eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگ ترین عید زینب سادات لباسِ جدیدش را پوشید. تصویر خودش را در آینه نگاه کرد. لبخندی زد. چرخی خورد و دور تا دور دامنِ چین دارش را بر انداز کرد. با صدای بلند گفت:"مامان جون دستت درد نکنه. خیلی قشنگ شده." بعد به سمتِ اتاق رفت. مادر مشغولِ دوختنِ چادرش بود. کنارِ مادر رفت و دستش را بوسید. مادر او را بغل کرد و گونه اش را بوسید و گفت:"مبارکت باشه. سادات خانم." زینب سادات منتظرِ فردا بود. چون عیدِ بزرگی بود. هر سال مادر برایش لباس قشنگ می دوخت. پدر میوه وشیرینی می گرفت. همه دوستان، فامیل و آشنا به دیدنشان می آمدند. پدر به هم عیدی می داد. صبح زودتر بیدار شدند. مادر ظرفِ میوه و شیرینی و شکلات را آماده کرده بود. زینب سادات، با شوقِ پوشیدنِ لباسِ جدید، از جا بلند شد. دست و رویش را شست. به مادرش سلام صبح بخیر گفت. مادر گفت:"سلام عزیزم. بیا اول صبحونه بخور بعد برو لباس بپوش." ولی او اصرار کرد که باید اول لباسش را بپوشد. وقتی لباسِ قشنگش را پوشید دوباره جلوی آینه ایستاد. پیرهنِ صورتی رنگ با دامنِ چیندارِ توری باز هم چرخی زد و خوب خودش را بر انداز کرد. پدر با نانِ تازه وارد شد. زینب سادات سلام داد و پدر با لبخند جوابش را داد و گفت:"به به. چقدر خوشگل شدی. مبارک باشه عزیزم." مادر دوبار گفت:" دخترم اول باید صبحونه بخوری."زینب دامنش را با دودستش چسبید به طرفِ آشپزخانه رفت. کنارِ سفره نشست. امیر علی هم نزدیکش بود. مادر فنجان های چای را در سفره گذاشت. زینب فنجانش را برداشت. امیر علی دستش را دراز کرد تا فنجان زینب را بگیرد. زینب با سرعت دستش را عقب کشید. امیر علی بازهم دستش را جلو تر آورد. زینب با حرص فنجانش را بالا برد. نیمی از چای فنجانش روی لباسش ریخت. با ناراحتی به لباسش نگاه کرد. لکه های بد رنگی، لباس زیبایش را خراب کرده بود. از ناراحتی فریاد کشید. "وای لباسم" (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
پاهای کوچک🌹 لاک پشت کوچولو به جوجه اردکهایی که دنبالِ مادرشان می دویدند، نگاه می کرد. آهی کشید و با خودش گفت: _کاش من هم می توانستم بدوم. آهسته آهسته خودش را به برکه رساند. جوجه اردک ها با سر وصدای زیادی در حال آبتنی کردن بودند. مادرشان با خوشحالی بازی کردن جوجه هایش را نگاه می کرد. لاک پشت به تنهایی شروع به آب تنی کرد. دلش می خواست با جوجه اردک ها دوست باشد. صدای فریادِ مامان اردک بلندشد. یکی از جوجه ها پایش گیر کرده بود. نمی توانست خود را نجات دهد. لاک پشت، به زیر آب رفت. پای جوجه اردک لابه لای سنگ ها ی کفِ برکه گیر کرده بود. جوجه اردک هر چه تلاش می کرد نمی توانست، پایش را رها کند. لاک پشت خودش را به سنگ ها رساند. با زحمتِ زیاد، سنگ را جا به جا کرد. پای جوجه اردک رها شدو به سوی مادرش رفت. مامان اردک؛ از او تشکر کرد. لاک پشت نگاهی به پاهای کوچکش کردو فهمید که اشتباه کرده که به پاهای اردک ها حسرت خورده. و فهمید که هرکس توانایی هایی دارد که دیگری ندارد. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
شکلات 🌹 صدای زنگِ بلند شد. خانم معلم از کلاس بیرون رفت. بچه ها هم به دنبالش از دربیرون رفتند. مریم دفترش را در کیف گذاشت. زیپ کیفش را بست، چشمش به چیزی زیر میز افتاد. خم شد و زیر میز را نگاه کرد. مدادِ زهره روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. خوب می شناختش. چند روز پیش زهره این مداد را خریده بود. یک عروسکِ کوچکِ زیبا بر سرِ مداد بود. او هم آرزو داشت که یکی مثلِ این داشته باشد.سر و صدای بچه ها از راهرو و حیاط به گوش می رسید. کیفش را روی دوشش انداخت. با سرعت از کلاس بیرون رفت. دنبال زهره گشت تا مدادش را بدهد. زهره را دید که از حیاطِ مدرسه بیرون رفت. دنبالش دوید. ولی زهره سوارِ ماشینِ پدرش شد و رفت. مجبور شد مداد را با خودش به خانه ببرد. بعد از ناهار، دفتر و کتابش را در آورد. مدادش را برداشت که مشقش را بنویسد. چشمش به مدادِ زهره افتاد. به طرفِ آشپزخانه نگاه کرد. مادرش، مشغولِ شستنِ ظرف ها بود. مداد را در دست گرفت و نگاه کرد. با خودش گفت"هیچ کس نمی داند که مدادِ زهره را پیدا کردم. پس باید برای خودم نگهش دارم" صدای مادر به گوشش خورد: _مریم جان، بیا بشقابِ مینا خانم را ببر بده. مداد را در کیفش پنهان کرد. مادر بشقابِ مینا خانم را که برایشان حلوا آورده بود، شسته بود و در آن شکلات گذاشته بود. مریم بشقاب را گرفت و برد. به مینا خانم داد و برگشت. دوباره دستش را در کیفش کرد و مداد را برداشت. دلش می خواست مداد را برای خودش بردارد. مداد را روی دفترش گذاشت تا مشق بنویسید. ِمادرش کنارش آمد وگفت: _مریم جان این شکلات ها هم برای تو. مریم نگاهی به شکلات ها کرد. از همان شکلات هایی که برای مینا خانم برده بود. خوشگل و خوشمزه. یادِ مداد افتاد. "خوب شد که مامان مداد را ندید" زود مداد را در کیفش گذاشت. بعد آن را از خود دور کرد و شروع کرد به نوشتنِ مشق هایش. فردا صبح از همیشه زودتر آماده شد و به مدرسه رفت. هنوز زنگ نخورده بود که زهره وارد حیاط مدرسه شد. با لبخند به طرف زهره رفت. مدادش را به طرفش گرفت و گفت: _دیروز این را جا گذاشتی. زهره از او تشکر کرد و مدادش را گرفت. وقتی به کلاس رفتند. خانم معلم برای بچه های زرنگِ کلاس جایزه گرفته بود. وجایزه مریم یک مدادِ عروسکی قشنگ بود. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
کیفِ چرمی🌹 برای بارِ چندم؛ کیفِ حمید را بر انداز کرد. خیلی قشنگ بود. رنگِ قهوه ای و براق؛ سگکِ درشت و زیبا؛ حتی مدلِ قفلش هم با بقیه کیف ها فرق داشت. حتما باید یکی مثلِ این بخرد. باز مادر غرید که" چرا دیر اومدی" عذر خواهی کردو به اتاق رفت. پول توی جیبی امروز راهم از جیبش در آوردو توی قلک انداخت. از سوراخِ ریز قلک نگاه کرد. حتما تا چند روزِ دیگر می توانست آن کیف را بخرد. هفته ها بود که در مدرسه خوراکی نمی خرید و پول هایش را پس انداز می کرد. نگاهی به درزِ شکافته شده کیفش کرد. دیگر لازم نبود مادرش درزِباز شده را بِدوزد. هر طرف کیفش بارها دوخته شده بود. امروز باید؛ لباس هایی را که مادرش آماده کرده؛ به حجره حاجی ببرد. ناهار خوردو سریع راه افتاد. صدای سرفه های خواهرش را شنید. سخت بیمار بود و غذاهم نخورده بود. نزدیک عید بود و بازار شلوغ. همه در حالِ خرید کردن بودن. لباسها را تحویل داد و برگشت. جلوی مغازه کیف فروشی ایستاد. با خود گفت" همین روزها به آرزوم می رسم." دفتر مشقش را جمع کردو داخل کیفش گذاشت. بازهم به درزِ باز شده نگاه کرد. در رختخواب دراز کشید. خوابش نبرد. بلند شد و قلکش راباز کردو پولها یش راشمرد. دیگر چیزی نمانده بود تا صاحبِ کیفِ چرمی شود. با خوشحالی خوابید. با صدای سرفه های خواهرش از خواب پرید. چشمش به عکسِ پدرش افتاد. کاش زنده بود. سر و صدای مادرمی آمد. پاشد و سریع بیرون رفت. صورتِ خواهرش سیاه شده بود وسرفه هایش بند نمی آمد. مادرش دم نوش به دست نشسته بود و اشک می ریخت و هرچه می کرد. خواهر نمی توانست دمنوش را بخورد. بلند گفت: _مامان باید ببریمش در مانگاه. مادر نگاهی درد آلود به او کرد. و فهمید که دردِ مادرش بی پولی است. بی درنگ به اتاق دوید و پولهایش را آورد. به طرف مادرش گرفت وگفت: _مامان تورا خدا پاشو. الآن خفه می شه. صبح شده بود که ازدرمانگاه برگشتند. امروز حتی پول توی جیبی هم نداشت. لقمه ای نانِ خالی در کیفش گذاشت. درز باز شده را با منگه بست. وبه مدرسه رفت. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
خورشید خانم کجاست؟🌹 صدای زوزه ی باد در کوهستان می پیچید. هوا خیلی سرد بود. از زمین تا کفِ قله ی کوه ها برف بود. رودها یخ زده بود. ساعتی از صبح گذشته بود. ولی خورشید خانم هنوز طلوع نکرده بود. همه ی حیوانات از سرما به غارها پناه برده بودند. همه به یکدیگر نگاه می کردند و سراغ خورشید خانم را می گرفتند. اگر خورشید خانم. طلوع می کرد؛ هوا گرم تر می شد. وآنها می توانستند از غار بیرون بروند و برای خود غذایی تهیه کنند. همه گرسنه بودند. ولی بیرونِ غار تاریک وسرد بود. یک ساعتِ دیگر گذشت واز خورشید خانم خبری نشد. کلاغ قار قار کرد و گفت: _باید یکی دنبالِ خورشید خانم بره. تاحالا نشده که دیر کرده باشه. حتما اتفاقی افتاده. خرس قهوه ای خواب آلود گفت: _کی حال داره بره دنبالش؟ کلاغ گفت: _یکی باید این کار را کنه. سنجاب کوچولو گفت: _هر کس بره بیرون یخ می زنه. خرگوش که تا ان موقع ساکت بود گفت: _من می رم. من می تونم با سرعت برم بالای کوه و خورشید را پیدا کنم. خرگوش این را گفت و سریع از غار بیرون آمد. آهوی خال خالی گفت: _صبر کن من هم میام.من سریع می دوم. عقاب گفت: _من هم میام. منم چشمهای تیزی دارم. می تونم.توی تاریکی کمکتون کنم. بعد به دنبال خرگوش راه افتادند. هوا سرد وتاریک بود. باد به شدت می وزید. عقاب به سختی پرواز می کرد. آهو تا زانو در برف می رفت. خرگوش سبک بود و روی برف ها می پرید. با کُندی حرکت می کردند. رفتند و رفتند و رفتند؛ تا رسیدند به قله کوه. از سرما دست و پاهایشان یخ زده بود. عقاب بالا پرید و گفت: _آنجاست. دارم نورش را می بینم. آهو و خرگوش هم آمدند. خودش بود. خورشید خانم. لحافی از برف روی خودش کشیده بود و خوابیده بود. عقاب گفت: _باید بیدارش کنیم. شروع کردند به صدا کردن: _خورشید خانم... خورشید خانم... خورشید خانم آرام پلک هایش را باز کردو گفت: _شما اینجا چه کار می کنید؟ گفتند: _اومدیم دنبال شما. باید زود بیایید. حیوانها دارند از سرما یخ می زنند. خورشید خانم گفت: _آره می دونم. ولی من تب کردم حالم خوب نیست.نمی تونم پاشم. بعد هم کمی از گرما و نورش را برای آنها فرستاد. بدنشان گرم شد وحالشان بهتر شد. خرگوش گفت: _بهتره یک فکری کنیم تا خورشید خانم زودتر خوب بشه. آهو گفت: _باید باهم دیگر فوت کنیم تا کمی خنک بشه. وشروع کردند به فوت کردن. نفس های سردشان به خورشید خانم خوردو حالش بهتر شدو بیرون آمد. وقتی از پشتِ کوه بالا آمد؛ دید که آنها بی حال و خسته روز زمین افتادند. از بس فوت کرده بودند. دیگه نفسی برایشان نمانده بود. خورشید خانم با مهربانی؛ از گرما و نورش برایشان فرستاد. کم کم حالشان بهتر شد و پا شدند. وقتی دیدند خورشید خانم همه جا را گرم و روشن کرده؛ با خوشحالی بالا و پایین پریدند. خیلی زود برف ها آب شد و سرما رفت. و حیوانات توانستند از غار بیرون بیایند و برای خودشان غذا تهیه کنند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
باغ گل ها💐 دریک باغِ زیبا ؛ گل های زیادی روئیده بود. که کنارِ هم به شادی زندگی می کردند. پروانه های رنگارنگ و زیبایی؛ هر روز روی این گلها می نشستند و از زیبایی آنها لذت می بردند. همه حیوانات وپرنده ها؛ از زیبایی این باغ تعریف می کردند. روزی یک موشِ بدجنس و حسود؛ که خبرِ این همه زیبایی را شنیده بود؛ تصمیم گرفت تا به این باغ برود و ریشه گل ها را بِجَود تا دیگر گلی باقی نماند. دور تا دور باغ؛ دیوار بود. موش شبانه؛ با زحمت زیاد زیرِ دیوار سوراخی ایجاد کرد و واردِ باغ شد. چون شنیده بود که باغ؛ نگهبان دارد. خود را در گوشه ای پنهان کرد. شبِ بعد؛ آهسته به کنارِ بوته ی گلی رفت و زمین را سوراخ کرد وبه ریشه ی گل رسید. با دندانهای تیزش؛ ریشه گل را خورد. ودوباره به مخفی گاه خود رفت. صبح که پروانه ها به گل ها سر کشی کردند؛ دیدند که گلِ بیچاره پژ مرده شده و افتاده. سریع کبوتر را که نگهبانِ باغ بود؛ صدا زدند. کبوتر که دقت کرد؛ فهمید که کارِ موش است. پس تصمیم گرفت که شبها هم بیدار باشد تا موش را به سزای عملش برساند. آن شب هم موش، از تاریکی استفاده کرد وگل دیگری را نابودکرد. ولی شبِ بعد کبوتر تمامِ باغ را زیرِ نظر گرفت. تا اینکه با شنیدنِ صدای کندنِ زمین؛ موش را پیدا کرد. قبل از اینکه موش بتواند به داخل زمین برود. به او گفت: _بهتره از این باغ بری و دست از این کارت برداری. موش خندید وگفت: _من تا تمامِ این گل ها را نابود نکنم از اینجا نمی روم. توهم اگر مزاحمِ کارم بشی. تورا هم نابود می کنم. وبعد هم به کبوتر حمله کرد. کبوتر بال بال می زد تا جلوی خرابکاری های موش را بگیرد. گل ها وپروانه ها همه خواب بودند و از سر و صدای آن ها بیدار نشدند. هر چه کبوتر بال بال می زد؛ موش بیشتر و بیشتر چنگالهای تیزش را در بدنِ او فرو می کرد. بالها و بدنش زخمی شده بود و خونش روی زمین می ریخت. ولی دست از مبارزه برنمی داشت. تا اینکه بدنِ بی جانش روی زمین افتاد. موش ِ بدجنس از موقعیت استفاده کرد و چنگالش را در قلب ِ کبوتر فرو کرد. کبوتر در لحظه آخر تمامِ توانش را جمع کرد و فریادی کشید؛ که به گوشِ دیگرِ کبوتران رسید و دیگر نفسی برایش باقی نماند. موش که خسته شده بود؛ به مخفیگاه خودش برگشت و با خیالِ راحت خوابید. صبح که شد؛ بِدونِ ترس و با خوشحالی؛ از جایش بلند شد. وآماده شد برای نابودیِ کلِ باغ. ولی وقتی بیرون رفت. دید که جای جای باغ گل های لاله روئیده و باغ زیباتر از قبل شده. با عصبانیت به طرف گل ها حمله کرد. که دسته ای کبوتر به طرفش آمدند. با دیدنِ آن همه کبوتر؛ از وحشت پا به فرار گذاشت و برای همیشه از باغ رفت. وآن باغ با آن گلهای لاله ی زیبا هنوز زیباست. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
شوقِ عروسک 🌹😍 از ذوقش در راه برای خودش آواز می خواند و مادرش با لبخند نگاهش می کرد. بازار شلوغ بود و کلی آدم برای خرید آمده بودند. مرتب با مادر به مغازه های مختلف می رفتند و چیزهایی که لازم داشتند می خریدند. مادرش واردِ یک فروشگاه بزرگ شد. ولی عارفه دلش می خواست عروسک ها را نگاه کند. بیرون فروشگاه ایستاد. ولی مغازه بغلی عروسکهای قشنگ تری داشت. بایدهمه را می دید. چون قرار بود مادر براش یک عروسک قشنگ بخرد. حواسش به عروسک ها بود. بالاخره یک عروسکِ بزرگ و قشنگ انتخاب کرد. برگشت که وارد فروشگاه شود و مادر را بیاورد؛ ولی فروشگاه نبود. هرچه نگاه کرد؛ پیداش نکرد. بغض کرد. _مامان ... مامان... به هر طرف می رفت؛ خبری از مادرش نبود. گریه می کرد.و به این طرف وآن طرف می رفت. چادرِ خانمی را گرفت وگفت: _مامان ...مامان. ولی وقتی آن خانم به طرفش برگشت. اصلا شبیه مادرش نبود. خیلی ترسیده بود. که خانم با مهربانی گفت: _من مامانت نیستم. عزیزم مامانت کجا رفته؟ عارفه با گریه گفت: _نمی دونم. همین جا بود ولی الان گم شده. خانمِ مهربان؛ دستِ عارفه را گرفت و گفت: _بیا باهم بریم و پیداش کنیم. واز مسیری که عارفه آمده بود؛ برگشتند. یکی یکی مغازه هارا به عارفه نشان می دا د و می گفت: _فروشگاهی که مامانت رفت این شکلی بود؟ وعارفه با تکان دادن سرش می فهماند که نه این نبود. همان طور که می رفتند؛ صدای مادرش را شنید. _عارفه مادر کجایی؟ دوید و خودش را در آغوش مادر انداخت. مادر از خانم مهربان تشکر کرد. عارفه سفت دستِ مادرش را گرفت وباهم برای خرید عروسک رفتند. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
زنگ تفریح🌹 همین که صدای زنگ بلند شد؛ همه بچه های کلاس باسرعت بیرون رفتند. انگار همه منتظرِ صدای زنگ بودند. اما ریحانه از جایش بلند نشد. روی نیمکت نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود. سارا به کلاس برگشت. بدوسمتِ کیفش رفت. اما با دیدنِ ریحانه؛ تعجب کرد. جون ریحانه دختر شاد و سرحالی بود.همیشه اول از همه بیرون می رفت. شروع بازی با ریحانه بود. همه بچه ها اورا دوست داشتند. همیشه مهربان بود. وبه دیگران کمک می کرد. به طرفِ ریحانه رفت و گفت: _ریحانه! حالت خوبه؟ اما جوابی نشنید. به سمتِ ریحانه آمد. اورا آهسته تکان داد. ولی ریحانه سرش را بلند نکرد. خم شد و به صورتش نگاه کرد. قطره های اشک از چشمانش روی میز چکیده بود. دستش را روی سرش گذاشت. احساس کرد داغ است. دوباره آرام گفت: _ریحانه جان چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ و این بار ریحانه بغضش ترکیدو بلند بلند زد زیرِ گریه. سارا اورا به خودش چسباند ونوازش کرد. وقتی کمی آرام شد. برایش آب خنک آورد. کنارش نشست و با نگرانی به صورتش خیره شد. ریحانه بعد از خوردنِ آب؛ از او تشکر کردو گفت: _راستش امروز صبح؛ وقتی از خواب بیدار شدم؛ بابا نبود. ودوباره بغض کرد. سارا گفت: _خب مگه کجا رفته که ناراحتی؟ _جایی رفته که شاید دیگه بر نگرده. البته مامان چیزی بهم نمی گه. ولی خودم فهمیدم. سارا با تعحب پرسید: _تو از کجا می دونی که دیگه برنمی گرده؟ ریحانه با صدای بلند گفت: _گفتم شاید دیگه برنگرده. _از کجا می دونی؟ _آخه چند وقت پیش با دوستش رفته بودند. بابا برگشت ولی دوستش هیچ وقت برنگشت. سارا با تعجب گفت: _خب بابات که می دونه شاید دیگه برنگرده چرا می ره؟ ریحانه نگاهی به سارا کرد و گفت: _آخه بابای من یک پاسداره. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
مشکل کجاست؟🌹 در یک جنگلِ پر درخت؛ حیواناتِ زیادی زندگی می کردند. در تنه یک درختِ بلوطِ پیر، موشی لانه داشت. او هرروز از لانه بیرون می رفت و بلوط و گردو و فندق جمع می کرد و در لانه اش ذخیره می کرد. تا زمستان گرسنه نماند. یک روز وقتی به لانه برگشت. با کمال تعجب دید که هیچ فندق و گردویی در لانه اش نیست.😳 هر چه داخلِ لانه را گشت؛ چیزی پیدا نکرد. با ناراحتی از لانه بیرون آمد و با صدای بلند گفت: _چه کسی از لانه من دزدی کرده⁉️ پرنده ها و حیواناتی که در همسایگی اش بودند؛ خیلی ناراحت شدند. جغدِ پیر که بالای درخت لانه داشت. به کنارِ موش آمد و گفت: _دوستِ خوبم؛ چرا سرو صدا راه انداختی⁉️ بهتره که خوب فکر کنی و ببینی که چه اتفاقی افتاده . ولی موش گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خلاصه جغدِ پیر با اجازه موش، موش خرما را به داخلِ لانه موش فرستاد و گفت: _با دقت همه جارا ببین و بررسی کن چه اتفاقی افتاده. موش خرما داخل شد وبادقت همه جا را نگاه کرد. وقتی بیرون آمد گفت: _همه بیایید ببینید.که چه اتفاقی افتاده . و همه به لانه موش سرک کشیدند. بله مشکلِ لانه ی موش مشخص شد. در اثر بارندگی؛ ته لانه ی موش سوراخ شده بود و گردوها و فندق ها به داخل آن سوراخ رفته بود. بعد همه با هم کمک کردند و لانه موش را برایش درست کردند و گردو و فندق هایش را برایش از سوراخ در آوردند. و موش از همه تشکر کرد و تصمیم گرفت؛ بعد از آن قبل از حرف زدن؛ بیشتر دقت کند. چون عجله کرده بود. به ته لانه توجه نکرده بود. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
-کودکانه کیفِ رعنا کوچولو🌹 رعنا کوچولو دوان دوان به جلوی اینه رفت. با خوشحالی به لباسِ قشنگش توی اینه نگاه کرد. بلوزِ سفید با خال های قرمز . دامن چین دار قرمز با یک پاپیون سفید. دستی به چین های دامنش کشید وگفت : به به چقدر خوشگل شدم. مامان گفت:رعنا جان بریم؟ رعنا کوچولو گفت:بله مامان جان. دوباره به خودش توی اینه نگاه کرد. یک دفعه یادِ کیفش افتاد . به طرفِ اتاق دوید . اما کیفش نبود . همه جارا گشت. دوان دوان امد . _مامان جان کیفم کجاست؟ _نمی دونم عزیزم. مگه توی اتاقت نیست؟ _نه نیستش. _همیشه می ذاشتی توی کمد. _ولی الان نیست. مامان به اتاق امد. بارعنا همه جارا گشتند . ولی کیف نبود . رعنا بغض کرد . اشکش افتاد روی لباسِ قشنگش. _حالا چه کار کنم؟ به یلدا قول دادم .کیفم رو ببرم باهم بازی کنیم. _رعنا جان دیروز دستِ خودت بود . کجا گذاشتی؟ _نمی دونم. _عزیزم دیر می شه .باید بریم. رعنا با ناراحتی کفش هاش روپوشید . از پله ها پائین امدند . مامان در ماشین را باز کرد. رعنا سوار شد . یه دفعه یه چیزی را زیر پاش احساس کرد. خم شد. وای کیفِ رعنا کو چولو . زیرِ صندلی ماشین. با خوشحالی کیفش را برداشت. ولی کیفِ سفید وقشنگش. دیگه سفید وقشنگ نبود. کثیف وخاکی شده بود. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
چادر سفید 🌹 فایزه در اتاق نشسته بود و بازی می کرد. چادر سفید گل گلی را که مادرش برایش دوخته بود، سر کرده بود. عروسکش را بغل کرد. دستی بر روی موهای عروسک کشید. با خودش گفت:"کاش مامان برای عروسکم چادر می دوخت." یادِ دستمالِ سفیدش افتاد. عروسک را زمین گذاشت و به اطراف نگاه کرد. درِ کشوی لباس را باز کرد. هر چه گشت، دستمالش نبود. باید پیدایش می کرد. کشوی بعدی را هم گشت. ولی نبود. یادش آمد که دفعه قبل که بازی می کرده، آن را روی تخت گذاشته. آنجا راهم نگاه کرد ولی نبود. به طرفِ قفسه کتاب رفت. وای، کتاب ها نامرتب بودند. لابه لای کتاب ها را نگاه کرد. چقدر کاغذِ باطله و دفتر های پرشده. باید انجا را مرتب می کرد. کیسه نایلونی را برداشت و تمامِ دفترهای باطله و کاغذهای مچاله شده را داخلش انداخت. کتاب ها را مرتب کنارِ هم چید. چقدر کتابخانه، مرتب و زیبا شد. خسته شده بود. کنارِ عروسکش نشست. بالش را برداشت و سرش را روی آن گذاشت. چشمش به زیر تخت افتاد و دستمالش را آنجا دید. با خوشحالی دستمال را برداشت و روی سرِ عروسکش انداخت. مادرش به اتاق آمد. وقتی کیسه کاغذهای باطله را دید. لبخند زد و گفت:" آفرین دخترم چه فکر خوبی کردی. می خواستم بیام و خودم کتاب های درسی سالِ گذشته و دفتر های باطله را جمع کنم. چون از مدرسه بهم پیام دادند تا این ها را ببریم و تحویل بدیم. تا دوباره ازشون استفاده بشه." بعد فایزه را بغل کرد وبوسید. فایزه عروسکش را بالا گرفت و گفت:"تازه برای عروسکم هم چادر درست کردم." (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
صندلی🌹 پارسا با عجله درِ کلاس را باز کرد. با دیدنِ امین روی صندلی جلویی، اخم هایش را در هم کرد. با خودش گفت:"کاش زودترمی آمدم. چرا همیشه باید امین روی صندلی جلو بنشینه؟" با ناراحتی روی صندلی ردیف بعدی نشست. فردای آن روز با سرعتِ بیشتری دوید تا زودتر به مدرسه برسد. وقتی وارد کلاس شد، هنوزکسی نیامده بود. با خوشحالی روی صندلی جلویی نشست. کیفش را کنارش گذاشت و به صندلی تکیه داد. بچه ها یکی یکی آمدند. امین هم آمد. وقتی پارسا را دید، کمی ایستاد و بعد رفت و روی یک صندلی دیگر دردیف آخر نشست. پارسا با خوشحالی لبخند زد. خانم وارد کلاس شد. با تعجب به پارسا نگاه کرد و گفت:"تو چرا اینجا نشستی؟" پارسا گفت:"آخه من زودتر اومدم." خانم معلم گفت:"دلیل نمی شه. امین باید اینجا باشه. وسایلت را بردار برو." بعد به امین اشاره کرد که سر جایش بنشیند. پارسا با ناراحتی از روی صندلی بلند شد. بغض کرده بود. اصلا از درس چیزی نفهمید. از دستِ خانم معلم ناراحت بود. زنگ تفریح، خانم معلم پارسا را در کلاس نگه داشت وگفت:" من تو رو خیلی دوست دارم. تمامِ بچه هارا دوست دارم. ولی حتما کارم دلیلی داره." اشک های پارسا دونه دونه روی صورتش افتاد. با بغض گفت:"نخیر شما فقط امین را دوست داری." خانم معلم لبخند زد. اشکهای پارسا را با دستمال پاک کرد وگفت:"نه پسرم اشتباه می کنی. اگر من می گم که امین جلو باشه. فقط به خاطرِ مشکلیه که داره. دلم نمی خواستم همه بدونن. فقط به تو می گم. امیدوارم بین خودمون بمونه." پارسا سرش را تکون داد و گفت:"چشم می مونه." خانم معلم گفت:"متأسفانه امین گوش هاش مشکل داره. یعنی صداها را خوب نمی شنوه. به خاطر همین باید جلو باشه تا بهتر بشنوه." پارسا با تعجب به حرفهای خانم معلم گوش داد. وقتی به حیاط رفت. به قیافه امین نگاه کرد. با خودش گفت:"چه قدر سخته" از روز بعد پارسا زودتر توی کلاس می رفت. روی صندلی جلو می نشست. وقتی امین می آمد از جایش بلند می شد. با او سلام واحوالپرسی می کرد. بعد کیفش را برمی داشت و روی صندلی ردیف آخر می نشست. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون