eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۸۱) حس عجیبی داشتم که تا آن موقع تجربه نکرده بودم. داشتن خواهری مهربان را به خواب هم نمی دیدیم. نگاهی به چهره متعجبم کرد و با لبخند گفت: -راستش، همیشه آرزوم بود که کنارم باشی. توی تمام این سال ها، گوش هام رو تیز بود تا از دهان بابا در مورد تو و سینا، چیزی بشنوم. ولی بابا، ملاحظه مامان رو می کرد و حرفی نمی زد. البته من خیلی کوچولو بودم که این اتفاق افتاد. یادم نیست. ولی خب مامانم وقتی فهمیده بود، خیلی ناراحت می شه. با هم دعواشون می شه. مامانم حتی چند روزی، قهر می ره. از بابا شنیدم، که قرار بوده از مامانت جدا بشه که می فهمند، تو داری به دنیا میای. وقتی به مامانم قضیه رو می گه، اونم کوتاه میاد. البته وقتی می فهمه مامانت و بابام برای اینکه جدا شن می خوان تور رو که هنوز به دنیا نیومدی، از بین ببرند، خیلی ناراحت می شه. حتی با بابا دعوا کرده. که چرا می خواید یک بجه بی گناه رو نابود کنید. البته همان شب مامانم یه خوابی هم دیده که به هیچ کس نمی گه. فقط صبحش به بابا می گه"من دیگه، این قضیه رو پذیرفتم. راضی نیستم اون خانم یا بچه اش آسیب ببینند. بالاخره اون بچه، بچه تو هم هست. پس لطفا مواظبشون باش." بعد از اون همه دعوا و قهر، می دونی تینا، این تو بودی که به همه آرامش دادی. وجودت مثل یه بارقه امید می شه برای بابا. خودش می گه با شنیدن این حرفها از مامانت، بال در آوردم. چون نمی خواستم با جدا شدنمون، تینا و مادرش، زندگی سختی داشته باشند. من مسئول زندگی آنها هستم. تینا، تو خوشبختی و آرامش رو به بابا هدیه کردی. چشمانم از تعجب گرد شده بود. به گوش هایم اعتماد نداشتم. این حرف ها را درباره من می گفت که عمری در ناامیدی به سر برده بودم. پس چرا پدر هیچ وقت این چیزها را به خودم نگفت؟ چرا مادر همیشه افسرده و ناراضی بود؟ یعنی آرامش و خوشبختی فقط برای ساحل و مادرش بود؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۲) خانم محمدی و ریحانه هم آمدند و قرار شد، با هم دورتا دور باغ قدم بزنیم. درختان هیچ برگ و باری نداشتند، اما خانم محمدی از تابستان و میوه های درختان می گفت. تک تک درختان را نشان می داد و چنان با عشق درباره اشان صحبت می کرد که گویی دوستان صمیمی اش هستند. بر تنه درختی، حلزون کوچکی چسبیده بود، آن را جدا کرد و با ذوق درباره اش سخن گفت. محو صحبت هایش بودم که سینا صدایم زد. به سمتش برگشتم. با امیر بودند. -بله، -داریم با آقا امیر می ریم خرید، شما چیزی لازم ندارید؟ به سمت دخترها برگشتم: -شما چیزی نمی خواید؟ ریحانه گفت: -چرا، چرا، ولی خودم می رم به داداشم می گم. به دو به سمت امیر رفت و مشغول پچ پچ شد. خانم محمدی گفت: -همه چیز هست، ممنون، ساحل هم سری تکان داد و چیزی نگفت. نزدیک تر رفتم که ریحانه صحبتش را قطع کرد. امیر سر به زیر ایستاده بود. سینا جلو آمد و گفتم: -بچه ها چیزی نمی خوان، ولی برای خودم، چیپس و پفک بگیر. -باشه، پس ما رفتیم. خدا حافظی کردند. من و ریحانه هنوز نگاهمان بدرقه راه برادرانمان بود که دستش را روی کتفم گذاشت: -قربونش برم، اینقدر مهربونه که نگو. دیگه خدمتش داره تموم می شه. باید براش آستین بالا کنیم. با تعجب نگاهش کردم که بلند خندید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥هم‌اکنون بارش برف در هاشمیۀ مشهد ما هم برف مشهد را دیدیم البته هاشمیه نبودیم حرم بودیم👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام گلم ممنون از لطف شما اگر قابل باشم دعا گوی شما و همه عزیزان هستم🌺
🖤 ﻓـﺎﻃـﻤـﻴــــﻪ ﻣــــﻮﺝ ﺁﻩ ﺷﻴـﻌـﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻴـﺖ ﺍﻻﺣـــــﺰﺍﻥ ﻧـﮕـﺎﻩ ﺷﻴـﻌـﻪ ﺍﺳﺖ ﻓـﺎﻃـﻤـﻴـــــﻪ ﺗـﺎ ﺭﻭﺍﻳــﺖ مـی شـود ﺩﺭﺏ ﺳــﻮﺯﺍﻥ ﺑﺎ ﻟـﮕــﺪ ﻭﺍ مـی شـود ﻓﺎﻃـﻤﻴﻪ ﻓﺼـﻞ ﺑـﻴـﻌـﺖ ﺑﺎ علی ﺳﺖ ﺟﺮﻡ ﺯﻫـــــﺮﺍ ﮔﻔﺘﻦ یک ﻳﺎ ﻋﻠﻰ ست http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
55.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شروع عزای حضرت مادر علیها السلام در حرم علی بن موسی علیه السلام با خطبه خوانی و عزاداری خدام اللهم عجل لولیک الفرج🌺 التماس دعا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند سلام امام زمانم❤️ " سلام صبح عالیتان متعالی " ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودند: ما اهل بیت پیامبر وسیله ارتباط خداوند با خلق او هستیم، ما برگزیدگان پاك و مقدّس پروردگار مى باشیم، ما حجّت و راهنما خواهیم بود؛ و ما وارثان پیامبران الهى هستیم.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
🥀😭 فکر کردن به غم‌وغصه مادر سخت است خواندن روضه در چند برابر سخت است از حسین این همه‌اصرار: حسن حرف بزن از حسن بغض‌پی‌بغض: برادر سخت است http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
359.2K
دعای پر فیض کمیل در حرم امام رئوف علیه السلام شب جمعه و شب شهادت بی بی دو عالم علیها السلام🏴 با نوای مداح اهل بیت اقای قاسم پناهی از شهریار اللهم عجل لولیک الفرج دعا گوی شما خوبان هستم حاجت روا باشید ان شاءالله http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
479.3K
زهرا سلام الله علیها رئوف علیه السلام 🏴 اللهم عجل لولیک الفرج
سلام عزیزان شبتون بخیر عزاداریهاتون قبول حق💐
بابت بی نظمی های برنامه های کانال عذر خواهی می کنم ان شاءالله از فردا به طور منظم برنامه ها را داریم
فعلا در حال بازگشت هستم و نت گاهی یاری نمی کند
خدا را شکر که روزیمان شد در آغاز ایام فاطمیه در حرم امام رئوف لباس عزای مادرش را برتن کنیم و بر مظلومیت بی بی دو عالم اشک بریزیم
الهی که با دعای حضرت مادر و امام رئوف همگی عاقبت بخیر باشیم. اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸۴) باورم نمی شد که پدر، از عشق و علاقه اش به مادرم و ما سخن می گوید. همیشه او را مردی مغرور و از خود راضی می دانستم. ولی صحبت های امروزش، باور نکردنی بود. کمی مکث کرد و ایستاد. مرا به سمت خودش چرخاند و خیره نگاهم کرد: -تینا جان، منو ببخش. می دونم براتون کم گذاشتم. اما اشتباه کردم. چون مامانت لج می کرد، منم لج می کردم. خیلی اشتباه کردم. کاش، کاش، از همون اول با هم می رفتیم پیش یه مشاور خوب. این مدت که با سید احمد و خانمش آشنا شدم، فهمیدم که عمرمون رو با اشتباه گذروندیم و این وسط شماها قربانی شدید. دستم را گرفت و بالا آورد. نگاهی به جای بخیه های روی مچم انداخت: -دیگه هیچ وقت نمی خوام این کارها رو تکرار کنی. قول بده که آخرین بارت بود. مبهوت و با بغض نگاهش کردم و فقط سرم را تکان دادم. مرا به خودش چسباند و روی پیشانی ام را بوسید. مثل سحر شده ها فقط نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: -مگه جن دیدی باباجان. حالا یه برنامه هایی هم دارم که خیلی وقته فکرم رو مشغول کرده. ان شاءالله یواش یواش، ما هم روی خوش زندگی رو می بینیم. ما هم به آرامش می رسیم. دیگه نمی خوام نگران ببینمت. نگران هیچی نباش. باشه. شانه هایم را گرفت و تکانم داد. لبخندی زدم: -باشه، چشم. خندید. خنده ای از ته دل. ولی هنوز هم رد غم را در چهره اش می دیدم. مردی که امروز در برابرم بود، با آنچه که سال ها در ذهنم ساخته بودم، زمین تا آسمان تفاوت داشت. کاش خواب نباشم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۳) بعد از ساعتی قدم زدن، نگران دیر کردنِ سینا و امیر شدم. از طرفی دلم هم ضعف می رفت. رو به ریحانه کردم: -به نظرت دیر نکردند؟ چنان حواسش به صحبت های ساحل بود که متوجه منظورم نشد: -کیا؟ -پسرا. خیلی وقت رفتند. گوشی اش را از جیب لباسش در آورد. -آره، یک ساعته رفتند. الان خودم زنگ می زنم. سریع شماره امیر را گرفت. ولی پاسخی دریافت نکرد: -حتما داره رانندگی می کنه. الان می رسند. ولی باز هم خبری نشد. دلم آشوب بود. هر چند همیشه دلشوره و نگرانی داشتم. ولی این بار فرق می کرد. نگران دردانه مادر بودم. کمی از آن ها فاصله گرفتم و چشم به در باغ دوختم. دستی روی شانه ام نشست. با هراس برگشتم که پدر را پشت سرم دیدم. لبخندی زد: -چرا نگرانی؟ -منتظر سینام. خیلی وقته رفتند. -نگران نباش. حتما دارند برای خودشون چرخ می زنند. اینجا حوصله شون سر رفته بود. در مقابل نگاه متعجبم، دستش را دور گردنم حلقه کرد: -افتخار می دی کمی با هم قدم بزنیم؟ قدم تا شانه هایش بود. ودر کنارش چون جوجه بودم. لبخندی زدم و آب دهانم را قورت دادم. بی جواب خیره چشمانِ براقش شدم و کنارش راه افتادم. چند قدمی که رفتیم، آهی کشید: -ببین تینا جان، دلم می خواد با ساحل مثل یه خواهر واقعی رفتار کنی. نمی خوام شماها از هم دور باشید. توی این سال ها خیلی تلاش کردم، تا مادرت راضی بشه و اجازه بده، شما به هم نزدیک بشید. ولی نمی دونم چرا اینقدر لجبازی می کرد. الان هم با وساطتت، سید احمد و خانمش، راضی شده و چیزی نمی گه. ولی نگرانم که دوباره خونه که برید، باز هم مخالفت رو شروع کنه. باور کن، ساحل و مادرش اصلا مشکلی با شما ندارند. همان سالی که تو دنیا اومدی، حتی قبل از اون، رویا همه چیز رو پذیرفت. باور کن من خیلی رنج کشیدم، هر بار که مادرت اسم جدایی رو میاره، تنم می لرزه. به خاطر تو، به خاطر سینا، به خاطرِ... کمی مکث کردو سر به زیر انداخت: -به خاطر خودش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند سلام امام زمانم❤️ " سلام صبح عالیتان متعالی " ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودند: همانا حقیقت و واقعیّت تمام سعادت ها و رستگارى ها در دوستى على علیه السلام در زمان حیات و پس از رحلتش خواهدبود.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