رفت. دنبالش دوید. ولی زهره سوارِ ماشینِ پدرش شد و رفت. مجبور شد مداد را با خودش به خانه ببرد. بعد از ناهار، دفتر و کتابش را در آورد. مدادش را برداشت که مشقش را بنویسد. چشمش به مدادِ زهره افتاد. به طرفِ آشپزخانه نگاه کرد. مادرش، مشغولِ شستنِ ظرف ها بود. مداد را در دست گرفت و نگاه کرد. با خودش گفت"هیچ کس نمی داند که مدادِ زهره را پیدا کردم. پس باید برای خودم نگهش دارم" صدای مادر به گوشش خورد: _مریم جان، بیا بشقابِ مینا خانم را ببر بده. مداد را در کیفش پنهان کرد. مادر بشقابِ مینا خانم را که برایشان حلوا آورده بود، شسته بود و در آن شکلات گذاشته بود. مریم بشقاب را گرفت و برد. به مینا خانم داد و برگشت. دوباره دستش را در کیفش کرد و مداد را برداشت. دلش می خواست مداد را برای خودش بردارد. مداد را روی دفترش گذاشت تا مشق بنویسید. ِمادرش کنارش آمد وگفت: _مریم جان این شکلات ها هم برای تو. مریم نگاهی به شکلات ها کرد. از همان شکلات هایی که برای مینا خانم برده بود. خوشگل و خوشمزه. یادِ مداد افتاد. "خوب شد که مامان مداد را ندید" زود مداد را در کیفش گذاشت. بعد آن را از خود دور کرد و شروع کرد به نوشتنِ مشق هایش. فردا صبح از همیشه زودتر آماده شد و به مدرسه رفت. هنوز زنگ نخورده بود که زهره وارد حیاط مدرسه شد. با لبخند به طرف زهره رفت. مدادش را به طرفش گرفت و گفت: _دیروز این را جا گذاشتی. زهره از او تشکر کرد و مدادش را گرفت. وقتی به کلاس رفتند. خانم معلم برای بچه های زرنگِ کلاس جایزه گرفته بود. وجایزه مریم یک مدادِ عروسکی قشنگ بود. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروزِ که به این گندمزار نگاه می کنم، برایم یک شکلِ دیگر و یک رنگِ دیگری دارد. راستی چرا رنگِ گندمزار عوض شده؟ شاید هم من تا حالا این طوری بهش نگاه نکرده بودم. همیشه این فصلِ سال، این گندمزار، زیبایی خاصی دارد. مخصوصا وقتی که یک نسیم ملایم، آرام وطناز خودش را لابه لای خوشه ها و ساقه های گندم ها می کشاند. موجی ملایم وزیبا مانند امواجِ دریا، در لابه لای گندمزار، خود نمایی می کند ومن را به خاطراتم باز می گرداند. خاطرات تلخ و شیرینی که باعث شده امروز گندمزار را زیباتر یا شاید هم یک شکل دیگر ببینم. وای که چقدر زود گذشت وچقدر زود بزرگ شدم و ازدواج کردم و مادر شدم. آه از نهادم بلند شد. گذشته ها گذشته. ولی یاد وخاطره اش همیشه بامن است. اشتباهِ دوران نوجوانی ام، همیشه باعثِ آزارم هست. ولی خدا را شاکرم که یکی از مؤمنانش را برای همسری ام قرار داد. کنارِ قادر رشد کردم. گذشت، بردباری، مهربانی و ایمان واقعی را آموختم. تمامِ آرامش امروزم را مدیونِ لطف خدا و همسرِ مهربانم هستم. در سخت ترین روزهای زندگی، چون کوه پشتم بود. دلم قرص بود به بودنش و راحت، سختی ها را گذراندم. با اصرار قادرو کمک های خانواده هامون، موفق شدم درسم را تمام کنم. امروز هم از طرفِ مدرسه روستا، برای سالِ جدیدِ تحصیلی، دعوت به همکاری شدم. از این به بعد می تونم به عنوان معلم، به مردم روستا خدمت کنم و در مدرسه ای که که خودم درس خواندم. معلم باشم. سر وصدای بچه ها توی حیاط پیچیده. دل از گندمزار نمی کَنم. شاید چون این گندمزار از بچگی همدم و همرازم بوده. اینگونه برای هر دلتنگی ام به سراغش می آیم. ولی خوب می دانم که این گندمزار، آن گندمزارِ سابق نیست. چون دیگر پدرم نیست که با امید و آرزو و شادی بذر بپاشد و زمین مرده را زنده کند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون