هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال98 سال #رونق_تولید مبارک باد
🌹🌹 🌹
@IslamlifeStyles
🌷🌷🌷
امروز اولین روز فروردین است
🍒برایتان........
🍒ﻳﻚ ﺑﺎﻍ ﺳﻼﻡ ...
🍒ﻳﻚ ﺳﺒﺪ ﻣﺤﺒﺖ ...
🍒ﻳﻚ ﺩﻧﻴﺎ ﻋﺸﻖ ...
🍒ﻳﻚ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ...
🍒ﻳﻚ ﺩﺷﺖ ﻻﻟﻪ ...
🍒ﻳﻚ ﺻﺤﺮﺍ ﻣﺴﺘﻲ
🍒ﻳﻚ ﻛﻮﻩ ﺩﻭﺳﺘﻲ ...
🍒ﻳﻚ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ....
🍒ﻳﻚ ﺟﻬﺎﻥ ﺯﻳﺒﺎیی ...
🍒ﻳﻚ ﺩﺍﻣﻦ ﻧﻴﻚ ﻧﺎﻣﻲ ...
🍒ﻳﻚ ﻋﻤﺮ ﺳﺮﻓﺮﺍﺯﻱ ...
🍒ﻳﻚ ﺗﺒﺴﻢ ﻧﺎﺯ ...
🍒ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺧﻮﺍﻫﺎﻧﻢ ...
🍒ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ
🍒ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ،،،،،،
🍒 بهارت پر از معجزه لبخند...😊🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
❣یاحیدر مددی❣
با "علی" نوروزمان دمساز شد
آسمان بارانی و دل باز شد
سال خوبی می شود امسال مان
""یا علی گفتیم و عشق آغاز شد""
عیدتون مبارک 🌸
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#وفات_حضرت_زینب_س
عزای خواهرِ خونِ خدا شد
وفاتِ دختر خیرالنساء(س) شد
پس از یک سال و نیم از داغِ عاشور
به جنّت میهمانِ مرتضی(ع) شد
#السلام_علیک_یا_زینب_کبری_س
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان _کودکانه
گُلِ سرِ شکلاتی 🌹
صبح شده بود وخورشید خانم داشت می رفت وسط آسمون .
ولی رقیه کوچولو هنوز خواب بود.
مامان اومد کنارش وبیدارش کرد.
بعدهم رفت تا براش صبحونه اماده کنه.
رقیه چشمهاش را با زور باز کرد.
نور خورشید از پنجره اتاق
پلک های کوچولوش رو قِل قِلک می داد.
خنده اش گرفت وبه خورشید خانم نگاه کرد.
با خودش گفت :یعنی خورشید خانم چطوری نورهاش رو می فرسته توی اتاق؟
مامان صداش کرد.
_عَسَلَم بیاچایی سرد می شه.
از جاش پاشد ورفت دست وروش روشست.
این قدر حواسش پرتِ خورشید خانم بودکه یادش رفت موهاش را شونه کنه و با گلِ سر جمع کنه .
رفت پیشِ مامان سلام کرد.
مامان گفت :سلام گُلم. صبح بخیر.
بعد یه نگاه به رقیه کردوگفت :وای چرا موهات این جوریه ؟
رقیه دستی به موهاش کشید .
رقیه گفت:
_نمی خوام . موهام رو ببندم .
مامان گفت:
_دختر خوبم باید تمیز ومرتب باشی.
تا همه دوستت داشته باشند .
برو خودت رو توی آینه ببین .
اگه یکی از دوستات این طوری باشه باهاش بازی می کنی؟
رقیه گفت:
_نه نمی خوام شونه کنم دردم میاد .
مامان گفت:
_عیب نداره یه ذره درد کوچولو رو تحمل می کنی
ولی در عوض مرتب وخوشگل می شی.
همون موقع صدای زنگ در اومد.
مامان رفت تا درو باز کنه .
سمانه اومده که با رقیه بازی کنه.
ولی رقیه گفت:
_نه مامان درو باز نکن می خوام موهام روشونه کنم .
مامان گفت :
_برو توی اتاق .
تا سمانه بشینه و من براش چایی بیارم موهات رو شونه کن بعد بیا بیرون.
وقتی سمانه اومد ونشست .
مامان به اتاق رفت و یه گلِ سرِ
خوشگل که روش شکل شکلات بود .
به رقیه داد وکمکش کرد تا موهاش رو مرتب کنه وگلِ سر را به موهاش زد.
اول کمی دردش گرفت . ولی زود دردش تموم شد.
رقیه با خوشحالی از اتاق بیرون اومدو
اون روز کلی با سمانه بازی کردند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_233
باورم نمی شد این بشر قصد نداشت دست از سرِمن برداره.
بی توجه به نگاه نگرانِ مامان به اتاقم رفتم ودر را بستم.
زانوهام وبغل کردم و سرم را رویشان گذاشتم.
دلم می خواست اشک بریزم به بختِ سیاه خودم.
چرا سپهر دست بردار نبود .⁉️
اون با هر دختری بخواد می تونه ازدواج کنه .
ولی چرا من⁉️😩
تا صبح از اتاقم بیرون نرفتم و خوابم نبرد .
صبح با چهره ای داغون رفتم پائین .
بابا نمازش را خونده بود و داشت ذکر می گفت.
مامان هم مشغول آماده کردنِ صبحانه بود.
وضو گرفتم و نمازم را خوندم.
ونشستم سر سجاده .
بابا با لبخند نگام می کرد.
و چشم ازم برنمی داشتِ
برگشتم سمتش، که گفت:
_قبول باشه عروس خانم 😊
یه دفعه احساس کردم از داخل گُر گرفتم.
_چی⁉️بابا 😳
زد زیر خنده و گفت:
_انگار پسر خوب وبا جَنَمی بود.
خوشم اومد ازش 😊
_ولی بابا ....
_هول نشو عزیزم هنوز مونده تا بهش جواب بدم .باید خودش را برام ثابت کنه 😊
باورم نمی شد این حرفها را بابا داره می گه .😳
با حرص گفتم :
_بابا من نمی خوام ازدواج کنم😩
_باشه گلم .ناراحتی نداره که .
ولی من دلم می خواد شوهرت بدم.
ترشی که نمی خوام بندازمت 😁
بعد هم بلند بلند خندید.
_حالا هم ناراحت نشوعزیزم .تو همیشه گندمِ طلائی خودمی ، به کس و کسانش نمی دم 😁
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_234
رسماً احساسِ بد بختی می کردم .
ولی این تازه شروع ماجرا بود.
از همان شب آرامشم به هم ریخت.
چون شب بعد ، گلین خانم و مش حیدر آمدند.
واین یعنی بدبختی روی بدبختی 😩
می دونستم برای چی آمدند.
پس رفتم اتاقم .
تا هیچی نشنوم . هیچی ....
یک ساعتی بودند و بعد رفتند.
منم بیرون نیامدم .
صبح با نگرانی به چهره مامان وبابا نگاه می کردم ولی آنها عین خیالشون نبود.
وهیچی نمی گفتند .
رفتم پیشِ آبجی فاطمه ، هنوز حالش روبراه نشده بود.
دخترها با بابا رفتند مدرسه .
حالش را پرسیدم ونشستم کنارش.
نگاهی بهم انداخت وبا لبخند گفت:
_خب چه خبرا؟😊
_هیچی 😔
_شنیدم خبراییه😁
_چه خبری ⁉️
_فدات شم گندم جان.
رنگ رخساره خبر می دهد از سرِ درون 😁
یه دفعه دستهام را گذاشتم روز گونه هام.
واون زد زیر خنده 😂
_حالا دیدی گفتم .
خودت را لو دادی 😁
_آبجی تورا خدا 😩
_باشه . خودت بگو . می خوای چه کار کنی⁉️
_چی را ⁉️
_اِه . قادر وسپهر را ⁉️
بالاخره می خوای کدام را انتخاب کنی.⁉️
_هیچ کدام را .
من اصلا نمی خوام ازدواج کنم .
_باشه منم باور کردم 😁
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
یارب
آمدم امشب که من باعشق مهمانت شوم
مثلِ هر شب خوانمت یا که غزل خوانت شوم
آمدم با کوله باری از گنه دل پر زدرد
بهر امیدی که بخشایی و قربانت شوم
گرچه دارم رویِ همچون شب ولی قلبم
سپید
پر زمهرت آمدم تا غرقِ احسانت شوم
گرگنه کاری چو من داند که لطفت بی حداست
آید و گوید که یارب من چه حیرانت شوم
شبتون بهشت
دلتون آرام
التماس دعا 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبحتون بخیر
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:💚
هر کس بر مصیب های این دختر (زینب علیها السلام) بگرید، همانند کسی است که بر برادرانش، حسن و حسین علیهم السلام، گریسته باشد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
◾️تسلیت وفات حضرت زینب س◾️
امان از سینه ی غمبار زینب
امان از طاقت بسیار زینب
قیامت شد به پا از این مصیبت
صبوری در بلا معیار زینب
#السلام_علیک_یا_زینب_کبری_س
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹
زیارتنامه_حضرت_زینب
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،
سلام بر تو اى دخت رسول خدا.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ فـاطِمَةَ وَخَدیجَةَ،
سلام بر تو اى دخت فاطمه و خدیجه.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ،
سلام بر تو اى دختر امیر مؤمنان.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ،
سلام بر تو اىخواهر حسن و حسین.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـابِنْتَ وَلِیِّ اللهِ،
سلام بر تو اى دختر ولىّ خدا.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ،
سلام بر تو اى خواهر ولىّ خدا.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یـا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکـاتُهُ،
سلام بر تو اى عمه ولى خدا و رحمت خدا و برکاتش بر تو باد.
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنـا وَبَیْنَکُمْ فِى الْجَنَّةِ،
سلام بر تو، خداوند آشنایى برقرار کند میان ما و شما در بهشت
وَحَشَرَنـا فی زُمْرَتِکُمْ،
و محشور گرداند ما را در گروه شما
وَاَوْرَدَنـا حَوْضَ نَبیِّکُمْ،
و وارد کند ما را بر سر حوض پیامبرتان
وَسَقـانـا بِکَاْسِ جَدِّکُمْ مِنْ یَدِ عَلِیِّ بْنِ اَبی طـالِب،
و بنوشاند ما را از جام جدتان، از دست (ساقى کوثر)
على بن ابى طالب.
صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ،
درود خدا بر شما باد.
اَسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنـا فیکُمُ السُّرُورَ وَالْفَرَجَ،
از خدا مى خواهم که بنمایاند به ما در
مورد شما خوشحالى و فرج (وظهور) شما را
وَاَنْ یَجْمَعَنـا وَاِیّـاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُمْ
و گرد آورد ما و شما را در گروه جدتان
مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ،
محمد(صلى الله علیه وآله)،
وَاَنْ لا یَسْلُبَنـا مَعْرِفَتَکُمْ، اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ،
و نگیرد از ما معرفت شما را که براستى او سرپرست توانایى است.
اَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ بِحُبِّکُمْ،
تقرب مى جویم به درگاه خدا به وسیله دوستى شما
وَالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِکُمْ،
و بیزارى جستن ازدشمنانتان،
وَالتَّسْلیمِ اِلَى اللهِ راضِیاً
وتسلیم شدن به پیشگاه خدا بارضایت مندى وخوشنودى
بِهِ غَیْرَ مُنْکِروَلا مُسْتَکْبِر،
بدون انکارو گردن فرازى
وَعَلى یَقینِ مـا اَتى بِهِ مُحَمَّدٌ،
و از روى یقین به درستى آنچه محمد(صلى الله علیه وآله) آورده
وَبِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یـا سَیِّدی،
و بدان راضى وخوشنودم و مى جویم
باین وسیله عنایت ترا اى سرور من،
اَللّهـُمَّ وَرِضـاکَ وَالدّارَ الآخِرَةَ،
خداوندا! خشنودى تو و خانه آخرت را خواستارم.
یـا سَیِّدَتی یـا زَیْنَبُ،
اى بانوى من، اى زینب،
اِشْفَعی لی فِى الْجَنَّةِ،
شفاعت کن براى من در مورد بهشت
فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ،
که به راستى براى تو در پیشگاه خدا منزلتى است بزرگ.
اَللّهـُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لی بِالسَّعـادَةِ،
خداوندا! از تو مى خواهم که سرانجام کارم رابه خوشبختى ختم فرمایى
فَلا تَسْلُبْ مِنّی مـا اَنَا فیهِ،
و از من نگیرى ایمانى را که در آن هستم
وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ،
و جنبش و نیرویى نیست جز به یارى خداى والاى بزرگ.
اَللّهـُمَّ اسْتَجِبْ لَنـا
خدایا! به اجابت رسان دعاهاى ما را
وَتَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَعِزَّتِکَ،
و بپذیر آن را به بزرگوارى و عزّت
وَبِرَحْمَتِکَ وَعـافِیَتِکَ،
و به مهر و عافیت خودت،
وَصَلَّى اللهُ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ اَجْمَعینَ،
و درود خدا بر محمّد(صلى الله علیه وآله)و تمام خاندانش
وَسَلَّمَ تَسْلیماً یـا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
و هم سلام مخصوص او بر ایشان باد اى مهربانترین مهـربانــان.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
امام صادق (ع) فرمود: چیزی سراغ ندارم که به مانند #صلهی رحم# عمر را افزونی بخشد تا این که اجل شخص سه سال دیگر است پس صلهی رحم میکند و خداوند به عمرش سی سال میافزاید پس اجل او سی و سه سال دیگر قرار داده میشود و گاهی هم اجل شخص سی و سه سال است او قطع رحم میکند پس سنش به سه سال کم میشود. (16)
امام صادق (ع) فرمود: به دستگیری و دیدار فامیلان خود بشتاب گر چه با تقدیم جرعهای از آب باشد، برترین صله رحم آن است که از آزار فامیل خود خودداری کنی.
16) - الکافی/ ج 2/ ص 152
(17) - الکافی/ ج 2/ ص 151.
فوروارد کنید☺
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ الفرج
💠 💠
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🚨 بزرگی می گوید :
🔹#موفقیت نتیجه سه عبارت است:
🌱تجربه دیروز
🌱استفاده امروز
🌱امید به فردا ...
🔹ولی اغلب ما با سه عبارت دیگر #زندگی می کنیم:
🌱حسرت دیروز
🌱اتلاف امروز
🌱ترس از فردا....
🔹 در حالی که آفریدگار مهربان
🌱گذشته را عفو ...
🌱امروز را مدد....
🌱و فردا را کفایت می کند.
#⃣ #تفکر #مثبت_اندیشی
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip- - pishnahadi mohem baraye ayame norooz.mp3
1.32M
🎵 پیشنهادی مهم برای نوروز
🔻حداقل سالی یک بار انجام بدیم!
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان _کودکانه
علی در باغ وحش🌹
علی بادوستانش در کوچه فوتبال بازی می کرد
به انها خیلی خوش می گذشت
و مرتب با صدای بلند می خندیدند😊
وقتی بازی تمام شد
همگی حسابی خسته شده بودند
علی هم خسته وگرسنه شده بود
از بچه ها خداحافظی کرد
اما موقع رفتن احمد گفت
_علی فردا یادت نرود
بعد از ظهر منتظر ت هستیم
علی گفت
_چشم حتما
ولی فردا وقتی از مدرسه برگشت
بابا از اداره امده بود .
علی ازدیدن بابا خوشحال شد سلام داد وبه اغوش بابا پرید
بابا هم باخوشحالی جواب ِ سلامش راداد
وعلی را به اغوش گرفت وبوسید
وگفت
_علی جان ناهارت را بخور
امروز قراراست با عمو اینا به باغ وحش برویم
علی خوشحال شد وغذایش را خورد و
اماده شد
مامان وزهرا وبابا هم اماده بودند
وقتی از در خانه بیرون رفتند
یک دفعه علی یادش امد که به دوستانش قول داده بود امروز هم با انها فوتبال بازی کند
گفت
_باباجان من یادم رفته بود امروز به دوستانم قول دادم که باانها فوتبال بازی کنم
_بله درسته پسرم ولی من هم به عمو اینا قول دادم الان هم انها منتظرِ ما هستند
باید برویم
علی ناراحت شد پدر نگاهی به او کردو گفت
_علی جان ما نمی توانیم که دو کار را هم زمان انجام بدهیم
خداوند در وجودِ ما خواسته هایی گذاشته که مجبوریم بینِ انها بهترینش را انتخاب کنیم
وقتی به باغِ وحش رسیدند
سینا وسهیل پسرهای عمو سعید با خوشحالی به طرفشان امدند
وباهم مشغولِ بازدید از حیوانات شدند
خیلی به انها خوش می گذشت
کنار قفسِ شیرها که رسیدند
علی بادقت نگاه می کرد
یکی از انها خوابیده بود
یکی از انها غذا می خورد وشیرِمادر با بچه هایش بازی می کرد
علی باذوق انها را نگاه می کرد وسهیل وسینا هم مرتب انهارا به هم وبه زهرا نشان می دادند واز دیدن حرکاتِ انها تعجب می کردند
بابا گفت
_علی جان می بینی حیوانات هم یک خواسته هایی دارند ببین هرکدام مشغولِ کاری هستند
علی گفت
_یعنی انها مثل ما هستند
بابا گفت
_کامل که نه
ولی ماهم یک خواسته هایی داریم
فرقِ ما با حیوانات این است که
ما می توانیم از بینِ خواسته هایمان
بهترین را انتخاب کنیم ولی حیوانات نمی توانند
همین موقع صدای گریه سینا بلند شد
دستِ سینا لای نرده هاگیر کرده بود
ووقتی دستش را بیرون اوردند از دستش خون می امد
عمو دستِ سینا را گرفته بود ومی گفت
_ باید سینارا به درمانگاه ببرم
بابا گفت
_علی جان این هم یک انتخاب است
الان ما می توانیم انتخاب کنیم
که اینجا بمانیم واز دیدنِ حیوانات
لذت ببریم
یا اینکه همراهِ عمو سینا را به درمانگاه ببریم
چه کار کنیم⁉️
علی گفت
_باید بهترین خواسته را انتخاب کنیم
بهتراست با عمو اینا برویم
بابا گفت
_افرین پسرم
پس زود راه بیفتیم
وهمه باهم به درمانگاه رفتند
دکتر دستِ سینا را دید ودارو زد وبست
وگفت
خدارا شکر طوری نیست زود خوب نی شود
ان شب همه خانه عمو بودند وحال ِسیناهم بهتر شده بود
وعلی خوشحال بود که با بودنش درکنارِ سینا باعثِ خوشحالیِ سینا شده است👌
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_235
از حرفهای آبجی اشکم در اومد.
وگفتم:
_تورو خدا آبحی بگو دست از سرِ من بردارند.
من می خوام راحت باشم .
نمی خوام در گیره این مسائل باشم .😭
_باشه حالا چرا گریه می کنی؟
اصلا خوبه بگم ما می خوایم خواهرمون را ترشی بندازیم 😁
_آبجی تورو خدا 😩
_خب بابا ، نمی گم 😁
ولی از شوخی گذشته .این طوری که نمی شه .بالاخره بایدازدواج کنی.
حالا اینها نه یه کسِ دیگه.
من سنم از الآن تو کمتر بود ازدواج کردم.
نمی شه که مجرد بمونی.
تازه با ازدواجت مامان وبابا هم خیالشون راحت می شه.
گندم جان بشین خوب فکرهات و بکن .
الان که دوتا خواستگار داری .
یکی شون را انتخاب کن.
شاید بعدها خواستگارهایی که بیان این شرایط را نداشته باشند.
نمی شه که بگی ازدواج نمی کنی .
باید ازدواج کنی .
_آخه نمی خوام .می ترسم .
دوست ندارم از بابا دور شم .
_آخرش چی؟
نمی دونستم چی بگم و آبجی گفت وگفت و منم هیچ جوابی نداشتم .
وقتی برگشتم .
رفتم اتاقم و در را بستم .
باز خیره به گندمزار شدم.
چه کار باید می کردم ؟
چرا آدم آن طوری که دلش می خواد نمی تونه زندگی کنه ⁉️😔
چرا باید همیشه تسلیم سرنوشت بشه ⁉️
چرا باید ازدواج کنم چرا ⁉️😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون