╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
خداوند فرمود: «... هرگاه بنده بگوید: بسم الله الرحمن الرحیم، خدای متعال میگوید: بنده من با نام من آغاز کرد. بر من است که کارهایش را به انجام برسانم و او را در همه حال، برکت دهم».
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
تویے بهانہ خورشیـ☀️ـد وقٺ تابیدن
تویے بهانہ بـ🌧ـاران براے باریدن
بیاڪه عدالـ✨ـٺ مطلق مسیر مےخواهد
سپاه منتظرانٺ امیـ❤️ـر مےخواهد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🍃🌸برای تعجیل در فرج
🍃🌸آقا امام زمان (عج) صلوات
🍃🌸اَللّهُمَ
🍃🌸صَلَّ
🍃🌸عَلی
🍃🌸مُحَمَّدٍ
🍃🌸وَآلِ
🍃🌸 مُحَمَّد
🍃🌸وَعَجِّل
🍃🌸فَرَجَهُم
🍃🌸وَ اَهلِک
🍃🌸عَدُوَّهُم...
🍃🌸 اَللّهُــــمَّ
🍃🌸عَجـِّل لِوَلیِّکَ
🍃🌸الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
پیامبر اڪرم(ص)فرمودند
✅پنج چیز دل راصفا میدهد و سختی
قلب را بر طرف می کند:
1⃣⇜همنشینی علما
2⃣⇜دست به سر یتیم کشیدن
3⃣⇜نیمه شب استغفار کردن
4⃣⇜کم خوابیدن شب
5⃣⇜روزه
📚نصایح ، صفحه218
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🔴پاداش شاد کردن دل مومنین!!
🌹آیت الله مجتهدی تهرانی ره:
✅وقتی بعضی ها از قبرشان بیرون می آیند میبینند یک نفر جلو
دارد می رود اما او را نمیبینند. آن فرد به او می گوید بیا !
💠بشارت می دهیم تو را به کرامت و بهشت...
🔺️چون یک دختری جهیزیه نداشت؛ تو جهیزیه او را تهیه کردی
و حتی کسی هم نفهمید...
🌿من را که می بینی آن شادی ای
هستم که در دل آن بنده خدا ایجاد کردی...
🌹سپس جلو می رود و راه را باز می کند و او را به بهشت می برد.
💥پس آدم باید سعی کند نیازمندان را خوشحال کند. با صدقه،
با دادن گوشت قربانی به نیازمندان، با دادن جهیزیه،
با حل کردن مشکلات مردم، با وام دادن به نیازمندان و...
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✅ حجت الاسلام #ماندگاری
✳️ گم نشوید!
امام باقر(علیه السلام) می فرمایند در نماز و روزه و حجتان هم اگر ولایت مدار نباشید، گم می شوید!
یعنی در عبادت خدا هم اگر من بی ولایت باشم، گم می شوم. اگر امروز آمار طلاق زیاد شده است برای این است که مردم در ازدواج هایشان گم شده اند. مردم کاشان گفتند یا امام باقر یک راهنما از جنس خودتان برای ما بفرستید امروز هم منتظران واقعی نمی گویند امام زمان بیاید که برای من شغل و همسر درست کند، اینها حواشی ولایت امام زمان است امام زمان می آیند به ما بیاموزند که چگونه زندگی کنیم که بنده خدا باشیم.
