#شبها_ها_ی_بدون_او
#قسمت_2
پائیز بود، باز هم پائیز، چادرم را سر کشیدم و به طرف در دویدم:
-اومدم.
صدای ترانه از پشت در به گوشم رسید:
-بدو دیگه.
در را که باز کردم، با سرعت خود را داخل حیاط انداخت:
-وای! برو کنار دیگه داره میاد.
هاج و واج نگاهش کردم که غرید:
-در رو ببند، به چی خیره شدی؟
به خودم آمدم و در را بستم.
راهش را گرفت و به سمت سکوی سیمانی کنار باغچه رفت. نگاهی به پنجره اتاق انداخت:
-عمه خونه نیست؟
-هست، دراز کشیده. دوباره سر درد داره.
-آها، خب بیا اینجا بشین برات تعریف کنم.
چادرم را از سر برداشتم و روی طناب رخت ها انداختم. کنارش نشستم:
-دوباره چی شده؟
با چشمان گرد شده نگاهم کرد:
-یعنی تو ندیدیش؟
-کی رو؟
دستانش را بالا برد و به طرفم حرکت داد:
-ای، خاک بر سرت. مریم یعنی تو در رو باز کردی، بیرون رو نگاه نکردی؟
-خب، نه، یعنی تو نگذاشتی که زود اومدی تو و در رو بستم.
-راست می گی، جلال بود.
-وای، دوباره؟
-دوباره چی؟ هان؟
سرم را پایین انداختم بحث کردن با او فایده نداشت. کمی مکث کرد و ادامه داد:
-خب جلال، پسر داییمه، دوستش دارم. تازه قراره بیان خواستگاری. می دونستم این ساعت از سر کار میاد. هر چی کنار پنجره منتظر شدم نیومد. اومدم سر کوچه. همون موقع پیداش شد. نمی خواستم من رو ببینه. مجبور شدم بیام اینجا.
وقتی سکوتم را دید، قیافه اش را کج کرد:
-ایش، من رو بگو با کی درد دل می کنم؟ اصلا تو چه می فهمی این حرفها یعنی چی؟ مونگول تر از این حرفهایی که عشق و دوست داشتن رو بفهمی.
از بس توی خونه تنها موندی، شدی پوست و استخون.
سرم را پایین انداختم و با ناخن های دستم ور رفتم. حرفی برای گفتن نداشتم. راست می گفت. زندگی من به پدر و مادر و دوتا برادر کوچکم و دفتر و کتاب های درسی ام ختم می شد. به لطف سخت گیری های پدر، پا از خانه بیرون نمی گذاشتم، مگر برای مدرسه رفتن. یا اینکه سالی، ماهی، یکبار، رفتن به منزل عمه در شهر، به اتفاق خانواده. پیاده روی و گردشم همه و همه فقط در حیاط خانه بود و بس.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_2
محسن لبخندی زد و گفت:
_خب، پسرِ خوب این که مشکلی نیست.
فقط من الان یک کم عجله دارم.
بیا بریم نماز خانه درباره اش صحبت می کنیم.
بعد دست امید را گرفت و به طرف نماز خانه راه افتاد.
امید از این هم خونسردی محسن تعجب کرده بود.
محسن ببخشیدی گفت و در صف نماز جماعت ایستاد. امید با تعجب به نماز خواندنشان نگاه می کرد و پیش خودش می گفت"چه کار بیهوده ای. چقدر احمقند. یعنی چی؟ این دولا راست شدن ها. به جای این کارها برید کمی علم و سواد یاد بگیرید. تا از کشورهای دیگه عقب نمانیم. حق دارند به ما می گن عقب افتاده."
بعد از نماز، محسن به امید نزدیک شد وگفت:
_ببخشید معطل شدی. حالا بنده درخدمتم. امر بفرما.
امید که کمی آرام تر شده بود گفت:
_بریم یه جا حرف بزنیم.
محسن گفت:
_هر جا شما راحتی. البته اینجا هم می تونیم بنشینیم.
ولی امید دوست داشت که جای دیگری بروند و محسن قبول کرد و از دانشگاه بیرون آمدند. نزدیک دانشگاه وارد کافی شاپ شدند و نشستند. محسن سفارش قهوه داد. امید با انگشتهایش روی میز می زد و مرتب سرجایش جا به جا می شد. محسن متوجه ناآرامی امید شد.
به خاطر همین دستش را روی دستِ امید گذاشت و گفت:
_امید جان، داداش، همه چیز درست می شه. نگران نباش. ما دوتا آدم عاقل و بالغیم. حلش می کنیم.
امید به چشمهای محسن نگاه کرد و گفت
_خیلی همه چیز را ساده می گیری.
شاید به خاطر اینه که خیالت راحته. قرارداد را بستی و غمی نداری.
محسن لبخندی زد وگفت:
_نه عزیزم. وقتی آدم توکلش به خدا باشه نگرانی نداره. تا خدا نخواد اتفاقی نمی افته. این پروژه هم حتما قسمت تو بوده. منم منتظر پروژه بعدی می شم.
امید از تعجب دهانش باز مانده بود. اصلا نمی توانست محسن را درک کند.
فردای آن روز استاد تهرانی با امید تماس گرفت و گفت "که برای بستنِ قرارداد به دفترش برود. " امید خوشحال از این پیروزی خودش را رساند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_2
تقریبا سه سال پیش وقتی که دختربچهای سیزده سالهای بود، به این محل اسباب کشی کردند.
برای فرشته که دختر شاد و سرحالی بود، این جابجایی هم مثل بقیه اتفاقهای زندگی زیبا و شگفتآور بود.
و سعی میکرد از تمام لحظات زندگیش لذت ببرد.
بودن کنار مامان و بابا و فرزاد، برادر بزرگش و فریبا، خواهرش که سه سال ازش بزرگتر بود، برایش زیبا بود.
گلها زیبا بودند،
آدمها زیبا بودند،
خانه زیبا بود،
مدرسه زیبا بود و او به همه چیز زیبا مینگریست.
فرشته؛ دختر سبزه رو، تپل، زیبا چهره و خوش زبان، با آن اخلاق خوبش همهجا و نزد همهکس جا داشت و تمام همّ و غمّش داشتنِ ایمان و حفظ دینش بود.
آن روزی که به این محل اسباب کشی کردند، از دیدن این حیاط، باغچه و گلها به وجد آمد و خدا را شکر کرد.
اما نمیدانست خداوند در این مکان برایش امتحانی در نظر گرفته که پیروز بیرون آمدن از آن کار سختی است.
هنوز اسباب و اثاثیه را درست و حسابی جابهجا نکرده بودند، که زنگ در خانه زده شد.
صدای مامان از حیاط به گوش رسید که داشت به کسی خوشآمد میگفت:
_اِی وای توی این وضعیت این دیگه کیه؟!
صدای غرغر کردنِ فریبا بود.
و فرشته با لبخند گفت:
_مهمان حبیب خداست شاید یه کمکی هم به ما بکنند.
بالاخره مامان با یه خانم و یه دخترخانم وارد شدند؛
_سلام خانمها، خسته نباشید.
صدای زهراخانم زن همسایه بود، که با دخترش زهره با یک سینی شربت و شیرینی وارد شدند.
فرشته و فریبا دست از کار کشیدند.
آنقدر این همسایه جدید و دخترش خونگرم بودند که خیلی زود با هم صمیمی شدند.
زهرا خانم گفت:
_خُب دختر خانمها کمک نمیخواین؟
فرشته با لبخند گفت:
_ممنون، خودمون انجام میدیم.
زهره گفت:
_بابا چرا تعارف میکنین؟ ما اصلا تعارفی نیستیم.
یاالله! چی کار دارید؟ بگید منم کمک کنم.
و بی معطلی پا شد و سمت اتاق رفت .
_خُب اتاق شما دخترها کدومه؟
فرشته از این همه صمیمیت خوشحال بود.
اما فریبا انگار خوشش نمیآمد.
فرشته گفت:
_زهره جان بیا این اتاق ماست. به نظرت چطوری بچینیمش؟
و زهره خوشحال وارد اتاق شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#قسمت_2
صدای خشخش ِبرگهای زرد و خشک پائیزی زیرِ پایِ حسین و طاهره آهنگی دلنواز بود برای دلِ بیقرار فرشته.
نسیمِ خنکِ پائیزی اولِ صبح که کمی حالش را خوب میکرد.
صدای بسته شدنِ در حیاط او را به خود آورد.
به سمتِ اتاق برگشت که آرام جانش را نشسته در رختخواب دید.
_سلام علی جان بیدار شدی؟
برم برات صبحونه بیارم.
_سلام عزیزم
نه نمیخورم .
_یعنی چی؟ باید بخوری.
و به آشپزخانه رفت و با سینی صبحانه گشت.
_ممنونم عزیزم. ولی میلم نمیبره
_فدات شم علی جان باید بخوری
چند وقته درستوحسابی غذا نخوردی باید بخوری.
ـ چشم عزیزم
ولی فرشته جان اگه قول بدی گریه نمیکنی می خوام باهات یه کم صحبت کنم .
حالا که بچهها رفتند مدرسه.
میخوام باهات صحبت کنم.
دیروز که خونه مامانت فقط گریه کردی.
تو رو خدا دندون به جگر بگذار.
منم بتونم حرفهام را بزنم.
ـ مگه چی میخوای بگی؟!
ـ فرشته جان تو رو خدا
میدونی من تحملِ ناراحتی و دیدن اشکات را ندارم.
خواهش میکنم.
_سعیِ خودم را میکنم
ولی قول نمیدم.
-فرشته جان
من کنارِ تو بهترین روزهای زندگیم را داشتم
خوشبخت به تمامِ معنا
هر چی ازت تشکر کنم باز هم کمه.
هرچی خدا را شکر کنم باز هم کمه.
اشکهای فرشته بی اجازه راه افتاد.
_علی جان منظورت چیه؟!
جونِ من حرف از بیوفایی نزن.
ـ فرشته جان اجازه بده باهات حرف بزنم
ـ دستِ خودم نیست.
علی دستهای فرشته را در میان دستانش گرفت.
_هنوز که اتفاقی نیفتاده
من اینجام. پیشتم.
شاید هم 100 سالِ دیگه هم آویزونت باشم
تازه دکترها هم گفتند یه امیدی هست.
_اصلا این چه بلایی بود سرِ ما اومد
_فرشته جان کفر نگیا، مواظب باش.
من ازتو بیشتر از اینها توقع دارم
تو باید قوی باشی.
یه عملِ ساده است.
چند تا دونه ترکشِ کوچیکه
یه چند سالی مهمون سرِ من بودند
حالا هم با یه عمل ساده درمیاد
و مهمونی تموم.
دوباره برمی گردیم سرِ جای اولمون
-خدا از دهنت بشنوه.
ولی خودت میدونی به این راحتیها نیست
ـ عزیزِ دلم من امیدم بعد از خدا به توئه.
میدونی با این اشکات چی به سرِ من و بچهها میاری؟
قوی باش هنوز یک ماه مونده تا زمان عمل
دلم میخواد این یک ماه فقط شاهدِ خندههاتون باشم. میخوام فقط شاد باشید.
بعد از زورِ درد، دستش را روی سرش گذاشت و چشمهایش را بست.
-وای علی جان قربونت برم درد داری؟
الان داروهات را میارم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490