#داستان_کودکانه
نوشا و نوشا(موش های کوچک)
یک روز صبح که کوشا،بچه موش کوچولو،
از خواب بیدار شد. نوشا را صدا زد تا از خواب بیدار شود.
نوشا به کوشا گفت :«داداشی ولم کن بگذار بخوابم.ٖ»
کوشا گفت:«اگه پا نمی شی من با که بازی کنم»
نوشا گفت«باخودت»
کوشا جوابش رو داد:«آخه نمیشه که»
کوشا به حیاط رفت و با خود می گفت "تنهایی که نمیشه بازی کرد". ناگهان...صدایی شنید:«مواظب باش داشتی لهم می کردی»
کوشا زیر پایش را نگاه کرد یک حلزون کوچک بود. -تو دیگه کی هستی؟ -من حلزونم. -چرا من تو را تا به حال ندیدم؟ -چون تا به حال به دور برت دقت نکردی .
حالا بگو ببینم، این اینجا چه می کنی؟
کوشا گفت:«ما تو انبار خاله پیرزن زندگی می کنیم. »
– چه خوب من هم تواین باغچه زندگی می کنم.
_خاله پیرزن خیلی مهربانه.
حلزون با سرش حرف او را تایید کرد و گفت:«میای با من دوست شوی؟.»
کوشا باخوشحالی فریاد زد:
« چرا که نه!، منم دنبال یه دوست خوب می گردم. تو خیلی کوچکی نمی توانی والیبال بازی کنی ولی هرروز میایم وبا تو حرف میزنم»
کوشا این حرف را زد و رفت.
گوشه خیاط، گاو را دید و خود را به او معرفی کرد وگفت:«می آیی با من دوست شوی ؟»
گاو قبول کرد.
کوشا با خوشحالی رفت. گربه را دید .
گفت: می آیی با من دوست شوی؟
گربه که دهنش آب افتاده بود گفت چرا که نه.
کوشا آمد خوشحالی کند ناگهان گربه در رفت. او خاله پیرزن را دیده بود .
کوشا هم به پشت بسته های کاه رفت و قایم شد.
خاله پیرزن که رفت. کوشا بیرون آمد.
گاو گفت:« کوشا جان تو نباید با هر کس دوست شوی اگه خاله پیرزن به طور اتفاقی نمی آمد معلوم نبود چه میشد.
ناگهان صدایی شنید:« کوشا کوشا بیا بازی کنیم.»
-چشم خواهر جان آمدم.
گاو گفت:«یه دوست خوب باید مثل خود آمد باشه نه خیلی بزرگ. نه خیلی کوچک و نه مثل گربه بد جنس."
کوشا فکری کرد و گفت:
-درسته.
و با نوشا رفتند و کلی بازی کردند.
بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
پایان
(محمد حسین)
داستان های کودکانه_ محمد حسین 😎
@dastanhay
#داستان_کودکانه
کوشا و نوشا داستان دوم : گردو ها رو کی برداشته؟
یه روزوقتی کوشا و نوشا، بچه موش های کوچولو، از خواب بیدار شدند. اومدن صبحونه بخورند.وقتی رفتند گردو ها رو بردارند. گردو ها نبود. کوشا گفت:«شاید کسی اونا رو برده.»
-اما کی؟
-شاید یه گربه.
-گربه که گردو دوست نداره.
-پس کی می تونه باشه؟
-نمی دونم.
اونا تو راه با هم از این فکرا می کردن ،حرف می زدند و راه می رفتند.
همینطوری که راه می رفتند گردو هایی را می دیدند که روی زمین ریخته بودند. رفتند ورفتند تا به آقا کوری رسیدند.
اون یه موش کور بود.
به او سلام کردند و گفتند:«آقا کوری شما گردو های ما را برداشتی؟»
-نه من اصلاً چیزی نمی بینم که بردارم.
-یعنی شما اونا رو برنداشتی؟
-نه.
کوشا و نوشا به راه خود ادامه دادند. به مرغ زرد رسیدند .به او گفتند:«شما گردو های ما را برداشتید؟»
-نه. من اصلا گردو نمی خورم. من ارزن می خورم. مخصوصا گردو های موش کوچولو هایی مثل شما.
-مطمئن؟
-بله.
وبازهم همونطور که خودتان می دانید رفتند و رفتند. به درخت گردو رسیدند.
به او هم سلام کردند و گفتند :«شما گردو های ما را برداشتی.»
-نه.
-پس اینا چیه توی دستاتون؟
-هاهاها! بچه های خوبم اینا مال خودمه مگه نمی دونید من درخت گردو ام.
-نه دیگه ایندفعه اشتباه نمی کنیم.
-ولی من برنداشتم.
نوشا گفت :« حتما دیگه این دفعه تو برداشتی.»
کم کم شب شده بود. نوشا خوابش برد. کوشا رفت تا از سگ قهوه ای مزرعه پتو بگیره.
به او سلام کرد و گفت:«سلام میشه دو تا پتو به من قرض بدید.»
-چرا که نه.
او پتو ها را گرفت رفت تا روی خواهرش بندازد. اماااا او نبود. ناگهان صدایی شنید :« داداشی بیا گردو ها رو پیدا کردم.»
بله اون نوشا بود. خودش تو خواب راه می رفته و اونا رو زیر درخت کاج می گذاشته.
"بله ما نباید زود به کسی تهمت بزنیم."
(محمد حسین)😎
پایان https://eitaa.com/dastanhay
#داستان_کودکانه
کیف من 🌹
همراه پدرم برای خرید کیف به بازار رفتیم من یک کیف را دیدم که روش نوشته بود"اوکی "
من خیلی به پدرم اصرار کردم .
او گفت": نه!"
اما به اصرار من مجبور شد آن را بخرد. روز اول مهر من با خوشحالی به مدرسه رفتم کلی مواظب کیفم بودم چون اون خیلی قشنگ بود.
زنگ اول گذشت من با بچه ها آشنا شدم.
زنگ دوم کتاب هارا دادند تا آن ها را در کیف گذاشتم؛ چند تا جای آن پاره شد. نزدیک بود ته اش هم پاره شود.
که خدارو شکر نشد.
پدرم زنگ آخر آمد دنبالم.
بادیدن کیف تعجب کرد وگفت:" تو که گفتی این کیف خیلی خوب و محکمه."
خودم از خجالت آب شدم. به خانه که رفتیم مادرم تعجب کرد من با حالت خجالت سرم را پایین انداختم وگفتم:" ببخشد که به حرفتون گوش ندادم.
به اتاقم رفتم از بینِ وسایلم کیف پارسال را در آوردم هنوز سالم مانده بود.
وسایلم را در کیف پارسال گذاشتم وکیف پاره را در جایی گذاشتم که دیده شود تا درس عبرت شود.
تولدم چند ماه دیگر مادرم برایم یک کیف خرید. زیاد قشنگ نبود ولی دو سال برایم کار کرد. چون مادرم خریده بود.
(محمد حسین دری)
کلاس پنجم🌹
@dastanhay
#داستان_کودکانه
خروس خوش صدا🌹
طاها با پدر و مادرش برای تعطیلات به روستا سفر کردند.
توی راه، او با دقت همه جا را نگاه می کرد.
خیلی مانده بود تا برسند. پدر، اتومبیل را نگه داشت. مادر سبد میوه را برداشت. کنار یک رودخانه نشستند. طاها نزدیک آب رفت. ولی پدر دستش را گرفت و گفت:
-پسرم، خیلی خطرناکه نزدیک نشو.
طاها گفت:
-آخه آب بازی رو دوست دارم.
مادر خندید و گفت:
-عزیزم ما هم تو رو دوست داریم. جریان آب رودخانه زیاده و خطرناک. بیا کنار خودم میوه بخوریم.
طاها روی زیرانداز کنار مادر نشست. پدر کمی استراحت کردو دوباره راه افتادند.
