eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
خورشید خانم کجاست؟🌹 صدای زوزه ی باد در کوهستان می پیچید. هوا خیلی سرد بود. از زمین تا کفِ قله ی کوه ها برف بود. رودها یخ زده بود. ساعتی از صبح گذشته بود. ولی خورشید خانم هنوز طلوع نکرده بود. همه ی حیوانات از سرما به غارها پناه برده بودند. همه به یکدیگر نگاه می کردند و سراغ خورشید خانم را می گرفتند. اگر خورشید خانم. طلوع می کرد؛ هوا گرم تر می شد. وآنها می توانستند از غار بیرون بروند و برای خود غذایی تهیه کنند. همه گرسنه بودند. ولی بیرونِ غار تاریک وسرد بود. یک ساعتِ دیگر گذشت واز خورشید خانم خبری نشد. کلاغ قار قار کرد و گفت: _باید یکی دنبالِ خورشید خانم بره. تاحالا نشده که دیر کرده باشه. حتما اتفاقی افتاده. خرس قهوه ای خواب آلود گفت: _کی حال داره بره دنبالش؟ کلاغ گفت: _یکی باید این کار را کنه. سنجاب کوچولو گفت: _هر کس بره بیرون یخ می زنه. خرگوش که تا ان موقع ساکت بود گفت: _من می رم. من می تونم با سرعت برم بالای کوه و خورشید را پیدا کنم. خرگوش این را گفت و سریع از غار بیرون آمد. آهوی خال خالی گفت: _صبر کن من هم میام.من سریع می دوم. عقاب گفت: _من هم میام. منم چشمهای تیزی دارم. می تونم.توی تاریکی کمکتون کنم. بعد به دنبال خرگوش راه افتادند. هوا سرد وتاریک بود. باد به شدت می وزید. عقاب به سختی پرواز می کرد. آهو تا زانو در برف می رفت. خرگوش سبک بود و روی برف ها می پرید. با کُندی حرکت می کردند. رفتند و رفتند و رفتند؛ تا رسیدند به قله کوه. از سرما دست و پاهایشان یخ زده بود. عقاب بالا پرید و گفت: _آنجاست. دارم نورش را می بینم. آهو و خرگوش هم آمدند. خودش بود. خورشید خانم. لحافی از برف روی خودش کشیده بود و خوابیده بود. عقاب گفت: _باید بیدارش کنیم. شروع کردند به صدا کردن: _خورشید خانم... خورشید خانم... خورشید خانم آرام پلک هایش را باز کردو گفت: _شما اینجا چه کار می کنید؟ گفتند: _اومدیم دنبال شما. باید زود بیایید. حیوانها دارند از سرما یخ می زنند. خورشید خانم گفت: _آره می دونم. ولی من تب کردم حالم خوب نیست.نمی تونم پاشم. بعد هم کمی از گرما و نورش را برای آنها فرستاد. بدنشان گرم شد وحالشان بهتر شد. خرگوش گفت: _بهتره یک فکری کنیم تا خورشید خانم زودتر خوب بشه. آهو گفت: _باید باهم دیگر فوت کنیم تا کمی خنک بشه. وشروع کردند به فوت کردن. نفس های سردشان به خورشید خانم خوردو حالش بهتر شدو بیرون آمد. وقتی از پشتِ کوه بالا آمد؛ دید که آنها بی حال و خسته روز زمین افتادند. از بس فوت کرده بودند. دیگه نفسی برایشان نمانده بود. خورشید خانم با مهربانی؛ از گرما و نورش برایشان فرستاد. کم کم حالشان بهتر شد و پا شدند. وقتی دیدند خورشید خانم همه جا را گرم و روشن کرده؛ با خوشحالی بالا و پایین پریدند. خیلی زود برف ها آب شد و سرما رفت. و حیوانات توانستند از غار بیرون بیایند و برای خودشان غذا تهیه کنند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
باغ گل ها💐 دریک باغِ زیبا ؛ گل های زیادی روئیده بود. که کنارِ هم به شادی زندگی می کردند. پروانه های رنگارنگ و زیبایی؛ هر روز روی این گلها می نشستند و از زیبایی آنها لذت می بردند. همه حیوانات وپرنده ها؛ از زیبایی این باغ تعریف می کردند. روزی یک موشِ بدجنس و حسود؛ که خبرِ این همه زیبایی را شنیده بود؛ تصمیم گرفت تا به این باغ برود و ریشه گل ها را بِجَود تا دیگر گلی باقی نماند. دور تا دور باغ؛ دیوار بود. موش شبانه؛ با زحمت زیاد زیرِ دیوار سوراخی ایجاد کرد و واردِ باغ شد. چون شنیده بود که باغ؛ نگهبان دارد. خود را در گوشه ای پنهان کرد. شبِ بعد؛ آهسته به کنارِ بوته ی گلی رفت و زمین را سوراخ کرد وبه ریشه ی گل رسید. با دندانهای تیزش؛ ریشه گل را خورد. ودوباره به مخفی گاه خود رفت. صبح که پروانه ها به گل ها سر کشی کردند؛ دیدند که گلِ بیچاره پژ مرده شده و افتاده. سریع کبوتر را که نگهبانِ باغ بود؛ صدا زدند. کبوتر که دقت کرد؛ فهمید که کارِ موش است. پس تصمیم گرفت که شبها هم بیدار باشد تا موش را به سزای عملش برساند. آن شب هم موش، از تاریکی استفاده کرد وگل دیگری را نابودکرد. ولی شبِ بعد کبوتر تمامِ باغ را زیرِ نظر گرفت. تا اینکه با شنیدنِ صدای کندنِ زمین؛ موش را پیدا کرد. قبل از اینکه موش بتواند به داخل زمین برود. به او گفت: _بهتره از این باغ بری و دست از این کارت برداری. موش خندید وگفت: _من تا تمامِ این گل ها را نابود نکنم از اینجا نمی روم. توهم اگر مزاحمِ کارم بشی. تورا هم نابود می کنم. وبعد هم به کبوتر حمله کرد. کبوتر بال بال می زد تا جلوی خرابکاری های موش را بگیرد. گل ها وپروانه ها همه خواب بودند و از سر و صدای آن ها بیدار نشدند. هر چه کبوتر بال بال می زد؛ موش بیشتر و بیشتر چنگالهای تیزش را در بدنِ او فرو می کرد. بالها و بدنش زخمی شده بود و خونش روی زمین می ریخت. ولی دست از مبارزه برنمی داشت. تا اینکه بدنِ بی جانش روی زمین افتاد. موش ِ بدجنس از موقعیت استفاده کرد و چنگالش را در قلب ِ کبوتر فرو کرد. کبوتر در لحظه آخر تمامِ توانش را جمع کرد و فریادی کشید؛ که به گوشِ دیگرِ کبوتران رسید و دیگر نفسی برایش باقی نماند. موش که خسته شده بود؛ به مخفیگاه خودش برگشت و با خیالِ راحت خوابید. صبح که شد؛ بِدونِ ترس و با خوشحالی؛ از جایش بلند شد. وآماده شد برای نابودیِ کلِ باغ. ولی وقتی بیرون رفت. دید که جای جای باغ گل های لاله روئیده و باغ زیباتر از قبل شده. با عصبانیت به طرف گل ها حمله کرد. که دسته ای کبوتر به طرفش آمدند. با دیدنِ آن همه کبوتر؛ از وحشت پا به فرار گذاشت و برای همیشه از باغ رفت. وآن باغ با آن گلهای لاله ی زیبا هنوز زیباست. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
زنگ تفریح🌹 همین که صدای زنگ بلند شد؛ همه بچه های کلاس باسرعت بیرون رفتند. انگار همه منتظرِ صدای زنگ بودند. اما ریحانه از جایش بلند نشد. روی نیمکت نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود. سارا به کلاس برگشت. بدوسمتِ کیفش رفت. اما با دیدنِ ریحانه؛ تعجب کرد. جون ریحانه دختر شاد و سرحالی بود.همیشه اول از همه بیرون می رفت. شروع بازی با ریحانه بود. همه بچه ها اورا دوست داشتند. همیشه مهربان بود. وبه دیگران کمک می کرد. به طرفِ ریحانه رفت و گفت: _ریحانه! حالت خوبه؟ اما جوابی نشنید. به سمتِ ریحانه آمد. اورا آهسته تکان داد. ولی ریحانه سرش را بلند نکرد. خم شد و به صورتش نگاه کرد. قطره های اشک از چشمانش روی میز چکیده بود. دستش را روی سرش گذاشت. احساس کرد داغ است. دوباره آرام گفت: _ریحانه جان چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ و این بار ریحانه بغضش ترکیدو بلند بلند زد زیرِ گریه. سارا اورا به خودش چسباند ونوازش کرد. وقتی کمی آرام شد. برایش آب خنک آورد. کنارش نشست و با نگرانی به صورتش خیره شد. ریحانه بعد از خوردنِ آب؛ از او تشکر کردو گفت: _راستش امروز صبح؛ وقتی از خواب بیدار شدم؛ بابا نبود. ودوباره بغض کرد. سارا گفت: _خب مگه کجا رفته که ناراحتی؟ _جایی رفته که شاید دیگه بر نگرده. البته مامان چیزی بهم نمی گه. ولی خودم فهمیدم. سارا با تعحب پرسید: _تو از کجا می دونی که دیگه برنمی گرده؟ ریحانه با صدای بلند گفت: _گفتم شاید دیگه برنگرده. _از کجا می دونی؟ _آخه چند وقت پیش با دوستش رفته بودند. بابا برگشت ولی دوستش هیچ وقت برنگشت. سارا با تعجب گفت: _خب بابات که می دونه شاید دیگه برنگرده چرا می ره؟ ریحانه نگاهی به سارا کرد و گفت: _آخه بابای من یک پاسداره. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
درد سر🌹 نام واقعی من پویا است، اما همه به من می گویند،"دردسر" حتی پدر و مادرم. ماجرا از روزی شروع شد که قرار بود با معلم مدرسه و بچه ها به گردش علمی برویم. آن هم در جنگل. از ذوق تا صبح خوابم نبرد. البته کمی هم سرما خوردگی داشتم. مادر برایم شیر گرم آورد. سفارش کرد که حتما بخورم. من حتی از بوی شیر هم بدم می آید. وقتی از اتاق بیرون رفت، لیوان شیر را پای گلدان ریختم. صبح زود مادر و پدر من را به مدرسه بردند. مادر برایم کلی غذا و خوراکی گذاشت. خیلی هم سفارش کرد تا مواظب خودم باشم. لباس گرم تنم کرد. دستمال تمیز در جیبم گذاشت. پدر کنار گوشم گفت"خواهش می کنم، به کسی و چیزی آسیب نزن. آبروی ما رو حفظ کن" از حرفش چیزی نفهمیدم. خوشحال و خندان سوار اتوبوس شدم. دیدم که مادر و پدر با معلم صحبت می کنند. بی خیال به بچه هایی نگاه کردم که هر کدام با کوله های سنگین وارد اتوبوس می شدند. سینا تا من را دید، دستش را تکان داد و گفت" آی پویا، خوب شد اومدی." زود خودش را رساند و کنارم نشست. دستش را مشت کرد و به دست مشت شده من زد. هر دو خندیدیم. از شیشه اتوبوس برای خانواده ها دست تکان دادیم. اتوبوس راه افتاد. معلم شروع به صحبت کرد. اما ما هیچ چیز نمی فهمیدیم. با هم از خوراکی هایی که در کوله داشتیم صحبت می کردیم. او از دست پخت مادرش و خوراکی هایش می گفت. وقتی از چیپس های مادرش تعریف کرد، عصبانی شدم. باید به او نشان می دادم که دست پخت مادرم بهتر است. خانم معلم در آخر اتوبوس، هنوز داشت صحبت می کرد که کوله ام را برداشتم. ظرف بزرگ پلاستیکی را برداشتم. خانم معلم با صدای بلند گفت: " پویا لطفا بشین و گوش کن. توی اتوبوس این قدر تکان نخور." همان موقع اتوبوس تکان سختی خورد. نزدیک بود روی زمین بیفتم. اما باید دست پخت مادرم را به سینا نشان می دادم. درِ ظرف پلاستیکی را باز کردم. ناگهان اتوبوس تکان سخت تری خورد. ظرف از دستم پرتاب شد. نتوانستم آن را بگیرم. چشمانم را بستم. با صدای جیغ خانم معلم چشمانم را باز کردم. باورم نمی شد. تمام سر و صورت و لباس خانم معلم با سوپِ رشته یکی شده بود. فقط دهانش پیدا بود که فریاد می زد: "درد سر" (فرجام‌پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
درد سر🌹 نام واقعی من پویا است، اما همه به من می گویند،"دردسر" حتی پدر و مادرم. ماجرا از روزی شروع شد که قرار بود با معلم مدرسه و بچه ها به گردش علمی برویم. آن هم در جنگل. از ذوق تا صبح خوابم نبرد. البته کمی هم سرما خوردگی داشتم. مادر برایم شیر گرم آورد. سفارش کرد که حتما بخورم. من حتی از بوی شیر هم بدم می آید. وقتی از اتاق بیرون رفت، لیوان شیر را پای گلدان ریختم. صبح زود مادر و پدر من را به مدرسه بردند. مادر برایم کلی غذا و خوراکی گذاشت. خیلی هم سفارش کرد تا مواظب خودم باشم. لباس گرم تنم کرد. دستمال تمیز در جیبم گذاشت. پدر کنار گوشم گفت"خواهش می کنم، به کسی و چیزی آسیب نزن. آبروی ما رو حفظ کن" از حرفش چیزی نفهمیدم. خوشحال و خندان سوار اتوبوس شدم. دیدم که مادر و پدر با معلم صحبت می کنند. بی خیال به بچه هایی نگاه کردم که هر کدام با کوله های سنگین وارد اتوبوس می شدند. سینا تا من را دید، دستش را تکان داد و گفت" آی پویا، خوب شد اومدی." زود خودش را رساند و کنارم نشست. دستش را مشت کرد و به دست مشت شده من زد. هر دو خندیدیم. از شیشه اتوبوس برای خانواده ها دست تکان دادیم. اتوبوس راه افتاد. معلم شروع به صحبت کرد. اما ما هیچ چیز نمی فهمیدیم. با هم از خوراکی هایی که در کوله داشتیم صحبت می کردیم. او از دست پخت مادرش و خوراکی هایش می گفت. وقتی از چیپس های مادرش تعریف کرد، عصبانی شدم. باید به او نشان می دادم که دست پخت مادرم بهتر است. خانم معلم در آخر اتوبوس، هنوز داشت صحبت می کرد که کوله ام را برداشتم. ظرف بزرگ پلاستیکی را برداشتم. خانم معلم با صدای بلند گفت: " پویا لطفا بشین و گوش کن. توی اتوبوس این قدر تکان نخور." همان موقع اتوبوس تکان سختی خورد. نزدیک بود روی زمین بیفتم. اما باید دست پخت مادرم را به سینا نشان می دادم. درِ ظرف پلاستیکی را باز کردم. ناگهان اتوبوس تکان سخت تری خورد. ظرف از دستم پرتاب شد. نتوانستم آن را بگیرم. چشمانم را بستم. با صدای جیغ خانم معلم چشمانم را باز کردم. باورم نمی شد. تمام سر و صورت و لباس خانم معلم با سوپِ رشته یکی شده بود. فقط دهانش پیدا بود که فریاد می زد: "درد سر" (فرجام‌پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دستانِ پر مهر 🌹 هوا خیلی گرم بود. صدای زنگوله شترها، آهنگ زیبایی داشت. عبدالله از بالای دوشِ پدرش، به روبه رو نگاه می کرد. گرد وخاک زیادی بلند شده بود. همه به سمتِ مدینه در حرکت بودند. اما یک سوار؛ به طرفِ آن ها می آمد. عبدالله گفت:" پدر، چرا آن مرد برمی گردد؟" پدرش با تعجب گفت:"کو؟ کجاست؟" عبدالله با دستش جلو را نشان داد. پدر ایستاد و بادقت نگاه کرد. سوار به آن ها نزدیک شد و گفت:"همه گوش کنید! رسول خدا فرموده"همین جا بایستید." همه ایستادند. پدر عبدالله پرسید:" چه شده خالد؟ چرا رسول خدا فرمودند در این هوای گرم اینجا بمانیم:" خالد گفت:"حتما امرِ مهمی است." بعد از آنجا دور شد. همه از هم می پرسیدند" یعنی چه اتفاقی افتاده:" پدر، عبدالله را از روی دوشش پایین گذاشت و گفت:"پسرم فعلا باید صبر کنیم:" عبدالله با تعجب به حرف های پدرش و دیگران گوش می داد. خالد دوباره برگشت وگفت:"جهاز شترهایتان را بدهید. رسول خدا برای ساختنِ منبر احتیاج دارد." همه سریع جهاز را از روی شترها برداشتند. چند نفر هم به خالد کمک کردند تا آن ها را بِبَرد. بعد از ساعتی خالد دوباره برگشت و گفت:"هر چه می توانید نزدیک تر بیایید تا سخنان رسول خدا را بشنوید:" پدر دوباره عبدالله را بر دوشش نشاند و نزدیک تر رفت. عبدالله با نگرانی پرسید" چه شده؟" پدر گفت:"نمی دانم! ولی حتما امرِ خیلی مهمی است که رسولِ خدا در این گرما، فرمان داده که به سخنانش گوش کنیم. حتما وحی نازل شده" همه با دقت به سخنانِ رسول خدا گوش می دادند. خالد و چند نفر دیگر هم با فاصله بین جمعیت ایستاده بودند و سخنانِ پیامبر را برای کسانی که دورتر بودند تکرا ر می کردند. صدایشان در کل صحرا پیچیده بود. همه کسانی که دور بودند هم می شنیدند. پیامبر بالای جهاز شترها رفته بود. بعد از حمد خدا، فرمود"هر کس که تا الان من مولای او بودم، بعد از من علی مولای اوست." بعد دست حضرت علی را بلند کرد و از همه خواست تا با او بیعت کنند. همه خوشحال شدند و فریاد شادی سردادند. پدر عبدالله دستش را بالا برد و گفت:"احسنت به این انتخاب. علی بهترین است.:" عبدالله گردنش را کشید تا بهتر ببینید. دستان علی در دستان پیامبر بود. چهره پیامبر، شاد بود ولبخند بر لب داشت. مردم شادی می کردند. پدر گفت:"من می خواهم اولین نفر باشم که با علی بیعت می کند." با سرعت به سمتِ پیامبر رفت. اما جمعیت زیاد بود. حرکت کردنِ از بین آن ها سخت بود. همه دوست داشتند که زودتر فرمان خدا و پیامبر را اطاعت کنند. و از این انتخاب راضی و خوشحال بودند. بعد از ساعت ها بالاخره نوبت پدر عبدالله شد. خود را به پیامبر و علی رساند. عبدالله را از دوشش پایین گذاشت و به گرمی دست علی را در دستانش فشرد وگفت:"جانم به قربان تو یا وصی رسول خدا:" پیامبر با لبانی خندان در حقش دعا کرد. و علی با لبخند از او تشکر کرد. عبدالله از پشت پدر خود را به علی نزدیک کرد و با خجالت دستش را جلو برد و گفت:" یا علی من هم با شما بیعت می کنم.:" پدر خندید وکمکش کرد که جلوتر برود. دستانش در دستانِ پر مهر وصی خدا جای گرفت و عبدالله غرق ِدر خوشی شد. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ماشین زرد🌹 با صدای دندون قروچه امیرعلی، مادر از خواب پرید. کنارِ او رفت. با تعجب دید که پیشانی اش عرق کرده و دندان هایش را به هم می سابد. آرام او را صدا زد. امیر علی پلک هایش را باز کرد. به مادر نگاه کرد و گفت: _مرحله ی آخرم. بذار بازی کنم. مادر با نگرانی به آشپزخانه رفت و برایش آب آورد. اورا بلند کرد. بدنش داغ بود. کمی که آب خورد، دوباره دراز کشید و گفت: _اون ماشین زرده منم. بذار برنده بشم. پدر بیدار شد و گفت: _چی شده؟حالش خوب نیست. زود حاضر شو ببریمش درمانگاه. مادر گفت: _صبر کن اول پا شویه اش کنم و براش دمنوش درست کنم. اگر بهتر نشد بریم درمانگاه. پدر کنارِ او نشست و دستمالی نمدار را روی پیشانی اش گذاشت. امیر علی مرتب حرف می زد. _همه اش تقصیره این ماشینِ قرمزه. برو کنار. الان لِهِت می کنم. مادر دمنوش را آورد. پاهایش را پا شویه کرد و دمنوش را آرام آرام به او داد. امیر علی خوابید. پدر و مادر کنارش نشستند. چند ساعت بعد بیدار شد. دیگر تب نداشت. حالش خوب شده بود. ولی چشمانش قرمز بود. مادر نگاهی به او کرد و گفت: _از امروز دیگه با تبلت بازی نمی کنی. به فکر بازی های دیگر باش. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
عزیزترین ها🌹 هوا به شدت گرم بود. صدای در زدن آمد. فاطمه چادرش را سر کرد. صدای پدر را از پشت در شنید. لبهایش از هم باز شد. -جانم، آمدم. در را باز کرد و پدر را به داخل دعوت کرد. پدر مثل همیشه او را در آغوش کشید و بوسید. اما این بار فاطمه احساس کرد که حال پدر زیاد خوش نیست. با نگرانی پرسید: -پدرجان، اتفاقی افتاده؟ بیمار شدید؟ پدر با لبخند نگاهش کرد و گفت: -نه دخترم، بیمار نیستم. فقط کمی احساس ضعف می کنم. لطفا آن عبای یمانی را برایم بیاور. فاطمه زود رفت و عبا را برای پدرش آورد. پدر نشست. تکیه به دیوار زد و عبا را بر روی خود کشید. دوباره صدای در آمد. این بار فرزندش حسن بود که وارد خانه شد سلام داد و پرسید: -آیا جدم رسول خدا در منزل ماست. عطر وجودش را حس می کنم. فاطمه لبخند زد و گفت: -بله میوه دلم، پدرم رسول خدا در منزل ماست. او هم کنار رسول خدا رفت و سلام داد. از رسول خدا خواست که اجازه دهد تا او هم زیر عبای یمانی جای بگیرد. رسول خدا با مهربانی او را در آغوش کشید. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که دوباره صدای در آمد. این بار فرزندش حسین بود. وارد‌ که شد به مادرش سلام داد و پرسید: -آیا جدم رسول خدا اینجاست. عطر او را حس می کنم. مادر گفت: -بله، میوه دلم، او اینجاست. او هم کنار رسول خدا رفت و سلام داد و اجازه گرفت در کنارش باشد. رسول خدا با مهربانی او را در آغوش کشید. هنوز زمانی نگدشته بود که صدای در بلند شد و همسر فاطمه وارد شد. او هم به همه سلام داد و و کنار رسول خدا جای گرفت. فاطمه هم از رسول خدا اجازه گرفت و در کنارشان نشست. در این لحظه، خدای مهربان آیه ای از آیات نورانی اش را به همراه جبرئیل امین برای رسولش فرستاد و به او وعده داد که خودش و خاندانش را از هر پلیدی پاک می کند. همگی از این وعده الهی شاد شدند. و خدای مهربان را شکر گفتند. جبرئیل امین وقتی این همه محبت خدای را درباره رسولش و خاندان او دید، از خدا خواست تا به او اجازه دهد که او هم در کنار آنها باشد. و اینگونه او هم در کنار عزیزترین های خدای مهربان جای گرفت. پس بر محمد وآلش درود و صلوات می فرستیم که پاکان و عزیزان خدایند🌹 اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌹 (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
درد سر🌹 نام واقعی من پویا است، اما همه به من می گویند،"دردسر" حتی پدر و مادرم. ماجرا از روزی شروع شد که قرار بود با معلم مدرسه و بچه ها به گردش علمی برویم. آن هم در جنگل. از ذوق تا صبح خوابم نبرد. البته کمی هم سرما خوردگی داشتم. مادر برایم شیر گرم آورد. سفارش کرد که حتما بخورم. من حتی از بوی شیر هم بدم می آید. وقتی از اتاق بیرون رفت، لیوان شیر را پای گلدان ریختم. صبح زود مادر و پدر من را به مدرسه بردند. مادر برایم کلی غذا و خوراکی گذاشت. خیلی هم سفارش کرد تا مواظب خودم باشم. لباس گرم تنم کرد. دستمال تمیز در جیبم گذاشت. پدر کنار گوشم گفت"خواهش می کنم، به کسی و چیزی آسیب نزن. آبروی ما رو حفظ کن" از حرفش چیزی نفهمیدم. خوشحال و خندان سوار اتوبوس شدم. دیدم که مادر و پدر با معلم صحبت می کنند. بی خیال به بچه هایی نگاه کردم که هر کدام با کوله های سنگین وارد اتوبوس می شدند. سینا تا من را دید، دستش را تکان داد و گفت" آی پویا، خوب شد اومدی." زود خودش را رساند و کنارم نشست. دستش را مشت کرد و به دست مشت شده من زد. هر دو خندیدیم. از شیشه اتوبوس برای خانواده ها دست تکان دادیم. اتوبوس راه افتاد. معلم شروع به صحبت کرد. اما ما هیچ چیز نمی فهمیدیم. با هم از خوراکی هایی که در کوله داشتیم صحبت می کردیم. او از دست پخت مادرش و خوراکی هایش می گفت. وقتی از چیپس های مادرش تعریف کرد، عصبانی شدم. باید به او نشان می دادم که دست پخت مادرم بهتر است. خانم معلم در آخر اتوبوس، هنوز داشت صحبت می کرد که کوله ام را برداشتم. ظرف بزرگ پلاستیکی را برداشتم. خانم معلم با صدای بلند گفت: " پویا لطفا بشین و گوش کن. توی اتوبوس این قدر تکان نخور." همان موقع اتوبوس تکان سختی خورد. نزدیک بود روی زمین بیفتم. اما باید دست پخت مادرم را به سینا نشان می دادم. درِ ظرف پلاستیکی را باز کردم. ناگهان اتوبوس تکان سخت تری خورد. ظرف از دستم پرتاب شد. نتوانستم آن را بگیرم. چشمانم را بستم. با صدای جیغ خانم معلم چشمانم را باز کردم. باورم نمی شد. تمام سر و صورت و لباس خانم معلم با سوپِ رشته یکی شده بود. فقط دهانش پیدا بود که فریاد می زد: "درد سر" (فرجام‌پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دوست مهربان🌹 با صدای قوقولی قوی خروسِ ها از خواب بیدار شد. هنوز در فکرِ خواب دیشبش بود. پدربه خوابش آمد. او را در آغوش گرفت؛ بوسید و قول داد که به زودی می آید. از آشپزخانه سرو صدا می آمد. ازجا بلند شد و به آنجا رفت. مادر مشغولِ مرتب کردن کارد وِ بشقاب ها بود. سلام داد و نزدیک رفت. مادر با لبخند جوابش را داد. نشست واو را بغل کرد. گونه اش را بوسید. موهایش را مرتب کرد و گفت: _ علی جان، زود صبحانه ات را بخور. امروز خیلی کار داریم. باید حمام کنی و لباسِ نو بپوشی. با خوشحالی پرسید: _ بابا میاد؟ مادر گفت: _نه. دوستِ بابا میاد. بعد از صبحانه حمام کرد و لباسِ نو پوشید. دست هایش را در جیبِ کتش کرد. منتظر نشست. صدای زنگ که آمد با خوشحالی از جا پرید. مادر در را باز کرد. چادرش را مرتب کرد و گفت" _علی جان، سلام یادت نره. علی لبخندی زد و جلوی در منتظر ایستاد. دایی حسین به همراه مهمان ها وارد شد علی با صدای بلند سلام کرد. دایی حسین و دوستانش با خوشرویی جوابش را دادند. اما، دوستِ پدرش جلو آمد و او را بغل کرد و بوسید. علی با تعجب به او نگاه کرد. بوی بابا را می داد. دایی خندید و گفت: _چقدر زود با سردار دوست شدی؟ علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد. چقدر شبیه بابا بود. مادر تعارف کرد. همه روی مبل نشستند. سردار به اسباب بازی های علی نگاه کرد و گفت: _ماشین بازی می کردی؟ علی خندید و گفت: _بله. همیشه این قرمزه برای بابا بود. با هم مسابقه می دادیم. سردار روی زمین کنارش نشست و گفت: _منم ماشین بازی بلدم. من رو بازی می دی؟ علی باخوشحالی ماشین قرمز را به سردار داد. دایی حسین گفت: _آقا بفرمایید، بالا بنشینید. سردار با لبخند نگاهش کرد و گفت: _هر وقت فرمانده اجازه بده. و به علی نگاه کرد. علی خندید و گفت: _نخیر تازه شروع کردیم. مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت. ساعتی گذشت و هنوز علی اجازه نمی داد که سردار برود. بالاخره مادر گفت: _علی جان، آقا کار دارند باید جاهای دیگه هم برن. علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد و گفت:" _باشه. به شرطی که دوباره بیای با هم بازی کنیم. سردار صورتِ او را بوسید گفت: _قول می دم. دایی حسین از آن دو عکس گرفت. دوباره جمعه آمد. علی صبح زودتر از خواب بیدار شد. زود به آشپزخانه رفت. مادر گوشه ای نشسته بود وگریه می کرد. با ناراحتی به مادر نگاه کرد و گفت: _امروز دوستم نمیاد؟ مادر او را بغل کرد و گفت: _نه. دیگه نمیاد. دیشب رفت پیش بابا. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
بز بز قندی 🌺 یه روز وقتی بز بز قندی قصه ما، از خونه خارج شد و به بیشه رفت . گرگی اونجا کمین کرده بود . می خواست بپره اونو بگیره. اما با خودش گفت:" الان من بپرم اون چابکه و در می ره. حالا چی کار کنم ؟" رفت پیش روباه، ماجرا رو گفت. روباه قبول کرد کمکش کنه، اما شرط گذاشت :"باید نصف نصف باشه." گرگ قبول کرد و با هم راه افتادند. گرگ پشت بوته ها مخفی شد. روباه جلو رفت و به بز گفت:"بریم اون طرف بیشه علفاش خوشمزه تره" اول بز قبول نکرد اما با اصرار روباه رفت. رفتند و رفتند ....... رسیدن به بیشه روباه اومد بوخوردش. بزی اومد در بره که گرگ از اون طرف اومد. بزی وقتی دید، راه فرار نداره، کمی فکر کرد و گفت: "من امروز خوشمزه نیستم " گرگه گفت: _پس چرا ببرها و پلنگاو..... میگن تو خوشمزه ای . -اونا فقط گوشت بز بز قندی رو خوردن. ولی من من یه عقلی دارم تو خونه است. خیلی خوشنزه است. خلاصه اونا رو را راضی کردتا همراهش برن خونه اش و بزی را به همراه عقلش بخورن. خونه بزی بالا کوه بود. یه چاه پایین کوه بود. خودش از روی چاه پرید. اما اونا چاه رو اصلا ندیدن. افتادن توی چاه. از ته چاه داد زدند: _دروغگو _من دروغ نمی گم اگه عقلم و آورده بودم گول شما رو نمی خوردم. اگه تو خونه فکرام و می کردم بعد می اومدم اینجوری نمی شد. ولی از این به بعد عقلم را با خودم همه حا می برم. بعد هم با خوشحالی به طرف خونه اش رفت. (محمد حسین) 😎 @dastanhay
دوستی من و مسواک🌹 روزی من به آشپز خانه رفتم در کابینت را باز کردم تا شکر پاش را بردارم . چشمم به مسواک افتاد . با خود گفتم این چیه آخه. بعد هم یادم رفت که شکر باش را بردارم تا چایی ام را شیرین کنم. به اتاقم رفتم، روی تخت دراز کشیدم. یادم افتاد که می خواستم چایی ام را شیرین کنم. به آشپزخانه رفتم تا شکر باش را بردارم . چشمم باز به مسواک خورد . ناگهان مسواک چرخید و به من گفت: "پسر جان من را برای سلامت دندان های تو ساخته اند. " من با تعجب گفتم " مگر مسواک هم حرف می زند" مسواک گفت" برای اینکه دوست دارم دندان هایت سالم بماند این حرف ها را می زنم" و پی حرفش را گرفت و گفت:" اگر با من دوست نشوی همه مسخره ات می کنند و می گویند دندان هایت چقدر زرد و کثیف است." ناگهان با صدای مادرم از خواب پریدم:"پسرم چرا چایی ات را نخوردی." من سر سفره ی صبحانه به حرف های مسواک فکر کردم . مادرم گفت : " چرا تو فکری؟" من خوابم را برایش تعریف کردم. او گفت "مسواک حرف درستی زده باید با او دوست شوی ." من گفتم:" چگونه؟" مادر جواب داد:" هر روز سه بار مسواک بزنی ." من این کار را کردم بچه ها در مدرسه از من می پرسیدن"چگونه دندان هایت اینقدر سفید است" من هم فقط یک کلمه می گفتم: " دوستی با مسواک" (محمدحسین )😎 @dastanhay