eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب قرار بود قرعه کشی کنیم ولی بعضی ها هنوز ثبت نام شون را قطعی نکردند🤔 عزیزان لطفا زودتر ثبت نام تون را قطعی کنید تا در قرعه کشی شرکت داده بشید و به دلخواه خودتون یکی از دوره ها را شرکت کنید🎁
سلام علیکم عاقبتتون بخیر💐 والا هزینه الان با تخفیف نصف شده قرار بود امشب قرعه کشی کنیم ولی عزیزانی تقاضا دارند تا فردا صبر کنیم به همین جهت قرعه کشی ان شاءالله فردا شب انجام میشه و اسامی دوستانی که حد اقل تا فردا ساعت ۲۴ ثبت نام شون را قطعی کنند در قرعه کشی شرکت داده میشه امیدوارم شما برنده فردا شب باشید😊👌
(10سالِ بعد) فرشته دل توی دلش نبود. در حیاط راه می‌رفت و به ساعتش نگاه می‌کرد. _فرشته عزیزم اینقدر خودت را اذیت نکن دیگه الانه می‌رسند. _قربونت برم زهرا جان میدونم ولی دلم آشوبه.کاش منم باهاشون رفته بودم. زهرا جلو آمد؛ بازوهای فرشته را در دستانش گرفت و بوسه‌ای به گونه‌اش زد.و گفت: _چرا این‌قدر خودت را اذیت می‌کنی؟ بار اول نیست که، چندساله همین وضعه ولی هر بار تو اینقدر استرس می‌گیری. بغض گلوی فرشته را فشرد و اشک‌هایی که بی‌اجازه روان شدند روی گونه‌اش. _دستِ خودم نیست.به خدا خیلی سخته. _ فرشته جان بچه‌ها الان میان می‌بینن این کارها را نکن.اونا چه گناهی کردند. خوددار باش عزیزم. ـ نمی تونم؛ نمی تونم. صدای ترمز اتومبیل از کوچه شنیده شد. فرشته سریع چادرش را سر کرد و در را باز کرد ولی ماشینِ فرزاد نبود. نگران به دیوارِ کوچه تکیه داد. از استرسِ زیاد دستهایش را روی‌هم می‌مالید. و نگاهش را به سرِ کوچه دوخته بود. ـ فرشته چی شده؟ حالت خوب نیست؟ ـ وای زهره جان من خوبم اما...... ـ ای‌بابا منو کشتی .کسی چیزیش شده؟ ـ نه ولی فرزاد و علی دیرکردند. ـ فرشته خودت را مسخره کردی یا منو؟ خوب میان دیگه بیا بریم توی حیاط اینجا بده. و زهره دستِ فرشته را گرفت و به حیاط برد. ـ زهرا جان فدات شم یه لیوان آب‌قند براش بیار الان خودشو میکشه. ـ چشم عزیزم ولی باور کن از صبح هیچی نخورده . ـ راست میگه؟معلومه داری با خودت چه کار می‌کنی؟ ـ کاش دیروز باهاشون می‌رفتم .خیالم راحت‌تر بود. ـ بس کن فرشته الان بچه‌ها از مدرسه میان می ترسن.این چه وضعیه؟!. بسه دیگه پاشو صورتت را بشور این آب‌قند را هم بخور. اینقدر خودت و این بچه‌ها را زجر نده. زهرا سفره ناهار را پهن کرد. همه دورِ سفره بودند غیر از فرشته. کنارِ پنجره ایستاده بود و چشم دوخته بود به حیاط. حسین نگاه نگرانی به مادرش کرد و گفت: ـ مامان جان بیا غذا بخور. ـ چشم عزیزم شما بخورید منم الان میام. مادر نگاهی به بچه‌ها کرد که راحت می‌شد غم را رادر چشمهایشان دید. بعد رو به فرشته کرد و گفت: ـ فرشته جان بیا بچه‌ها منتظرتند. بالاخره فرشته مجبور شد از پنجره دل بکند و کنارِسفره بیاید. بوی خوبِ قورمه‌سبزی که زهرا درست کرده بود واقعاً تحریک‌کننده بود . ولی دل‌آشوب زده فرشته میلی به غذا نداشت. با اشاره چشم و ابروی مادرش، بشقابی را برداشت کمی غذا ریخت. نگاه نگران بچه‌ها را دید. لبخندی زد و گفت: به‌به چه عطر و بویی داره.زهرا جان دستت درد نکنه. بچه‌ها بخورید دیگه. حسین سرش را پائین انداخت و مشغول شد. طاهره نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان من سیر شدم میرم مشق‌ها را بنویسم. فرشته با زور چند لقمه خورد و تشکر کرد. دوباره پا شد که کنار پنجره برود. که با دیدنِ نگاهِ مضطربِ حسین برگشت سمت آشپزخانه. ـ زهرا جان دستت درد نکنه . ـ نوش جونت عزیزم .چیزی نخوردی که؟! _بیشتر از این نمی‌تونم.فرزاد دیگه زنگ نزد؟ ـ نه دیگه از بیمارستان که زنگ زد گفت راه افتادیم. دیگه خبری نشده. حتما توی راه خسته شدند. جایی دارن غذا می‌خورند.میان نگران نباش. صدای ترمزِ ماشینی آمد و فرشته سریع چادرش را سر کرد و به سمت حیاط دوید و گفت: _خدا را شکر بالاخره آمدند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
صدای خش‌خش ِبرگهای زرد و خشک پائیزی زیرِ پایِ حسین و طاهره آهنگی دلنواز بود برای دلِ بی‌قرار فرشته. نسیمِ خنکِ پائیزی اولِ صبح که کمی حالش را خوب می‌کرد. صدای بسته شدنِ در حیاط او را به خود آورد. به سمتِ اتاق برگشت که آرام جانش را نشسته در رختخواب دید. _سلام علی جان بیدار شدی؟ برم برات صبحونه بیارم. _سلام عزیزم نه نمی‌خورم . _یعنی چی؟ باید بخوری. و به آشپزخانه رفت و با سینی صبحانه گشت. _ممنونم عزیزم. ولی میلم نمیبره _فدات شم علی جان باید بخوری چند وقته درست‌وحسابی غذا نخوردی باید بخوری. ـ چشم عزیزم ولی فرشته جان اگه قول بدی گریه نمی‌کنی می خوام باهات یه کم صحبت کنم . حالا که بچه‌ها رفتند مدرسه. می‌خوام باهات صحبت کنم. دیروز که خونه مامانت فقط گریه کردی. تو رو خدا دندون به جگر بگذار. منم بتونم حرفهام را بزنم. ـ مگه چی می‌خوای بگی؟! ـ فرشته جان تو رو خدا می‌دونی من تحملِ ناراحتی و دیدن اشکات را ندارم. خواهش می‌کنم. _سعیِ خودم را می‌کنم ولی قول نمیدم. -فرشته جان من کنارِ تو بهترین روزهای زندگیم را داشتم خوشبخت به تمامِ معنا هر چی ازت تشکر کنم باز هم کمه. هرچی خدا را شکر کنم باز هم کمه. اشکهای فرشته بی اجازه راه افتاد. _علی جان منظورت چیه؟! جونِ من حرف از بی‌وفایی نزن. ـ فرشته جان اجازه بده باهات حرف بزنم ـ دستِ خودم نیست. علی دستهای فرشته را در میان دستانش گرفت. _هنوز که اتفاقی نیفتاده من اینجام. پیشتم. شاید هم 100 سالِ دیگه هم آویزونت باشم تازه دکترها هم گفتند یه امیدی هست. _اصلا این چه بلایی بود سرِ ما اومد _فرشته جان کفر نگیا، مواظب باش. من ازتو بیشتر از اینها توقع دارم تو باید قوی باشی. یه عملِ ساده است. چند تا دونه ترکشِ کوچیکه یه چند سالی مهمون سرِ من بودند حالا هم با یه عمل ساده درمیاد و مهمونی تموم. دوباره برمی گردیم سرِ جای اولمون -خدا از دهنت بشنوه. ولی خودت می‌دونی به این راحتی‌ها نیست ـ عزیزِ دلم من امیدم بعد از خدا به توئه. می‌دونی با این اشکات چی به سرِ من و بچه‌ها میاری؟ قوی باش هنوز یک ماه مونده تا زمان عمل دلم می‌خواد این یک ماه فقط شاهدِ خنده‌هاتون باشم. می‌خوام فقط شاد باشید. بعد از زورِ درد، دستش را روی سرش گذاشت و چشمهایش را بست. -وای علی جان قربونت برم درد داری؟ الان داروهات را میارم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فدای محبت شما😘 خدا را شاکرم که خدمتگزار شما خوبان هستم دعا کنید بتونم به بهترین نحو خدمت کنم به شدت محتاج دعای خیر شما خوبان هستم😘🌺🌺🌺 التماس دعا🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلام امام زمانم🌹 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ━═━⊰🍃✺‌﷽‌‌‌✺🍃⊱━═━ 💚 حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند:💚 دنيا سراى بلا و گرفتارى و محل گذران زندگى و زحمت است خوشبختان از آن دل كنده ‏اند و از دست بدبختان به زور گرفته مى‏ شود پس خوشبخت ‏ترين مردم، بى‏ ميل‏ترين آنان به دنيا و بدبخت ‏ترين مردم، مايل‏ ترين آنان به دنياست. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦ ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 بیخیال قضاوت ها!! این مردم، در چیستی زندگی خودشان هم مانده اند، اگر به حرف این ها اهمیت بدهی، هرکس برایت حکمی صادر می کند، گوش هایت را بگیر توی لاک خودت بمان و برای خودت زندگی کن... ‌ ‌خدایا فقط به امید خودت❤️ با تمام وجودم، دوستت دارم خدا😘 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎁😍👏 به مناسبت میلاد امام رئوف علیه السلام داریم👏👏👏 با تخفیف بسیار شگفت انگیز ارائه می شود😍👏👏👏👏 کلمه ارتباط موفق، امام رئوف را برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 فقط و فقط تا پایان امشب وقت دارید👏👏 ان شاءالله اخر شب قرعه کشی داریم از بین دوستانی که ثبت نام کردند به قید قرعه یکی از دوره هامون را 🎁 می کنیم از قرعه کشی جا نمونید👏👏 به نام خالق عشق💞 💞رابطه عاطفی غذای روح است💞 و تنهایی فقط برای خداست 💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران نیست. یا 👇 🔺رابطه عاطفی یعنی چه؟ 🔺ویژگی‌های یک رابطه عاطفی چیست؟ 🔺چگونه عشق به رفتار تبدیل شود؟ 🔺مهم‌ترین تصمیم زندگی ما چیست؟ 🔺عوامل مهم در تصمیم گیری ازدواج (انواع بلوغ‌ها) 🔺نکات مهم برای شروع رابطه عاطفی 🔺اصول محبت کردن در رابطه عاطفی 🔺منحنی عشق و رابطه عاطفی 🔺مجردی خوب چگونه است؟ 🔺دو چیز شکستنی خطرناک در رابطه عاطفی 🔺دو فاکتور مهم در رابطه عاطفی 🔺نکات خروج از رابطه عاطفی و کلی مطالب مهم و آموزنده جهت ساختن یک رابطه عاطفی و اصولی دقیق👌 شرکت در این دوره برای هر خانم و واجب است✅ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطیبین الطاهرین🌹 لا حول و
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطیبین الطاهرین🌹 لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم🌺 سلام علیکم و رحمت الله الهی به امید خودت❤️ یا 🔺 در ارتباط موفق💞
☺️کسی که بناست بشوی به مراتب مهم تر است از کسی که تا کنون بوده ای. ✨مبنای جهان هستی بر "شدن" است. 🙏🏻و آرزوی می‌کنم همه ی ما به ان چیزی که بناست بشویم، برسیم. 🔝چون این "شدن" پر از رشد و اگاهی است. ۱،،
💢به نظر شما فکر کردن باعث تغییر زندگی شما می‌شود یا گریه کردن؟ 🧐برخی ها میگویند معلوم است که جواب فکر کردن است. 😌اما من می‌گویم گریه کردن، گریه کردنی که بعد از فکر کردن باشد. ⁉️سه سوال را مطرح می‌کنیم هم این ابتدا، قبل از ورود به مباحث اصلیمان و هم اخر کلاس، به ان ها پاسخ بدهید.👇 ۲،،،
1⃣در حال حاضر چه دردی را در رابطه خود تجربه می‌کنی؟ 2⃣چند در صد این درد برای تو است؟ 3⃣برای از بین بردن این درد می‌خواهی چیکار کنی؟ ۳،،
🔰ما دو نوع درد داریم: یا دو نوع رنج👌 ➕درد خوب یا رنج خوب ➖درد بد یا رنج بد ✖️برخی از ادم ها می‌گویند، این دردها برای زندگی همه هست پس ما می‌سوزیم و می‌سازیم. ۴،،
✔️اما برخی ها درد را خوب جلوه می‌دهند، نگرششان این گونه است که این درد برای من خوب است، چون قرار است از محل این درد جوانه بزنم و رشد کنم و یک پله بالاتر بروم. ⤵️همه چیز در جهان دو بار خلق می‌شود؛ ▪️یک بار در ذهن ما ▫️یک بار در واقعیت ۵،،
🔸زمانی که در کنار پدر و مادرم زندگی می‌کنم، یک‌سری باورها با خودم به همراه دارم. 🔹زمانی که وارد یک زندگی جدید با یک انسان جدید بشوم همان کوله بار را با خودم حمل می‌کنم. 🔻تصور کنید هم من و هم ان فرد یکسری باورها، غلط یا درست، محدویت ها را با خودمان حمل کردیم. ۶،،
🔶حالا با همان ضعف ها وارد یک دنیای جدید شدیم غافل از اینکه ما هر دو همان نقش پدر و مادرمان را بازی می‌کنیم چون هیچ دستاوردی از قبل با خود نداشتیم. 🔷درست است که ما مسئول این ضعف های شخصیتی نبودیم اما ندانستن های خود ما هم منجر به این شده و ما می‌توانستیم مسئولیت های این ضعف ها را به عهده بگیریم. ۷،، ادامه دارد✅
عزیزان دقت کنید مبحث ارتباط موفق بسیار مبحث گسترده و عمیقی است اینجا فقط بخش هایی از ان را قرار دادیم و بخش اصلی که به صورت و است را می تونید با شرکت در دوره تهیه کنید✅✅
برای فرشته روزها به سختی سپری می‌شد. فرزاد علی را برای انجام آزمایش‌های مختلف به تهران می‌برد. مامانش و زهرا نمی‌گذاشتند فرشته و بچه‌ها تنها بمانند. ـ فرشته مادر جون بیا این چادر نمازها را بدوز. ـ چشم مادر ولی این که پارچه‌اش کمه. ـ آخه برای خودم نیست که، می‌خوام برای جشنِ تکلیفِ سمیه و سمیرا بدوزم. ـ وای اصلا حواسم نبود. این وروجک‌های عمه کِی به تکلیف رسیدند؟! ـ مثل اینکه یادت رفته این وروجک ها فقط چند ماه از طاهره کوچک‌ترند. ـ اره مامان راست می‌گی ولی این روزها اصلا حواسم به هیچی نیست. مامان جان اگه علی طوریش بشه چه کار کنم؟! مامان فرشته را در آغوش گرفت و بوسه‌ای به سرش زد وگفت: ـ عزیزم اینقدر بی‌تابی نکن ان شاءالله عملش به خیر می‌گذره و حالا حالا سایه‌اش بالا سرتون می‌مونه. جای پدرت خالی اگر الان بود برای همه‌مون پشت گرمی بود. ولی پدرت هم خیلی زود منو تنها گذاشت. هرچی بهش گفتم خودت را باز نشسته کن حرف گوش نکرد. آخرش هم همون اتوبوسش شد قاتلش. -الهی فدات شم مامان جان می‌دونم توی این دو سال چی کشیدی منم دلم برای بابام تنگ شده خیلی خیلی...... زهرا با سینی چای از آشپز خانه آمد و با دیدنِ حال و روز آن دو سینی را زمین گذاشت و گفت: ـ تو را خدا بس کنید شما ها. مامان جان شما باید به فرشته دلگرمی ‌بدی. آخه این چه حالیه؟ عصرِ آن روزِ پائیزی فریبا هم به جمعشان پیوست. ـ زهرا جان با اجازه‌ات من دخترهای گلت را می‌برم بیرون . بهار و طاهره را هم می‌برم . ـ پس ما چی مامان؟ ـ حسن جان شما با حسین کمک مامان جون به باغچه رسیدگی کنید. ـ فریبا جان زحمتت می‌شه. ـ چه زحمتی؟ جشنِ تکلیفِ دردونه‌های داداشمه می‌خوام براشون کادو بگیرم فرشته تو نمی‌آیی؟! ـ نه حوصله ندارم می‌مونم خونه. شاید علی زنگ بزنه ـ باشه من طاهره را می‌برم مامان جون چیزی لازم نداری؟ ـ نه عزیزم ممنون. صدای زنگِ تلفن بلند شد و فرشته سراسیمه به سمتِ گوشی رفت . ـ الو ـ سلام فرشته خوبی؟ ـ سلام زهره ممنون خدا را شکر ـ می‌خواستم با مامانم برم مسجد گفتم با هم بریم. ـ مسجد برای چی؟ ـ ای بابا حواس نداری‌ها ختمه دیگه. ـ اهان اصلا یادم نبود . باشه بیا با هم بریم. مامان و زهرا هم میان. همگی آماده شدند و با صدای زنگ در به حیاط رفتند. ـحسین جان اگه بابا زنگ زد بپرس کِی بر می‌گردند. ـ چشم .ولی مامان خودش گفت که فردا بر می‌گردند. ـ اره راست میگی عزیزم بعد از سلام واحوالپرسی به سمتِ مسجد راه افتادند. زهرا گفت: ـ این بنده خدا خیلی زجر کشید . این چند سال هم از دوری ِبچه‌هاش هم از بیماری. خدا رحمتش کنه زهره گفت: ـ اره این آخری ها دیگه توان راه رفتن هم نداشت. براش پرستار گرفته بودند. ولی خوب پسرهاش برگشتند و پیشش بودند. -اِه چه خوب حدِاقل آخرِ عمری پیشش بودند. فرشته که توی حالِ خودش بود توجه‌ای به حرف‌هاشون نداشت . دلهره و نگرانی از حال و روزِ مهربان همسرش که این روزها در مرزِ مرگ و زندگی بود. واقعا زجرش می‌داد. هنوز به مسجد نرسیده بودند. که در دلش غوعایی شد. " وای اگه عملِ علی خوب پیش نره . اگه علی از پیشم بره و تنهام بذاره. یعنی یه روز هم ختم برای علی به پا بشه. نه نه خدایا! من طاقتش را ندارم. خدایا! علی رو ازم نگیر. تحملِ دوریش رو ندارم" زهره به بازوش زد و گفت: کجایی دختر ـ رسیدیم. زشته یه تسلیت بگو. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
_ای وای، کِی رسیدیم؟! _اصلا معلوم هست تو کجایی؟! _ای وای، اینا چقدر عوض شدن. قیافه‌هاشونو! _کیا؟! و فرشته سرش رو بلند کرد که فرهاد رو کنارِ برادراش دید. زهره راست می‌گفت. فرهاد خیلی تغییر کرده بود. ولی سریع چشمش رو بگردوند. _بهتره بریم داخل، اینجا بده. _باشه بریم. مگه چی شده حالا؟! چند سال بود پسرای آقای سلامی رو ندیده بودم. تازه پدرشون هم فوت کرد نیومدن. حالا خوبه قبل از مردنِ مادرشون برگشتن. بیچاره از دوری پسراش دِق کرد. _بسه دیگه زهره. وارد مسجد شدن و گوشه‌ای نشستن. تمام مدت فرشته غمگین بود. آرزو می‌کرد کاش نیومده بود. همش به این فکر می‌کرد که نکنه به همین زودیا مجبور بشه برای علی که عزیزتر از جانشه مجلسِ عزا بگیره. هر لحظه حالش بدتر می‌شد و بی‌اختیار اشک می‌ریخت. _فرشته جان می‌خوای زودتر بریم؟! خیلی داری خودت رو اذیت می‌کنی. _نه زهرا جان زشته می‌شینم حالا. _تو رو خدا خودت رو اذیت نکن. هر وقت احساس کردی حالت خوب نیست، بهم بگو که بریم خونه. اون شب حالِ فرشته اصلا خوب نبود. هر دفعه که فرزاد، علی رو می‌برد تهران بیمارستان، فرشته تا صبح نمی‌خوابید. بچه‌ها که می‌خوابیدن، از جا بلند می‌شد و باز سجاده بود که همدم تنهاییاش می‌شد و تا صبح به درگاه خدا برای سلامتی عزیزترینش دعا و نذر می‌کرد. بالاخره روز موعود رسید. روز بستری شدنِ علی برای عمل جراحی... شبِ قبل از رفتن بود. اون شب خونه مامان بودن. قرار شد شب اونجا بخوابن و صبح زود با فرزاد به تهران برن و بچه‌ها پیشِ مادربزرگشون باشن. همه خوابیدن، ولی خواب به چشم علی و فرشته نمیومد. _فرشته جان بیداری؟ _خوابم نمی بره. _بریم توی حیاط؟ _سردت نمی‌شه؟ _نه، یه پتوی سبک برمی‌دارم. _سردردت اذیتت نمی‌کنه؟ _دیگه عادت کردم. _باشه بریم... با هم به حیاط رفتن و کنارِ باغچه روی تخت نشستیم. _انگار اینجا حالم بهتره. _خدا رو شکر. _یادِ اولین باری افتادم که رخصت دادی باهات حرف بزنم. یادته از دستم فرار می‌کردی؟ یادش بخیر. چقدر نگران بودم. _برای چی؟ _معلومه دیگه. نگرانِ این‌که اگه منو قبول نکنی چه کار کنم؟ آخه تو تنها کسی بودی که برای ازدواج بهت فکر می‌کردم. غیر از تو دیگه هیچ‌کس. ِ_یعنی اگه قبول نمی‌کردم .... _معلومه که قبول می‌کردی. می‌دونی چقدر نذر و نیاز و دعا کردم؟ اصلا به نبودنت فکر نمی‌کردم. _حالا چی؟ _یعنی چی فرشته؟ _یعنی الان به نبودنِ من، تنها گذاشتنِ من فکر نمی‌کنی؟ _فرشته تو رو خدا. نمی‌خوام امشب اشکات رو ببینم. کسی جز خدا از فردا خبر نداره. بذار با خیالِ راحت برم برای عمل. _دستِ خودم نیست .اصلا نمی‌تونم بدونِ تو... علی جان تو رو خدا سالم برگرد. منو تنها نذار. _چه حرفیه عزیزم. ان‌شاءالله سالم برمی‌گردم . من دلم به تو خوشه. بچه‌ها رو می‌سپرم به تو. از تو خیالم راحته. دیگه بقیش هم با خداست. حالا که دیگه مامان و بابام هم نیستن. تو رو به خدا می‌سپرم. می‌دونم قوی هستی. ولی فرشته جان یه قولی به من بده. _چشم عزیزم. هر چی تو بگی روی جفت چشام... 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490