وقتی به روستا رسیدند، هوا داشت تاریک می شد. خانه مادربزرگ و پدربزرگ، کنار مزرعه بود.
آن ها منتظرشان بودند. با شنیدن صدای بوق اتومبیل، از خانه بیرون آمدند. طاها با خوشحالی پایین پرید. پدر بزرگ او را بغل کرد. طاها سلام داد و پدر بزرگ جوابش را داد. پدر و مادر وسایلشان را از اتومبیل بیرون آوردند. با پدربزرگ و مادربزرگ احوالپرسی کردند.
وارد خانه شدند. بوی غذای خوشمزه، همه جا پیچیده بود. طاها همه اتاق ها را یکی یکی نگاه کرد. مادر بزرگ برایشان شربت آورد. طاها را بغل کرد. طاها گفت:
-من قصه می خوام.
مادربزرگ خندید و گفت:
-چشم عزیزم، قصه هم بهت می گم. اما الان وقتِ نمازه.
طاها به تلویزیون نگاه کرد که داشت اذان پخش می کرد.
گفت:
-نمی شه، بعدا نماز بخونید؟
مادربزرگ خندید و گفت:
-نه عزیزم، هر کار به وقت خودش.
بعد از شام، طاها جلوی تلویزیون نشست.
مادر بزرگ گفت:
-طاها جان بریم بخوابیم؟ بهت قصه هم می گم.
طاها گفت:
-نه الان زوده، می خوام فیلم ببینم.
فیلم تلویزیون طولانی بود و همان جا خوابش برد.
صبح خروس خوش صدا، بالای دیوار حیاط پرید.
با صدای بلند شروع به خواندن کرد. "قو قولی قو قو، قو قولی قو قو"
طاها با ناراحتی، چشم هایش را باز کرد.
ولی دلش نمی خواست بیدار شود.
دوباره چشم هایش را بست. اما خروس خوش صدا دست بردار نبود. یکسره آواز می خواند.
بالاخره مجبور شد، از جا بلند شود.
به آشپزخانه رفت. همه مشغولِ خوردن صبحانه بودند. با صدای آهسته سلام داد. مادر با دیدن صورت خواب آلودِ طاها خندید و گفت:
-یادته مادربزرگ دیشب گفت، هر کاری به وقت خودش. باید دیشب هم به موقع می خوابیدی. تا الان خواب آلود نباشی.
طاها گفت:
-ولی باید با این خروس حرف بزنم که دیگه صبح زود آواز نخونه.
پدر بزرگ خندید وگفت:
-آفرین، حتما این کار را بکن.
اما خروس خوش صدا همچنان آواز می خواند.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
درد سر🌹
نام واقعی من پویا است، اما همه به من می گویند،"دردسر"
حتی پدر و مادرم.
ماجرا از روزی شروع شد که قرار بود با معلم مدرسه و بچه ها به گردش علمی برویم. آن هم در جنگل. از ذوق تا صبح خوابم نبرد. البته کمی هم سرما خوردگی داشتم. مادر برایم شیر گرم آورد. سفارش کرد که حتما بخورم. من حتی از بوی شیر هم بدم می آید.
وقتی از اتاق بیرون رفت، لیوان شیر را پای گلدان ریختم.
صبح زود مادر و پدر من را به مدرسه بردند. مادر برایم کلی غذا و خوراکی گذاشت. خیلی هم سفارش کرد تا مواظب خودم باشم. لباس گرم تنم کرد. دستمال تمیز در جیبم گذاشت.
پدر کنار گوشم گفت"خواهش می کنم، به کسی و چیزی آسیب نزن. آبروی ما رو حفظ کن"
از حرفش چیزی نفهمیدم.
خوشحال و خندان سوار اتوبوس شدم. دیدم که مادر و پدر با معلم صحبت می کنند. بی خیال به بچه هایی نگاه کردم که هر کدام با کوله های سنگین وارد اتوبوس می شدند.
سینا تا من را دید، دستش را تکان داد و گفت" آی پویا، خوب شد اومدی."
زود خودش را رساند و کنارم نشست. دستش را مشت کرد و به دست مشت شده من زد. هر دو خندیدیم. از شیشه اتوبوس برای خانواده ها دست تکان دادیم.
اتوبوس راه افتاد. معلم شروع به صحبت کرد. اما ما هیچ چیز نمی فهمیدیم. با هم از خوراکی هایی که در کوله داشتیم صحبت می کردیم. او از دست پخت مادرش و خوراکی هایش می گفت. وقتی از چیپس های مادرش تعریف کرد، عصبانی شدم. باید به او نشان می دادم که دست پخت مادرم بهتر است. خانم معلم در آخر اتوبوس، هنوز داشت صحبت می کرد که کوله ام را برداشتم.
ظرف بزرگ پلاستیکی را برداشتم. خانم معلم با صدای بلند گفت:
" پویا لطفا بشین و گوش کن. توی اتوبوس این قدر تکان نخور."
همان موقع اتوبوس تکان سختی خورد. نزدیک بود روی زمین بیفتم. اما باید دست پخت مادرم را به سینا نشان می دادم. درِ ظرف پلاستیکی را باز کردم. ناگهان اتوبوس تکان سخت تری خورد. ظرف از دستم پرتاب شد. نتوانستم آن را بگیرم. چشمانم را بستم.
با صدای جیغ خانم معلم چشمانم را باز کردم. باورم نمی شد. تمام سر و صورت و لباس خانم معلم با سوپِ رشته یکی شده بود.
فقط دهانش پیدا بود که فریاد می زد:
"درد سر"
(فرجامپور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
به نام خدا
صبحانه🌹
علی کوچولو صبح که از خواب بیدار شد. هیچ صدایی نشنید. معلوم بود کسی توی خانه نیست. ساعت را نگاه کرد. عقربه ها ده را نشان می داد. از اتاق بیرون رفت. به مادرش زنگ زد. وقتی مادر گوشی را جواب داد. علی سلام داد و پرسید: " کجایید؟"
مادر جواب سلامش را داد و گفت :"ما بیرون هستیم. کمی دیر میاییم. تو صبحانه ات را بخور."
علی به آشپز خانه رفت. مادر برایش نان و پنیر و گردو، آماده کرده بود. دست و رویش را شست و کنار سفره نشست.
قبل از لقمه گفتن. "بسم الله الرحمن الرحیم ." گفت و شروع به خوردن کرد. خوردنش که تمام شد. گفت :"الحمدلله."
سفره را جمع کرد و به اتاقش رفت. دفتر نقاشی اش را برداشت. و نقاشی کشیدن را شروع کرد. یک ماشین و یک خانه کشید. خواست که مامان و بابا هم بکشد که ناگهان صدای در آمد. مادر و پدر به خانه آمدند. علی سریع جلوی در رفت و سلام کرد. پدر و مادر با پاکت های خرید وارد شدند. جواب سلامش را دادند. علی به مادر کمک کرد تا خریدها را به داخل بیاورند.
مادر برای علی یک بسته پسته خریده بود. علی با خوشحالی تشکر کرد.
مادر گفت "این رو گرفتم تا به جای چیپس و پفک پسته بخوری. تا سالم بمونی."
علی با خوشحالی پسته را در ظرف ریخت و به اتاق رفت. ادامه نقاشی اش را هم کشید و به مادر و پدر نشان داد. پدر با دیدن نقاشی خنده اش گرفت. چون علی در نقاشی در دست همه بسته پسته کشیده بود.
مادر به او گفت :"آفرین" و به آشپز خانه رفت وسایل ناهار را چید و علی را صدا کرد
محمد حسین 😎
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
دوست مهربان🌹
با صدای قوقولی قوی خروسِ ها از خواب بیدار شد. هنوز در فکرِ خواب دیشبش بود. پدربه خوابش آمد. او را در آغوش گرفت؛ بوسید و قول داد که به زودی می آید.
از آشپزخانه سرو صدا می آمد.
ازجا بلند شد و به آنجا رفت. مادر مشغولِ مرتب کردن کارد وِ بشقاب ها بود. سلام داد و نزدیک رفت.
مادر با لبخند جوابش را داد. نشست واو را بغل کرد. گونه اش را بوسید. موهایش را مرتب کرد و گفت:
_ علی جان، زود صبحانه ات را بخور. امروز خیلی کار داریم. باید حمام کنی و لباسِ نو بپوشی.
با خوشحالی پرسید:
_ بابا میاد؟
مادر گفت:
_نه. دوستِ بابا میاد.
بعد از صبحانه حمام کرد و لباسِ نو پوشید. دست هایش را در جیبِ کتش کرد. منتظر نشست.
صدای زنگ که آمد با خوشحالی از جا پرید. مادر در را باز کرد.
چادرش را مرتب کرد و گفت"
_علی جان، سلام یادت نره.
علی لبخندی زد و جلوی در منتظر ایستاد.
دایی حسین به همراه مهمان ها وارد شد
علی با صدای بلند سلام کرد.
دایی حسین و دوستانش با خوشرویی جوابش را دادند.
اما، دوستِ پدرش جلو آمد و او را بغل کرد و بوسید. علی با تعجب به او نگاه کرد. بوی بابا را می داد.
دایی خندید و گفت:
_چقدر زود با سردار دوست شدی؟
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد.
چقدر شبیه بابا بود.
مادر تعارف کرد. همه روی مبل نشستند.
سردار به اسباب بازی های علی نگاه کرد و گفت:
_ماشین بازی می کردی؟
علی خندید و گفت:
_بله. همیشه این قرمزه برای بابا بود. با هم مسابقه می دادیم.
سردار روی زمین کنارش نشست و گفت:
_منم ماشین بازی بلدم. من رو بازی می دی؟
علی باخوشحالی ماشین قرمز را به سردار داد.
دایی حسین گفت:
_آقا بفرمایید، بالا بنشینید.
سردار با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_هر وقت فرمانده اجازه بده.
و به علی نگاه کرد.
علی خندید و گفت:
_نخیر تازه شروع کردیم.
مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.
ساعتی گذشت و هنوز علی اجازه نمی داد که سردار برود.
بالاخره مادر گفت:
_علی جان، آقا کار دارند باید جاهای دیگه هم برن.
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد و گفت:"
_باشه. به شرطی که دوباره بیای با هم بازی کنیم.
سردار صورتِ او را بوسید گفت:
_قول می دم.
دایی حسین از آن دو عکس گرفت.
دوباره جمعه آمد. علی صبح زودتر از خواب بیدار شد. زود به آشپزخانه رفت.
مادر گوشه ای نشسته بود وگریه می کرد.
با ناراحتی به مادر نگاه کرد و گفت:
_امروز دوستم نمیاد؟
مادر او را بغل کرد و گفت:
_نه. دیگه نمیاد. دیشب رفت پیش بابا.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
دوست مهربان🌹
با صدای قوقولی قوی خروسِ ها از خواب بیدار شد. هنوز در فکرِ خواب دیشبش بود. پدربه خوابش آمد. او را در آغوش گرفت؛ بوسید و قول داد که به زودی می آید.
از آشپزخانه سرو صدا می آمد.
ازجا بلند شد و به آنجا رفت. مادر مشغولِ مرتب کردن کارد وِ بشقاب ها بود. سلام داد و نزدیک رفت.
مادر با لبخند جوابش را داد. نشست واو را بغل کرد. گونه اش را بوسید. موهایش را مرتب کرد و گفت:
_ علی جان، زود صبحانه ات را بخور. امروز خیلی کار داریم. باید حمام کنی و لباسِ نو بپوشی.
با خوشحالی پرسید:
_ بابا میاد؟
مادر گفت:
_نه. دوستِ بابا میاد.
