پس با رای نظر خودتون
ان شاءالله چهارشنبه
شب میلاد امیرالمومنین علیه السلام
ساعت ۱۳
ثبت نام را اغاز می کنیم ✅👏👏
#نذر_فرهنگی
به مناسبت میلاد بزرگ مرد تاریخ، امیرمومنان
حضرت علی (علیه السلام)💥💥
دوره
#اسرار_زناشویی
را با ۷۰/۰ تخفیف ارائه می کنیم👏😍
آغاز ثبت نام
🔸چهارشنبه، ۴ بهمن ماه
شرط استفاده از #تخفیف_ویژه
ارسال بنر برای ده نفر یا چند گروه است✅
🎁از تخفیف ویژه جا نمانید👏👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
پس عجله کنید تا از این تخفیف ویژه جا نمونید👏👏
عیدی ما به شما خوبان🎁🎁
یک خبر خوب دیگه هم دارم😊👏
بمونه برای فردا
انقدر میلاد مولامون شعف انگیزه
که ادم دلش می خواد همه زندگیش را فدای مولاش کنه
بابی انت و امی و نفسی و مالی و اولادی
یا امیرالمومنین🌺
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_167
محسن مکثی کرد وبه پشتی مبل تکیه داد و گفت:"البته منم چیزِ زیادی نمی دونم. یه چیزهایی که حاج صابر گفته. که محمد خیلی مرد بوده. مهربون با گذشت و جوانمرد. حاج صابر هم هر وقت از اون موقع ها برام می گه، از محمد همین شکلی یاد می کنه."
امید گفت:"از زندگی خصوصی اش چی؟ خبر نداری؟"
محسن با تعجب به امید نگاه کرد و گفت:" چیزی نمی دونم. ولی احتمالا مادرم یه چیزهایی بدونه."
امید دوباره به عکس خیره شد و گفت:"نمی دونم چرا کنجکاو شدم درباره اش بدونم."
بعد انگار فکری به سرش زده باشد. رو به محسن کرد و گفت:" راستی می دونی کجا دفنش کردند؟"
محسن گفت:"نه. یعنی هیچ کس نمی دونه. چون اصلا بدنش رو پیدا نکردند. فقط، دوستاش شاهد بودند که شهید شده."
امید سرش با تعجب گفت:" یعنی چی؟"
چند ضربه به در زده شد و صدای "یا الله" پری خانم آمد. هر دو از جا بلند شدند و محسن سریع جلو رفت و دست مادرش را گرفت و کمک کردتا روی مبل بنشیند.
پری خانم نگاهی به امید انداخت و گفت:"بفرما پسرم. بشین مادر."
امید با اجازه ای گفت و نشست و گفت:"شما استراحت می کردی. راضی نیستم به اذیت شدنِ شما."
پری خانم خندید و گفت:"زیاد استراحت کردم. دوست دارم کنارِ شما جوون ها باشم یه کم انرژی بگیرم."
محسن رو به امید کرد و گفت:"مادرم رو اینجوری نبین. شیر زنیه برای خودش. "
بعد باهم خندیدند.
چقدر صفا و صمیمیت در خانه ای که از تجملات خبری نیست. خانه ای که پدر نیست و مادر بیمار است. رمزِ این همه صفا و صمیمیت در چیست؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_168
بعد از کمی صحبت، بالاخره امید دل به دریا زد و پرسید": ببخشید مادر، شما از محمد چی می دونید؟ " و به عکس محمد اشاره کرد.
پری خانم گفت:"برادر احمدآقا. محمد."
آهی کشید و ادامه داد:" خیلی جوون پاکی بود. پدرمحسن همیشه از خوبی هاش می گفت. هر بار مرخصی می اومد، از همرزم هاش تعریف می کرد. ولی محمد یه چیزِ دیگه بود براش."
امید گفت:"از زندگی خصوصی اش چیزی می دونید؟"
پری خانم آهی کشید و گفت:"بله. یه بار که پدرِ محسن اومده بود مرخصی یادمه که برای همسرِ محمد نامه ای رو آورده بود. به من گفت بیا با هم بریم درِ خونه شون. منم، مریم و محسن رو که کوچیک بودند گذاشتم پیش دخترِ بزرگم و همراهش رفتم. خیلی خانوم مهربون و دوست داشتنی بود."
امید با تعجب گفت:"همسرش! خب همسرش کی بود؟"
پری خانم گفت:"مگه شما با احمدآقا نسبت نداری؟ چطور از زندگی محمد چیزی نمی دونی؟"
امید سر به زیر انداخت و گفت:"آخه هیچ وقت موقعیتش پیش نیومده که بپرسم."
پری خانم گفت:" راستش منم همون یک بار دیدمش. فقط می دونم که خیلی همدیگر رو دوست داشتند. یادمه وقتی نامه محمد رو بهش دادم. نتونست جلوی اشکاش رو بگیره. همون جا، جلوی در روی زمین نشست و نامه را بوسید و روی چشماش گذاست و بعد زار زار گریه کرد. این صحنه همیشه جلوی چشممه. وقتی هم خبر شهادت محمد رو بهش دادند آنقدر حالش بد شد که چند روز تموم توی بیمارستان بستری بود.
البته منم بعد از شهادت پدر محسن حالِ خوشی نداشتم، اما ایشون دیگه خیلی بیتابی کرد. بعد هم که ما خودمون هم درگیرِ مراسم پدر محسن شدیم و دیگه سراغش نرفتم."
امید با کنجکاوی پرسید:" یعنی اصلا نفهمیدید چی به سرش اومد؟"
پری خانم گفت:"چرا دورادور شنیدم یه مدت حالش خیلی بد بوده و بعد ازدواج کرده. به خاطر همین هم شد که دیگه سراغی ازش نگرفتم. خوشحال شدم وقتی شنیدم ازدواج کرده. پیش خودم گفتم، حتما با ازدواج مجدد راحت تر می تونه محمد رو فراموش کنه. حتما زندگی بهتری خواهد داشت."
امید به پشتی مبل تکیه داد و گفت:"شما نمی دونید الان کجاست؟"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490