هر کس راهنمای الهی را نبیند یا خودش را به ندیدن بزند، زندگی اش کلاف سردرگم می شود و خداوند می فرمایند ما این فرد را در روز قیامت کور محشور می کنیم. در ادامه آیه قرآن می فرماید: ای پروردگار من چرا مرا کور وارد محشر کردی؟ من در دنیا چشم داشتم. و خداوند به او میفرماید تو چشم داشتی اما فقط چشم سر داشتی و چشم دل نداشتی و خودت را به کوری زدی و راهنمایی مرا ندیدی.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
❖
شعری بسیار زیبا و پرمعنا
با تمام حروف الفبا برای خــــــدا ♥️
(ا) الا یا ایها الاول به نامت ابتدا کردم
(ب) برای عاشقی کردن به نامت اقتدا کردم
(پ) پشیمانم پریشانم که بر خالق جفا کردم
(ت) توکل بر شما کردم بسویت التجا کردم
(ث) ثنا کردم دعا کردم صفا کردم
(ج) جوانی را خطا کردم زمهرت امتناع کردم
(چ) چرایش را نمیدانم ببخشا که خطا کردم
(ح) حصارم شد گناهانی که آنجا در خفا کردم
(خ) خداوندا تو میدانی سر غفلت چه هاکردم
(د) دلم پر مهر تو اما چه بی پروا گناه کردم
(ذ) ذلالم داده ای اکنون که بر تو اقتدا کردم
(ر) رهت گم کرده بودم من که گفتم اشتباه کردم
(ز) زبانم قاصر از مدح و کمی با حق صفاکردم
(س) سرم شوریده میخواهی سرم از تن جدا کردم
(ش) شدی شافی برای دل تقاضای شفا کردم
(ص) صدا کردی که ادعونی خدایا من صدا کردم
(ض) ضعیف و ناتوانم من به در گاهت ندا کردم
(ط) طلسم از دل شکستم من که جادو بی بها کرد
(ظ) ظلمت نفس اماره که شکوه بر صبا کردم
(ع) علیمی عالمی بر من ببخشا که خطا کردم
(غ) غمی غمگین به دل دارم که نجوا با خدا کردم
(ف) فقیرم بر سر کویت غنی را من صدا کردم
(ق) قلم را من به قرآن کریمت مقتدا کردم
(ک) کتابت ساقی دلها قرائت والضحی کردم
(گ) گرم از درگهت رانی نمی رنجم خطا کردم
(ل) لبم خاموش و دل را با تکاثر آشنا کردم
(م) مرا سوی خود آوردی از این رو من صفا کردم
(ن) نرانی از درگهت یا رب که الله راصدا کردم
(و) ولی را من تو می دانم تورا هم مقتدا کردم
(ه) همین شعرم به درگاهت قبول افتد دلم را مبتلا کردم
(ی) یکی عبد گنهکارم اگرعفوم کنی یارب غزل را انتها کردم
شاعر:
مهدی چوپان خویردی
زندگی زیباست بہ لطف خـــدا 🌼🍃
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✅چگونه دعا کنیم
امام صادق(علیه السلام)فرمودند:
خداوند دعایی را که از روی غفلت
و بی توجهی واز قلب غافل باشد؛
اجابت نمیفرماید پس وقتی دعا
میکنی دل بده و با توجه دعا کن
و آنگاه یقین کن که خدای تعالی
خواهد اجابت کرد.
✨{ اوقات دعا کردن }
1) هنگام باریدن باران
2)هنگام قرائت قرآن
3) هنگام وزیدن باد ها
4) هنگام نماز وتر (قنوتنماز)
5)بعد از دمیدن سپیده صبح
6) بعد از اذان ظهر و مغرب
📚نصایح ص۴۶۵۳و همان۲۷۲۲۶
#اشتراک_حداکثری
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨﷽✨
✍امام حسین علیه السلام
✅عبادت كنندگان سه گروهند:
گروهي خداوند را به انگيزه رسيدن به پاداش و دستيافتن به نعمتهاي نامحدودش عبادت ميكنند، اين دسته از عبادتكنندگان مانند سوداگران سودجو است.
بعضي خداوند را از ترس عذاب ميپرستند و عبادت ميكنند كه اين دسته از عبادتكنندگان در خور بردگان زرخريد است.
و كساني هستند كه خداوند را به منظور شكرگزاري و انجام يك وظيفه انساني پرستش مينمايند ( خداوندا من تو را عبادت ميكنم چون لايق پرستش و عبادت هستي ) اين دسته از عبادتكنندگان عبادت انسانهاي احرار و آزادگان است و چنين عبادتي افضل و برتر از تمام عبادات است.
📚الحديث جلد ۳ صفحه ۲۷۶
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
هَیولای ناتوان🌹
در روزگاران قدیم
شهری بود که مردم مهربانی داشت .
تزدیکِ این شهر جنگلی بود که هیولایی در آن زندگی می کرد.
ومردم از ترسِ هیولا به جنگل نزدیک نمی شدند.
یه پیرمرد تنها توی این شهر زندگی می کرد. وخیلی هم شجاع بود.
این پیرمرد خیلی مهربون بود و با اینکه پیر بود ولی کارهای سخت را به تنهایی انجام می داد.
تنها به جنگل می رفت و شاخه های خشک درختان را می بُرید و برای فروش به شهر می آورد.
مردم ِ شهر از این همه نیرو و تلاش وشجاعتِ پیرمرد تعجب می کردند.
او یک روزهم بی کار نمی ماند. حتی توی سرمای زمستان هم کار می کرد.
یک روز که هوا خیلی گرم بود برای آوردنِ هیزم به جنگل رفت . آن روز هیزم های زیادی جمع کرد.
ظهر که شد. کنارِ رودخونه وضو گرفت ونمازش را خوند. بعد زیرِ سایه درختی نشست
سفره کوچیکش را باز کرد .تا نون وپنیر گردو بخوره که یک دفعه صدای وحشتناکی شنید .
به دور وبرش نگاه کرد.
کسی رو ندید . لقمه اول را در دهانش گذاشت . دوباره صدای نعره ای شنید.
از جا بلند شد که دید از پشتِ درخت ها
هیولائی به او نزدیک می شود.
پیرمرد با دیدنِ هیولا لبخندی زد . وهیولا ناراحت شد.وگفت:
_چرا به من می خندی😡❓
تو باید از من بترسی.
پیرمرد بلند تر خندید وگفت:
_چرا باید از تو بترسم. من خیلی وقت بود می خواستم تورو ببینم ومنتظرت بودم.
_چی😳
منتظرِ من ⁉️
_بله .
آخه همه از تو می ترسند ولی من دوست دارم شکستت بدم وهمه را از شر تو را حت کنم .
هیولا به پیرمرد نزدیک شدو پیرمرد هم بدونِ اینکه بترسه جلو رفت.
وآماده مبارزه شد.
هیولا خیلی تعجب کردو گفت:ِ
_تو یه پیرمرد ضعیفی الان به حسابت می رسم
و بعد نعره ای کشید.
ولی پیرمرد نترسید وگفت:
_من اصلا هم ضعیف نیستم اتفاقا برای جنگیدنِ با تو اماده آماده ام.
وبعد چوب دستیش را برداشت و تا هیولا خواست بهش حمله کنه .
چوب دستی را بالا برد و محکم توی سرِ هیولا زد .
ناله هیولا بالارفت .
خشمگین شد. دوباره حمله کرد ولی پیرمرد بدونِ اینکه بترسه
فریادی بر سرِ هیولا کشید و این بار محکم تر توی سرِ هیولا زد.
هیولاهم که دیدپیرمرد اصلا ازش نمی ترسه .
پا به فرار گذاشت ورفت ورفت ورفت تا پشت کوه های بلند و
دیگه هیچ وقت به اون جنگل برنگشت و دیگه هیچ وقت به هیچ کس حمله نکرد.
وپیرمرد با خوشحالی نشست وناهارش را خورد.
بعد هم هیزم هایی را که جمع کرده بود برداشت وبه شهر برگشت.
بعد از آن مردم شهر در آسایش زندگی کردند.
وهمه فهمیدند که اگر شجاع باشند می تونند بزرگ ترین هیولاها را شکست بدن
قصه ما به سر رسید ☺️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_262
یه دفعه دلم هری ریخت. وای راستی راستی داشت می رفت. 😩
اگر می رفت و دیگه برنمی گشت .اون وقت چه کار باید می کردم ⁉️
من که هنوز جواب رد نداده بودم ..
تازه فهمیدم که نمی خوام قادر را از دست بدم. تا اون موقع که فکر می کردم همیشه هست؛ ترسی نداشتم. ولی وقتی دیدم داره می ره؛ ترسیدم . برای اولین بار ترسیدم بدون قادر باشم.
نه نمی تونستم تحمل کنم . اون نباید من را تنها می گذاشت.
دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم .تازه فهمیدم که خواسته هام اصلا مهم نیست و فقط بودنِ با قادر برام مهمه .
وباید هر طور شده حفظش کنم.
من با تمام وجودم قادر را می خواستم و مطمئن بودم فقط با قادر خوشبخت می شم. ولی اون داشت می رفت .😩
داشت برای همیشه می رفت.می ترسیدم که بره ودیگه برنگرده .اونی که همیشه وهمه جا بوده و ازم حمایت کرده .
یه حسی توی وجودم بود . آره انگار این من بودم که عاشق قادر شده بودم.
نباید می رفت . نباید می رفت ....
با نگاهی که هم التماس درش بود و هم شرم به ملیحه نگاه کردم.😢
ملیحه چشمکی بهم زد و بعد به طرفِ قادر رفت و گفت :
_حالا یه چایی را که می شه باهم بخوریم بعد برو 😊
سینی چای را گذاشت روی تخت و گفت:
_یاالله بیایید دوتاییتون ببینم .
قادر کمی مکث کرد و بعد آمد روی تخت نشست و بعد ملیحه رو به من گفت:
_عروس خانم بفرما 😊
سر به زیر و باشرم رفتم نشستم طرف دیگرِ تخت .
ملیحه وسط ما نشسته بود وبا لبخند نگاهمون می کرد.
وبالاخره سکوت را شکست و گفت:
_بالاخره قراره عروسی را برای کِی بگذاریم⁉️😊
باز سرم را زیر انداختم .روبه من کردو گفت:
_عروس خانم شما حرفی ندارید ⁉️😊
بازهم سکوت کردم که گفت:
_سکوت علامت رضاست 😊
بعد بلند خندید و گفت :
_من برم خبر خوش را به بقیه بدم 😊
وبا سرعت بلند شدو رفت . من وقادر تنها بودیم که آرام گفت:
_یعنی تو راضی هستی ⁉️
حرفی نداری ⁉️
بیشتر سرخ شده بودم و سرم را پایین انداختم .
دوباره گفت:
_گندم باورم نمی شه .یعنی تو حاضری بامن ازدواج کنی⁉️😳
احساس می کردم سرخ تر شدم و گونه هام گل انداخته. هنوز قادر توی شوُک بود که لیلا وگلین خانم با ملیحه اومدند توی حیاط. و گلین خانم شروع کرد به کیل کشیدن. ودست زدن. 👏👏😍
بعد هم اومدند و منو وقادر و بوسیدن.
و تبریک گفتند وبعد مامان و آبجی فاطمه و دخترها اومدند و همه دوره امون کردند و شروع کردند به دست زدن و شادی کردن😍👏👏
و من وقادر سر به زیر نشسته بودیم.
و لبخند روی لب قادر را زیر چشمی می دیدم .😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_263
همه آنقدر خوشحال بودند که قابل وصف نبود . از ذوقشون دیگه از خونه مانرفتند و همان جا ماندندو مامان و ملیحه شام پختند و شب مردها هم اومدند ودورهم شام خوردیم.
انگار یه گندم دیگه شده بودم. سرحال و سبکبال . نمی دونم چی شد؟ ولی حس خوبی داشتم .
بعد از شام هم بریدند و دوختند و قرار عقد وعروسی را برای یک ماه دیگه گذاشتند و مش حیدر با اجازه بابا صیغه محرمیت بینِ ما خوند و بعد لیلا انگشتری را از کیفش در آورد و به قادر داد وقادر با اجازه بابا و مامانم انگشتر را به دستم کرد وآهسته گفت:
_مبارک باشه گندمِ من.
یه لحظه جاخوردم و با تعحب بهش نگاه کردم😳
که داشت با لبخند نگاهم می کرد و نگاهمون به هم گره خوردو همان طور با لبخند گفت:
_ممنونم که قبولم کردی.
بعد آهسته نزدیک تر شد و گفت:
_خیلی دوستت دارم 😊
ومن بیشتر شرمزده می شدم و از صحبتهای قادر تعجب می کردم.
پس قادر هم بلد بود حرفهای عاشقانه بزنه . فقط منتظر بود که محرم بشیم.
منم با لبخند جواب لبخند هاش را دادم.
و از آن لحظه قادر شد مردِ زندگی من 😊
بابا گونه ام را بوسید و گفت:
_مبارکت باشه دخترم . خوشحالم کردی . ان شاءالله خوشبخت بشی.😊
بعد هم پیشونی قادر را بوسید و گفت:
_گندمم دستت سپرده . ان شاءالله که خوشبخت بشید.
بعد هم همه یکی یکی بهمون تبریک گفتند.
ومن هر لحظه بیشتر سرخ می شدم.
دخترها بالا و پایین می پریدند و لیلا و گلین خانم که از ذوق روی پا بند نبودند.
مامانم که از خوشحالی اشک شوق می ریخت. و محمد هم خوشحال بودو پذیرایی می کرد.
ومن و قادر ساکت نشسته بودیم .
توی دلم می گفتم. کاش براش همسرِخوبی باشم. 😊
بالاخره همه رفتند و ماهم تا حیاط بدرقه شون کردیم .همه رفته بودند توی کوچه و من وقادر پشت سرشون می رفتیم.
وقتی خواست از در بیرون بره گفت:
_فردا میام دنبالت برای رفتن به آزمایشگاه.اگه تا اون موقع پشیمون نشده باشی.
یه لبخند زدم و گفتم :
_یعنی به من اطمینان نداری⁉️😊
_چرا دارم .ولی هنوز باورم نمی شه .😊
_خیالت راحت باشه . من هستم .تا آخر عمرم 😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
یارب
نشد تقدیر من برعیش ومستی
که از کف داده ام دنیا وهستی
همی باشد امیدم بر وصالت
الهی که بگیری از من دستی
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون آرام
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام.صبحتون بخیر🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام علی علیه السلام در مورد بعثت پیامبر (ص) فرمودند:💚
خداوند، محمد (صلّی الله علیه و آله) را به حق برانگيخت تا بندگانش را از پرستش بتان به عبادت او درآورد و از پيروى شيطان به فرمان بردارى او سوق دهد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیه10: 💠في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَليمٌ بِما کانُوا يَکْذِبُونَ💠
ترجمه: در دلهای آنان یک نوع بیماری است خداوند بر بیماری آنان افزوده و به خاطر دروغهایی که میگفتند ، عذاب دردناکی در انتظار آنهاست.