بعد از صبحانه حمام کرد و لباسِ نو پوشید. دست هایش را در جیبِ کتش کرد. منتظر نشست.
صدای زنگ که آمد با خوشحالی از جا پرید. مادر در را باز کرد.
چادرش را مرتب کرد و گفت"
_علی جان، سلام یادت نره.
علی لبخندی زد و جلوی در منتظر ایستاد.
دایی حسین به همراه مهمان ها وارد شد
علی با صدای بلند سلام کرد.
دایی حسین و دوستانش با خوشرویی جوابش را دادند.
اما، دوستِ پدرش جلو آمد و او را بغل کرد و بوسید. علی با تعجب به او نگاه کرد. بوی بابا را می داد.
دایی خندید و گفت:
_چقدر زود با سردار دوست شدی؟
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد.
چقدر شبیه بابا بود.
مادر تعارف کرد. همه روی مبل نشستند.
سردار به اسباب بازی های علی نگاه کرد و گفت:
_ماشین بازی می کردی؟
علی خندید و گفت:
_بله. همیشه این قرمزه برای بابا بود. با هم مسابقه می دادیم.
سردار روی زمین کنارش نشست و گفت:
_منم ماشین بازی بلدم. من رو بازی می دی؟
علی باخوشحالی ماشین قرمز را به سردار داد.
دایی حسین گفت:
_آقا بفرمایید، بالا بنشینید.
سردار با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_هر وقت فرمانده اجازه بده.
و به علی نگاه کرد.
علی خندید و گفت:
_نخیر تازه شروع کردیم.
مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.
ساعتی گذشت و هنوز علی اجازه نمی داد که سردار برود.
بالاخره مادر گفت:
_علی جان، آقا کار دارند باید جاهای دیگه هم برن.
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد و گفت:"
_باشه. به شرطی که دوباره بیای با هم بازی کنیم.
سردار صورتِ او را بوسید گفت:
_قول می دم.
دایی حسین از آن دو عکس گرفت.
دوباره جمعه آمد. علی صبح زودتر از خواب بیدار شد. زود به آشپزخانه رفت.
مادر گوشه ای نشسته بود وگریه می کرد.
با ناراحتی به مادر نگاه کرد و گفت:
_امروز دوستم نمیاد؟
مادر او را بغل کرد و گفت:
_نه. دیگه نمیاد. دیشب رفت پیش بابا.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
ماشین زرد🌹
با صدای دندون قروچه امیرعلی، مادر از خواب پرید.
کنارِ او رفت. با تعجب دید که پیشانی اش عرق کرده و دندان هایش را به هم می سابد.
آرام او را صدا زد. امیر علی پلک هایش را باز کرد. به مادر نگاه کرد و گفت:
_مرحله ی آخرم. بذار بازی کنم.
مادر با نگرانی به آشپزخانه رفت و برایش آب آورد. اورا بلند کرد. بدنش داغ بود. کمی که آب خورد، دوباره دراز کشید و گفت:
_اون ماشین زرده منم. بذار برنده بشم.
پدر بیدار شد و گفت:
_چی شده؟حالش خوب نیست. زود حاضر شو ببریمش درمانگاه.
مادر گفت:
_صبر کن اول پا شویه اش کنم و براش دمنوش درست کنم. اگر بهتر نشد بریم درمانگاه.
پدر کنارِ او نشست و دستمالی نمدار را روی پیشانی اش گذاشت.
امیر علی مرتب حرف می زد.
_همه اش تقصیره این ماشینِ قرمزه. برو کنار. الان لِهِت می کنم.
مادر دمنوش را آورد. پاهایش را پا شویه کرد و دمنوش را آرام آرام به او داد.
امیر علی خوابید.
پدر و مادر کنارش نشستند.
چند ساعت بعد بیدار شد. دیگر تب نداشت. حالش خوب شده بود. ولی چشمانش قرمز بود.
مادر نگاهی به او کرد و گفت:
_از امروز دیگه با تبلت بازی نمی کنی.
به فکر بازی های دیگر باش.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
دانه گندم🌹
صدای مرغابی ها کنارِ برکه می آمد.
قورباغه با صدای بلند غور غور می کرد.
مورچه کوچولو از لای علف ها یک دانه ی گندمِ خوشمزه پیدا کرد.
با خوشحالی آن را بیرون کشید.
به طرفِ لانه راه افتاد.
برای خود آواز می خواند"مورچه می ره کار می کنه.
گندم ها رو بار می کنه.
تو لونه انبار می کنه."
زنبورک جلو آمد و گفت:" به به! چقدر قشنگ می خونی؟"
مورچه گفت:"سلام، ممنونم. شما دعوتی به لونه من، می خوام جشن بگیرم. آخه انبارم پر شده."
زنبورک گفت:" ببخشید سلام یادم رفت. سلام دوست خوبم حتما میام."
مورچه با خوشحالی خداحافظی کرد.
دوباره شروع کرد به خواندن.
موشی جلوی لانه اش نشتسه بود. تا مورچه را دید سلام کرد و گفت:" چقدر قشنگ می خونی."
مورچه جواب سلامش را داد و او را هم برای جشن دعوت کرد.
پروانه چرخید و چرخید.
بالای سرِ مورچه رسید و گفت:"سلام. به به! چقدر قشنگ می خونی."
مورچه با لبخند جوابش را داد و او را هم به جشن دعوت کرد.
همه به لانه مورچه آمدند.
مورچه با خوشحالی به آن ها خوش آمد گفت.
پروانه با خود گفت:" من که دانه گندم نمی خورم. مورچه چرا منو دعوت کرد؟"
زنبورک و موشی هم همین فکر را کردند.
مورچه؛ پنجره را باز کرد. به زنبورک و پروانه گفت:" بفرمایید."
آن ها کنارِ پنجره رفتند. پشت پنجره گل های زیبایی را دیدند.
مورچه گفت:" این گل ها را خودم کاشتم.
عطر و بوی خوبی دارند. امیدوارم که شهدِ خوشمزه ای هم داشته باشند."
پروانه و زنبورک، تشکر کردند.
بعد مورچه به انبار رفت. یک گردو را قِل داد و آورد. به موشی گفت:"این هم برای شما دوستِ خوبم."
برای خودش هم دانه گندمِ خوشمزه را آورد.
همه به باغچه رفتند و کنارِ هم روزِ خوبی داشتند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
روزِ خوب🌹
صدای آوازِ پرنده ها، گنجشکی را از خواب بیدار کرد.
از لانه بیرون آمد.
خورشید خانم، تازه داشت از پشت کوه ها بالا می آمد.
بال هایش را باز و بسته کرد. با لبخند،
به پرنده های آواز خوان، سلام داد و گفت:" روزِ خوبی داشته باشید:"
پرنده ها لبخند زدند و جواب سلامش را دادند. یکی از آن ها گفت:" تو هم روزِ خوبی داشته باشی."
گنجشکی؛ پرید و روی شاخه پایینی نشست. سنجاب مشغولِ تمیز کردنِ لانه اش بود. به او هم سلام داد و گفت:"روزِ خوبی داشته باشی."
سنجاب خوشحال شد. جواب سلامش را داد و گفت:"تو هم روزِ خوبی داشته باشی."
گنجشکی با خوشحالی پرواز کرد.
کنارِ رودخانه نشست. عکس خود را در آب دید. یک دفعه قورباغه از آب بیرون آمد و گفت:"سلام، روز خوبی داشته باشی.."
گنجشکی خوشحال شد. جوابِ سلامش را داد وگفت:"تو هم روزِ خوبی داشته باشی."
دلش پر از شادی شد. با خود گفت:" حتما روزِ خوبی خواهم داشت."
پرواز کرد و به طرفِ درختِ بزرگِ پیر رفت.
روی شاخه ای نشست. چشمانش را بست. شروع به خواندن کرد:" جیک و جیک و جیک..."یک دفعه صدای دست زدن و تشویق کردن شنید.
چشمانش را باز کرد.
کِرم های کوچولو همه از لانه بیرون آمده بودند.
با خوشحالی به خواندن او گوش می دادند.
گنجشکی با تعجب نگاه کرد.
یکی از کِرم ها گفت:" خیلی خوب خوندی. مدت هاست که پرنده ای برای ما آواز نمی خواند. چون این درخت، خشک و بی برگ است. پرنده ای رویش نمی نشیند. ولی تو امروز ما را خوشحال کردی.:"
بعد به کِرم های دیگر گفت که برای گنجشکی هدیه بیاورند.
گنجشکی لبخند زد و گفت:" روزِ خوبی داشته باشید."
خواست برود که کِر م ها برایش دانه های تازه و خوشمزه آوردند.
از او خواستند تا قبول کند.
گنجشکی با خوشحالی قبول کرد و قول داد تا هر روز به دیدنشان بیاید و برایشان آواز بخواند.
گنجشکی روزِ خوبی داشت.
چون دیگران را خوشحال کرده بود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
پرواز🌹
پویا دسته فرمان را سفت چسبید.
آن را به عقب کشید. هواپیما با تکان سختی از زمین بلند شد.
پویا با لبخند به اطراف نگاه کرد.
آسمان صاف بود. فقط چند تکه ابر در آن دید. بالا و بالاتر رفت.
به وسطِ ابرهایی که شبیه پشمک بودند رسید. چشمانش را بست و زبانش را دراز کرد.
تکه ای ابر به زبانش چسبید. با خوشحالی آن را مزه کرد.
شیرین و خوشمزه بود. درست مثلِ پشمک واقعی.
چشمانش را باز کرد. خرسی از صندلی پشتِ سرش صدازد:"پس من چی؟"
پویا گفت:"الان دور می زنم. تو هم از این پشمک ها بخور."
دور زد و برگشت. وسطِ ابرها که رسید. خرسی بلند شد و دستش را دراز کرد. یک تکه ابرِ خوشمزه کَند و توی دهانش گذاشت.
پویا گفت:"محکم بشین که می خوام برم طرفِ کوه ها."
خرسی محکم به صندلی چسبید.
پویا هواپیما را به طرفِ کوه ها برد.
روی کوه، برف سفیدی بود.
به قله کوه رسید. دستش را دراز کرد و کمی برف برداشت. خرسی هم خم شد و دستش را پر از برف کرد.
هواپیما دوباره بالا رفت. هر دو برف هایشان را خوردند. خیلی خنک و خوشمزه بود.
خرسی گفت :"دوباره برف می خوام."
پویا به او نگاه کرد و گفت:"دیگه بسه. باید بریم خونه:"
خرسی از جا پرید و داد زد:"مواظب باش."
پویا جلو را نگاه کرد. وای هواپیما نزدیک کوه بود. نزدیک بود به آن بخورد.
دستش را روی صورتش گذاشت و فریاد زد.:"وای.. خدا... کمک..."
دستی روی شانه اش نشست.
"پویا ...پویا ...بیدارشو... داری خواب می بینی." چشمانش را باز کرد.
با نگرانی دور و برش را دید.
خرسی روی تخت؛ کنارش خواب بود.
مادر گفت:"زود بیا صبحانه بخور. مدرسه ات دیر می شه."
پویا از جا بلند و شد. به طرفِ قفسه رفت. هواپیما سرِ جایش بود.
آن را برداشت. لبخند زد و به طرفِ آشپزخانه رفت.
مادر و پدر، کنارِ سفره نشسته بودند. سلام داد و گفت:"مامان جون، بابا جون، به خاطرِ کادوی خوبتون متشکرم."
پدر خندید وگفت:"جایزه، کارنامه خوبته."
پویا گفت:"این و خرسی رو از همه اسباب بازی هام بیشتر دوست دارم."
دوباره به اتاق برگشت. تا برای رفتن به مدرسه آماده شود."
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون