❣❣❣
🌼🍃میگن ...
ﺩعاي ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍجابت میشه
بیاید همگی واسه هم دعا کنیم ...
🌼🍃الهی!
غماتون، گریزون
دشمناتون، نالون
دردهاتون، درمون
لباتون ،خندون
روزی تون، فراوون...
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
❣❣❣❣❣❣❣
هدایت شده از صوت | علیرضا پناهیان
980220-Panahian-M-ImamSadegh-GonahChistTobeChegooneAst-05-18k.mp3
9.43M
🔉 #گناه_چیست؟ توبه چگونه است؟ (۵)
📅 جلسه پنجم | ۹۸/۰۲/۲۰
🕌 تهران، مسجد امام صادق(ع)
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
همسایه ها ی مهربان🌹
در یک جنگل پردر خت ،
در کنارِ یک رودخانه پر آب حیوانات زیادی زندگی می کردند.
درختِ بلوطِ کهنسالی کنارِرودخانه بود که
سنجابهابالای آن
وموش خرماها پائین آن لانه داشتند.
آن ها همسایه های مهربانی بودند.
سنجاب ها ؛
یک روز صبح با صدای وحشتناکی از خواب پریدند.
و صدای کمک کمک موش خرماها می آمد.
وقتی از درخت پایین رفتند.
دیدند که درختی که کنار رودخانه بوده ، دراثرِ وزشِ بادِ شدید ،
شکسته و در رودخانه افتاده .
وجلوی آب را گرفته .وآب بالا آمده وجلوی لانه موش خرماها را بسته .
انها هم وحشتزده از لانه خارج شده اند وکمک می خواهند.
سنجابها وموش خرماها نمی توانستند .
آن درخت را جا به جا کنند.
فیل ها که در آن نزدیکی زندگی می کردند .
برای خوردنِ آب به کنارِرودخانه آمدند.
با دیدنِ نگرانی موش خرماها ، به کمک آنها آمدند.
و آن درخت را جابه جا کردند.
وآب جریان پیدا کرد.
لانه موش خرماها نجات پیدا کرد .
همه خوشحال شدند واز فیل ها تشکر کردند.
وزندگی به روال عادی برگشت.
و دوباره سنجابها
و موش خرماها کنار رودخانه به شادی زندگی کردند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_334
روزها برام به خوشی وشادی می گذشت.
ولی عمر خوشی همیشه کوتاهه😔
درست روز تولدم بودو زینب 3 ماه بیشتر نداشت.
قادر از همیشه زودتر به خانه آمد.
من که کلا همه حواسم به زینب بود و تولدم یادم رفته بود.
ولی بادیدنِ جعبه کیک و کادو دستِ قادر؛ تازه یادم افتاد.
بلند خندیدیم وگفتم:
_وای قادر جان؛ من تولد خودم را هم یادم رفته بود😊
_خوبه؛من فکر کردم که فقط من را یادت رفته 😊
_نه عزیزم؛ این دخترت برای من هوش و حواس نگذاشته.
_می دونم؛ چون برای خودم هم هوش وحواس نگذاشته.😊
آن شب باهم یک جشن تولدِ کوچک گرفتیم.
جشنی که باسالهای دیگر فرق می کرد.
چون دختر قشنگمون کنارمون بود.😊
آخر شب زینب را خواباندم و رفتم ظرف ها را شستم.
با دوتا فنجان چایی برگشتم کنارِ قادر.
تلویزیون روشن بود؛ ولی اصلا حواسش نبود.
حتی وقتی سینی چای را زمین گذاشتم؛ انگار متوجه نشد.
تعجب کردم.کنارش نشستم و گفتم:
_قادر جان خوبی؟ طوری شده؟
_نه نه چیزی نیست.
_ولی امشب یه طوری هستی؟
_راستش گندم جان؛ یه مسئله ای پیش آمده. یعنی می خوام باهات مشورت کنم.
_در موردِ چی؟
_نمی دونم چطوری بگم؟ یعنی همه چیزبستگی به تو داره. اگر تو نخوای اتفاقی نمی افته.
_چی شده قادر جان؟ زودتر بگو. نگرانم کردی.
_چیزی نیست. راستش شاید؛ البته شاید؛ مجبور بشیم به یک شهر مرزی اسباب کشی کنیم.
البته اگر تو راضی باشی.
_چرا؟
_ببین گندم جان؛ من باید یک مدت برم مأموریت. این دفعه شاید بیشتر از یک ماه طول بکشه. خودت می دونی دوری ازتو و زینب برام سخته.
ومی دونم برای تو هم تحمل این مدت خیلی سخته.
ولی اگر قبول کنی؛ می تونم شمارا هم ببرم. نظرت چیه؟
_نمی دونم. مگر می شه؟
_گندم جان؛ هیچ اجباری نیست. این فقط یک پیشنهاده.
_یعنی اگر قبول نکنم؛ تو هم نمی ری؟
_نه دیگه من باید برم.
_برای چند وقت؟
_گفتم که یک ماه یا بیشتر.
سرم را پائین انداختم. اصلا دلم نمی خواست ازش دور باشم. هربار که مأموریت می رفت؛ می مردم و زنده می شدم تا برگرده.
ولی دور شدن از خانواده هامون هم خیلی سخت بود. می ترسیدم؛ که نتونم تحمل کنم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_335
نمی تونستم تصمیم بگیرم.
به قادر نگاه کردم.
که گفت:
_نگران هیچی نباش. اگر بریم آنجا همه چیز هست. خانه و وسایلش را بهمون می دن. یک شهرک سازمانیه. همکارهای دیگر هم هستند. تنها نمی مونیم.
ولی بازهم خوب فکرهات را بکن.
مهم راحتی خودته.
_آخه خیلی سخته.
مامان وبابام و بقیه.
_می دونم. برای منم سخته دوری از خانواده هامون.
اصلا ولش کن. یک فکردیگه ای می کنم.
وبعد حرف را عوض کرد. ولی من دیگر دلم آشوب بود. وای اگر قاد بره و من تنها بمونم. اگر مأموریتش خیلی طول بکشه. واقعا تحملش را نداشتم.
ان شب نتونستم بخوابم و فکرم حسابی در گیر شده بود.
صبح که قادر خواست بره؛ مثلِ همیشه تا جلوی در بدرقه اش کردم. می دونستم دوری ازش برام سخته. پس تصمیم خودم را گرفتم و گفتم:
_قادر جان.
_بله عزیزم.
_راستش من تصمیم را گرفتم.
هر جا که تو باشی منم هستم.
_نه گندم جان؛ بی خیال. خودم هم پشیمون شدم. زندگی توی شهرِ دور از خانواده هامون خیلی برای تو وزینب سخت می شه.
_می دونم سخته. ولی دوربودن از تو برام سخت تره. دلم می خواد کنارت باشم. تا تو هم با خیال راحت به وظیفه ات برسی.
_مطمئنی بعد پشیمان نمی شی؟
_بله فکرهام را کردم. مطمئنم.😊
تازه یک تجربه جدیده. مثل یلدا.
یلدا هم از اینکه مرتب درحال جا به جایی به شهرهای مختلفه؛ اصلا ناراحت نیست. تازه کلی هم خوشحاله.
_توکل به خدا. پس منم امروز موافقتم را توی اداره اعلام می کنم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
چو عشقت از ازل با من سرشتند
برایم هر چه از خوبی نوشتند
اگر تلخ است کامم ازمن است عیب
نه از تقدیر و هر آنچه سرشتند
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
مژده 💐مژده💐
بهترین کتابهای تربیت دینی✅
در قالبِ
رمان برای بزرگسالان✅
(او را)
کتاب داستان برای کودکان✅
(من قهرمانم)
شناخت دین به زبان ساده✅
(رازحیات برتر)
رهایی از رنج ها✅
راهکارهای همسرداری و تربیت فرزند✅
(از خانه تا خدا)
بر مبنای راهکارهای
( استادپناهیان )
همه وهمه
آماده ارائه در مرکز فرهنگی
امامزاده اسماعیل (علیه السلام)
می باشد.
(شهریار)
پس فرصت را از دست ندهید ✅
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#خانواده_متعالی 15 #جلسه_هفتاد_و_پنج 👇👇
ریپلی به جلسه قبل 👆👆🌹
🍃✨🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺✨🍃
✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨
بحث امشب رو با روایتی از امام صادق علیه اسلام که این روایت از پیامبر گرامی اسلام و از امیر المومنین علی علیه السلام نقل شده، شروع میکنیم👇👇
این روایت رو از کتاب من لا یحضر از امام صادق علیه السلام دارم خدمت شما قرائت می کنم ،
می فرماید:
(انما النساء الای و العورت فستور العوره بالبیوت و الستور الای بالسکوت)
🔷با بد زبانی زن با سکوت بر خورد کنیم
یا دعوتشون بکنیم به سکوت
یا در مقابلشون با سکوت بر خورد کنیم✔️
امیرالمومنین علی ع در یک روایت دیگری می فرماید:
اگر زن بخواد "ناشکری"بکنه
یه جوری حرف می زنه ،
گویا هیچ نعمتی تا حالا به او نرسیده 😒
اگر بخواد "عیب گیری"بکنه یه جوری صحبت می کنه انگار هیچ حُسنی وجود نداره .❌
چرا امیرالمومنین علی ع این رو می فر ماید ؟
برای اینکه
"""آستانه ی تحمل مردها"""
بالا بره💯
برای اینکه مردها این خصلت زنها زو خوب بشناسن(البته بازم میگیم ما داریم میگیم استفاده ی نابجا نقص محسوب میشه)
آقایون سعی با لبخند وسکوت برخورد کنن
و بگن خوب حالا رو دور بد زبانی است☺️‼️
خیلی مهمه آقایون عکس العمل نشون ندن
🔻 البته براشون راحت تر هم هست چون خدا قدرت کنترل زبان رو به آقایون← بیشتر →داده
اینو هم بگیم گاهی بخاطر قدرتی که به افراد داده شده ممکنه عذابشون متفاوت باشه
مثلا👇
اگه مرد یه ""بی حیائی""" بکنه
و
زن هم یه"" بی حیائی""" بکنه
🔴زن دو برابر عذاب می شه
چون خدا قدرت حیا به او بیشتر داده ✔️
می گه تو چرا
این کار رو می کنی؟؟؟!!!!
🔴🔷🔸
💢 در روایات به زنی که در مجمع عمومی
داره بد زبانی می کنه
""خیلی تندی شده"""
که تو چه جوری حیا خودت رو گذاشتی کنار و در جمع داری فحاشی می کنی؟؟؟!!😡
🔻 حیای تو
باید مانع شده باشه✔️
🔸 ببینید خدا از هر کسی به اندازه ی" امکاناتی" که بهش داده انتظار داره
اما متاسفانه ممکنه خانمها تو خونه
راحت زبان خودشون رو کنترل نکنن😶
دیدیدبرخی مادرها بعضی وقتها یه جوری بچشون رو فحش می دن
و نفرین می کنن
همین مادر حاضر نیست یه مو از سر بچش کم بشه
🔷 ولی وقتی که زبان باز شد دیگه راحت خیلی از کلمات رو ممکنه بگه 😬