#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_161
صبح با صدای پرستاری که وارد اتاق شده بود، بیدار شد.
چشمانش را که باز کرد، مریم را دید که در حال صحبت کردن با احمدآقاست.
چقدر لحن کلامش، شبیه محسن بود.
همانطور آرام و مهربان.
از روی تخت بلند شد و سلامی کرد. به ساعت نگاه کرد.
باز هم دیرش شده بود. خودش هم نمی فهمید، چطور توی این اتاقِ پر سر و صدا و این تختِ سفت، به این راحتی می خوابید.
احساس کرد که سبکبال شده. شب خوبی را گذرانده بود. دردِ دل با علی،
شوخی وخنده با احمدآقا، از همه بهتر، راحت شدن از ازدواج اجباری. نمی توانست انکار کند که دعای کمیل، در این آرامش و حالِ خوبش بی تأثیر بوده.
برای رفتن آماده می شد، که مریم گفت:"
ببخشید! لطفا به محسن بگید، من عصر، مامان را می برم. به کارش برسه. خواستم تماس بگیرم ولی گوشی اش را جواب نداد. بخشید باعث زحمت می شم."
امید سربه زیر انداخت و گفت:"چشم حتما بهش می گم. زحمتی نیست."
مریم از اتاق بیرون رفت. امید از احمدآقا خداحافظی کرد. دست علی را گرفت و فشرد و گفت:"بابت همه چیز ممنونم."
که با شنیدنِ صدای خاله زری به پشت سرش نگاه کرد. با تعجب دید که مادرش هم همراه خاله زری آمده.
برگشت و سلام داد. مادر جلو آمد. دستش را گرفت وگفت:"سلام امید جان خوبی؟ "و با نگرانی اورا بر انداز کرد.
خاله زری هم با امید و علی احوالپرسی کرد و به کنارِ احمدآقا رفت.
احمد آقا با لبخند گفت:"به به خانم خانما، خوش اومدی."
صدای سلام دادن زهرا و زینب هم به گوش رسید و هر دو با هم وارد شدند.
با شنیدن صدای زهرا، لبخند به لب امید نشست. نفس عمیقی کشید و خوشحال از اینکه یک مانع را، برای رسیدن به زهرا، از راهش برداشته.
خودش را یک قدم به پیروزی نزدیک تر می دید.
مادر با دیدن چهره شادمان پسرش لبخندی زد. کاش می توانست دردانه اش را خوشبخت کند. کاش توانایی اش را داشت تا امیدش را به آرزویش برساند.
ولی چطوری؟
صدها مانع بر سر راه بود که امید به آن ها بی توجه بود. چقدر سخت است برای مادری که بخواهد حقایقی تلخ را به فرزندش بگوید و او را برنجاند.
درست مانندِ هنگامی که مادری برای نجات ِطفلِ بیمارش مجبور شود به او داروی تلخ دهد.
خوب می دانست، حقیقتی که پنهان است برای دردانه اش پذیرفتنش سخت است. پس باید صبوری می کرد و دندان به جگر می گذاشت، تا موقعیت مناسبی پیش بیاید.
دخترها و خاله زری احمدآقا را دوره کرده بودند.
امید و مادرش کنارِ تختِ علی صحبت می کردند.
علی هم نشسته بود. کتابی در دست داشت و سر به زیر می خواند.
که پرستاری وارد اتاق شد و گفت:"ببخشید! خانم احمدآقا ؛ لطفا تشریف بیارید."
به دنبال حرفش، خاله زری نگران از اتاق بیرون رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_162
احمدآقا نگاهی به چهره نگران دخترها انداخت و گفت:"ان شاءالله خیره. نگران نباشید:"
مکثی کرد و بعد لبخند زد و گفت:"راستی شما دوتا مگه درس و مشق ندارین؟ چی می خواین هِی پا می شین میاین اینجا؟"
بعد هم بلند خندید.
همه خندیدند .
امید دلش طاقت نیاورد و ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت.
با نگاهش دنبال خاله زری گشت. که او را در کنارِ پزشک و پرستاری دید. به سمتشان رفت. سلام داد و نزدیک شد.
نگرانی از چهره خاله زری می بارید.
خیلی جدی پرسید:"ببخشید چیزی شده آقای دکتر؟"
آقای دکتر که مردِ میانسال و جا افتاده ای بود، دستش را روی شانه امید گذاشت و گفت:" نه پسرم مسئله نگران کننده ای نیست. ما با همکارهامون جلسه ای داشتیم. وضعیت احمدآقا را بررسی کردیم. ما اینجا هر کاری از دستمون بر می اومد، انجام دادیم. اما با توجه به معاینات اخیر و بررسی های انجام شده.
تصمیم گرفتیم که ایشون را به بیمارستان تخصصی چشم پزشکی منتقل کنیم. ان شاءالله که بتونن براشون کاری انجام بدن. البته بعد از رؤیتِ مدارک چشم احمدآقا ، یه قول هایی هم دادند."
امید و خاله زری با لبخند به همدیگر نگاه کردند.
خاله زری گفت:"یعنی می شه دوباره ببینه؟"
دکتر گفت:"ان شاءالله. باید ببینیم خدا چی می خواد. توکلتون به خدا باشه."
امید با خوشحالی گفت:" اگر بشه که خیلی خوب می شه."
دکتر گفت:"البته قولی نمی دم. ولی ما امیدواریم. اگر شما و خودش، راضی باشید، همین فردا کارهای انتقالش را انجام می دیم.؟"
خاله زری گفت:"خب این جوری خیلی خوبه. ولی اجازه بدید با خودش هم صحبت کنم."
هر دو با خوشحالی به اتاق برگشتند.
مادرگفت:"خیره ان شاءالله. خاله و خواهرزاده خوب با هم می خندید. بگید چیه؟ ماهم بخندیم."
خاله زری گفت:"یه خبرِ خوب. پزشک ها امیدوارند که چشم های احمدآقا خوب بشه:"
احمدآقا خندید و گفت:"مگه چشم های من چشونه؟ خیلی هم خوبند."
و بلند خندید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام
وقتتون بخیر از خانم فرجام پور مشاوره گرفتم واقعا با صحبتهاشون حس آرامش گرفتم البته مشکلم درمورد دختر نوجوانم بود ولی خوب خیلی به خودم کمک شد که حساسیتم کم بشه درکل راهنمایی هاشون بجا و سازنده هست...
انشالله که عاقبت بخیر باشید 🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام امام زمانم🌹
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام محمد باقر علیهالسلام فرمودند:
صله رحم، اعمال را پاكيزه، اموال را بسيار، بلا را برطرف و حساب (قيامت) را آسان مى كند و
مرگ را به تأخير مى اندازد.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
ﻛﻴﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺳﺮ ﭘﻴﺮی پشیمون نشید
از زندگی باید لذت برد...
تا تو پیری حسرت به دل نمونیم !
"حسرت"
دل آدمها رو ویرون میکنه
پس شاد باشید
و
فقط برای رضای خدا کار کنید
چون هر چه خدا فرموده اگر عمل کنیم دلمان شاد می شود.
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یاد خدا ۷.mp3
12.12M
مجموعه #یاد_خدا ۷
#استاد_شجاعی | #استاد_پناهیان
وابستگی های عاطفی اذیتم میکنه!
فکر سفر همسرم،
فوت پدرم،
بیماری مادرم،
قهر رفیقم
ازدواج دخترم، و .... دیوانه ام میکنه !
√ چجوری خودمو رها کنم؟
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
در این شب آرزوها
آرزو می کنم
همه آرزوهایتان
برایتان خاطره بشه🎁
حاجاتتون براورده
دعاهاتون مستجاب
تنتون سلامت
دلتون خوش
بهترین های دنیا و اخرت روزیتان باد🌹