eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
امام رضا علیه‌السلام🌹: هیچ‌کس فایده‌ای به‌دست نیاورده که بهتر از باشد، همسری که وقتی به او نگاه می‌کند شادمانش می‌گرداند و در غیاب او ، خود و مال او را حفظ می‌کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 پیشنهادی برای محرم امسال 🔻این را از خدا بخواهید؛ خواستۀ شما در عالم اثر دارد. @Panahian_ir
به زمین خوردی و آهت دل ما را سوزاند جگرت سوخت و این؛ قلب رضا را سوزاند پشت این حجره در بسته چه گفتی تو مگر که صدای تو مناجات و دعا را سوزاند http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
مداحی آنلاین - امامت امام جواد - حجت الاسلام عالی.mp3
2.88M
🏴 (ع) ♨️امامت امام جواد(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-کودکانه مادر🌹 هلیا دست مادر را گرفته بود. با خوشحالی پاهایش را در چمن ها می زد. سر و صدای بچه ها می آمد. مادر گفت: -رسیدیم. هلیا بدو تاب بازی. هلیا دستش را از دست مادر بیرون کشید. با سرعت به طرف تاب رفت. دختری که روی تاب بود، خندید و پایین آمد. هلیا سوار تاب شد. مادر او را هل داد. هلیا بلند می گفت: -محکم تر.‌ محکم تر. مادر محکم تر تاب می داد. هلیا چشمانش رابسته بود و بلند تر می خندید. وقتی به بالاترین نقطه رسید، چشمانش را باز کرد. از روی تخت پایبن افتاد. اتاق تاریک بود. مادر نبود. بغض کرد. بعد شروع کرد به گریه کردن. مادر بزرگ، به اتاق آمد. او را بغل گرفت. هلیا می گفت: -مامان، مامان، مادر بزرگ او را بوسید و گفت: -قربونت بشم، خواب مامانت رو دیدی. الهی فدات بشم. مامانت میاد. زود هم میاد. ولی هلیا فقط گریه می کرد. -من مامانم رو می خوام. شما همه اش می گی میاد. پس چرا نمیاد. مادر بزرگ اشک های او را پاک کرد و گفت: -می خوای مامان رو ببینی؟ -آره می خوام. مادر بزرگ او را بغل کرد و از اتاق بیرون رفت. روی مبل جلوی تلویزیون نشاند. پدر بزرگ با لیوان شربت آمد و کنار هلیا نشست. او را بغل کرد و لیوان را به لب هایش نزدیک کرد و گفت: -بخور دخترم. مامان اگر ببینه غصه می خوری ناراحت می شه. هلیا کمی شربت خورد و گفت: -نه نمی خوام مامان ناراحت بشه. مادر بزرگ تلویزیون را روشن کرد. هلیا مادرش را روی تخت بیمارستان دید. به دهانش ماسک زده بودند. پدر با همان لباس پزشکی مخصوص، کنار تخت او بود. پدر گفت: -خانم دکتر، می خوای با هلیا صحبت کنی؟ مادر سرفه کرد. بعد ماسک را برداشت. به هلیا نگاه کرد. لبخند زد: -صدایش را صاف کرد و گفت: -هلیا جان، دوستت دارم. زود برمی گردم. فقط قول بده غصه نخوری. دوباره سرفه کرد. پدر ماسک را برایش زد و گفت: - ان شاءالله این بیماری زودتر تموم بشه و شما هم خوب خوب می شی، بر می گردیم پیش هلیا. مادر بیشتر سرفه کرد. مادر بزرگ فیلم را همان جا نگه داشت. هلیا نگاهش فقط به عکس مادرش در تلویزیون بود. مادر بزرگ و پدر بزرگ، آهسته اشک ریختند. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته ⚫️ آسمان رنگ عزا می گیرد امشب هر دلی از غصه اش می میرد امشب شد شهید از زهر کین اختر نهمین آسمان هم اشک ها می ریزد امشب اللهم عجل لولیک الفرج ⚫️ شبتون بهشت التماس دعا. حاجت روا ⚫️ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون