۱ اسفند ۱۳۹۸
۱ اسفند ۱۳۹۸
۱ اسفند ۱۳۹۸
#داستان-کوکانه
عنکبوت🌹
نورِ خورشید از لابه لای پرده به اتاق تابید.
مگسِ ریزی روی صورت مینا نشست. با دستش آن را پراند ولی مگس دوباره روی صورتش نشست. مینا مجبور شد چشمانش را باز کند. نور خورشید به چشمش زد.
به سمت دیگر چرخید. سینا هم هنوز خواب بود.
نگاهی به ساعت خرسی شکل انداخت. یک چیز ریزو سیاه از سقف آویزان بود. چشمانش را مالید و دوباره نگاه کرد. هر چه نگاه کرد. نفهمید که آن چیست.
دوباره ساعت را نگاه کرد و با صدای بلند هینی کشید و گفت:
- وای سینا نزدیکه ظهره.
از جا بلند شد و با پایش به پای سینا زد و گفت:
- پاشو دیگه.
از اتاق بیرون رفت. همه جا ساکت بود. همه جا را دنبال مادر گشت ولی نبود. بغض کرد و به اتاق برگشت. سینا چشمانش را باز کرد و گفت:
- چی شده؟
- مامان نیست.
سینا چرخید و گفت:
-خودش دیشب گفت که می ره خرید.
مینا اشکش را پاک کرد و گفت:
- آخه هر روز می ره سر کار. امروز هم که تعطیله رفته خرید. حالا ما چه کار کنیم؟
سینا از جا بلند شد و گفت:
- بازی می کنیم.
-چی بازی؟
-بذار بگم. منچ خوبه؟
-نه نه دوست ندارم.
-عروسک بازی خوبه؟
-نه حوصله ندارم.
-ای بابا! پس چه کار کنیم؟
-نمی دونم من مامان رو می خوام.
سینا فکری کرد و گفت:
- یه بازی خوب.
یک دفعه چشمش به نایلون لباس های کنار اتاق افتاد. رو به مینا کردو گفت:
-بیا ببینیم این تو چه خبره؟
یکی یکی لباس ها را بیرون ریختند. مینا گفت:
- وای این لباسِ منه.
سینا پالتوی بابا را بیرون کشید و گفت:
-مینا این رو ببین! من می خوام بپوشمش مثل کارآگاه گجت بشم.
مینا خندید و گفت:
- نمی شه تو کوچیکی.
سینا کمی فکر کردو گفت:
-مینا یه فکری، بیا دوتایی بریم توی لباس. مثلِ توی کارتون ها .
هر دو خندیدند و روبروی آینه رفتند.
پالتو وکلاه و شلوار و دمپایی های پدر را برداشتند.
مینا دستانش را در آستین های پالتو کرد وروی دوشِ سینا رفت.
سینا شلوار را پوشید و دمپایی ها را پا کرد.
دستش را درجیب شلوار کرد و ذره بینی بیرون آورد.
به مینا داد و گفت:
- حالا دیگه همه جیز تکمیله. بریم کارآگاه بازی کنیم.
مینا گفت:
- پس یه کم جلو برو. یه چیزی اینجا آویزونه. می خوام ببینم چیه؟
سینا با زحمت قدمی برداشت.
مینا ذره بین را روی عنکبوت آویزان شده از سقف گرفت. با صدای بلند فریاد زد:
-وای چقدر بزرگه.
بعد خواست بچرخد که هردو باهم زمین افتادند.
صدای خنده اشان بلند شد.
همینموقع مادر با کیسه های خرید وارد خانه شد.
با دیدن آن ها فریاد زد:
-وای چی شده؟
ولی بچه ها بلند تر خندیدند. مادر خیالش راحت شد و خندید.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۱ اسفند ۱۳۹۸
۱ اسفند ۱۳۹۸
۱ اسفند ۱۳۹۸
دلنوشته🌹
مرنجان این دلِ بشکسته ام را
مزن آتش وجودِ خسته ام را
مگو از بی وفایی ها و رفتن
مسوزان قلبِ خون بنشسته ام را
بیا و یک نظر بر من بینداز
گشا این بندِ دستِ بسته ام را
الهی بی تو من معنا ندارم
وصالت آرزوست تنِ خسته ام را
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۱ اسفند ۱۳۹۸
۱ اسفند ۱۳۹۸
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ریپلی به قسمت اول رمان زیبای تینا
هدیه نگاه مهربانتان🌹
دوستان جدیدالورود خوش آمدید 💐
منتظر دریافت نظرات سازنده شما بزرگواران هستم✅
⛔️با احترام هرگونه کپی برداری و استفاده از رمان و
داستان ها
و دلنوشته
و نام نویسنده
#حرام است و پیگرد قانونی دارد.⛔️
۱ اسفند ۱۳۹۸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبح بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۲ اسفند ۱۳۹۸
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
✨امام حسن (ع) فرمودند:
اگر مردم سخن خدا و پيامبرش را مىشنيدند، آسمان بارانش را و زمين بركتش را به آنان مىبخشيد و هرگز در اين امّت، اختلاف و زدوخورد پيش نمىآمد و همه از نعمت سر سبز دنيا تا روز قيامت، برخوردار مىشدند.✨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۲ اسفند ۱۳۹۸
#جملات_منتظرانه
دل تنگ یک نفر که باشی، هرقدر هم که بخواهی، نمی توانی دلتنگیت را پنهان کنی، فایده ندارد، تو دلت تنگ است، دلت برای همان یک نفر تنگ است!
تا نیاید، تا نباشد، هیچ چیز درست نمی شود ...
کاش می آمد و از این دلتنگی نجاتمان می داد😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
السلام علیک یا ابا صالح 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
۲ اسفند ۱۳۹۸