┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا
به توکل به اسم اعظمت
می گشایيم
دفتر امـــروزمان را ...
باشد ڪه در پایان روز
مُهر تایید بندگی
زینت بخش دفترم باشد ...
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر وشادی🌸
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد، بخشنده است و بخشش را دوست دارد، پاكيزه است و پاكيزگى را دوست دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆🏻👆🏻👆🏻
🔳آموزش تصویری تلفّظ حروف توسط استاد موسوی بلده
♦️قسمت ششم : حرف ضاد
⏲مدت زمان : ۴:۳۵
💐با تشکر فراوان از آقای علی سلطانی
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 احمقهای درجه یک
➕ چند مثال ساده از حماقتهای بزرگ آمریکاییها و دشمنان ما
#تصویری
@Panahian_ir
✨ امام #على عليه السلام :
🔸 كسى كه ارزش خود را بشناسد، خويشتن را با امور فناپذير خوار نگرداند.
🔹 من عَرَفَ قَدرَ نَفسِهِ لَم يُهِنْها بِالفانِياتِ
📚 غررالحكم #حدیث 8628
•┈•http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کوکانه
تولدِمامان بزرگ🌹
هوا خیلی سرد شده بود.
همه خانه بابابزرگ ومامان بزرگ جمع بودند.
بچه ها توی اتاق باهم بازی می کردندو
مامان ها توی اشپزخونه غذا می پختند .
باباها هنوز نیامده بودند.
صدای زنگ در امد.
مریم از همه زودتر رفت در را باز کرد.
وبه بابا بزرگ سلام کرد.
بابابزرگ با خوشحالی جواب سلامش را داد واورا بوسید.
توی دستِ بابابزرگ یک جعبه کیک بود.
ویک جعبه بزرگ.
بچه ها همه امدند وسلام کردند وبابابزرگ یکی یکی جوابشان را دادو انها را بوسید.
فقط علی هنوز داشت ماشین بازی می کرد.
وقتی بابابزرگ می خواست بنشیند
مریم سریع براش پشتی اورد.
وکنارش نشست.
بابابزرگ دستش را توی جیبش برد ویک مشت نخود وکشمش در اورد.
حالا زهرا وزهره هم امدند.
ولی علی هنوز داشت ماشین بازی می کرد.
بابا وعمو هم امدند .
بازهم دخترها دویدند جلوی در وسلام کردند.
وبازهم علی نیامد.
موقع شام مامان علی را صدا زد.
وگفت:علی جان بیا غذا بخور.
ولی علی نمی امد.
مامان به اتاق رفت.
وگفت :پسرم چرا نمی ایی؟
علی گفت: من خجالت می کشم .
اخه به بابابزرگ وبابا وعمو سلام نکردم.
مامان.گفت:عیب نداره .الان باهم می ریم بهشون سلام کن.
بعد از شام.
کیک تولدِ مامان بزرگ را اوردند.
ِهمه دورِ مامان بزرگ نشستند وبراش تولدت مبارک خواندند.
مامان بزرگ خیلی خوشحال بود.شمع ها را فوت کردو کیک را برید. همه باهم کیک خوردند.
وبعد کادوهای مامان بزرگ را دادند.
اما بابابزرگ رفت وجعبه بزرگ را اورد.
وقتی درِ جعبه را باز کرد همه تعجب کردند.
بابابزرگ برای همه کادو خریده بود.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون