#داستان_کودکانه
کیفِ چرمی🌹
برای بارِ چندم؛ کیفِ حمید را بر انداز کرد.
خیلی قشنگ بود.
رنگِ قهوه ای و براق؛ سگکِ درشت و زیبا؛ حتی مدلِ قفلش هم با بقیه کیف ها فرق داشت.
حتما باید یکی مثلِ این بخرد.
باز مادر غرید که" چرا دیر اومدی"
عذر خواهی کردو به اتاق رفت.
پول توی جیبی امروز راهم از جیبش در آوردو توی قلک انداخت. از سوراخِ ریز قلک نگاه کرد.
حتما تا چند روزِ دیگر می توانست آن کیف را بخرد.
هفته ها بود که در مدرسه خوراکی نمی خرید و پول هایش را پس انداز می کرد.
نگاهی به درزِ شکافته شده کیفش کرد.
دیگر لازم نبود مادرش درزِباز شده را بِدوزد. هر طرف کیفش بارها دوخته شده بود.
امروز باید؛ لباس هایی را که مادرش آماده کرده؛ به حجره حاجی ببرد.
ناهار خوردو سریع راه افتاد.
صدای سرفه های خواهرش را شنید.
سخت بیمار بود و غذاهم نخورده بود.
نزدیک عید بود و بازار شلوغ.
همه در حالِ خرید کردن بودن. لباسها را تحویل داد و برگشت.
جلوی مغازه کیف فروشی ایستاد.
با خود گفت" همین روزها به آرزوم می رسم."
دفتر مشقش را جمع کردو داخل کیفش گذاشت.
بازهم به درزِ باز شده نگاه کرد.
در رختخواب دراز کشید. خوابش نبرد.
بلند شد و قلکش راباز کردو پولها یش راشمرد.
دیگر چیزی نمانده بود تا صاحبِ کیفِ چرمی شود.
با خوشحالی خوابید. با
صدای سرفه های خواهرش از خواب پرید.
چشمش به عکسِ پدرش افتاد.
کاش زنده بود.
سر و صدای مادرمی آمد.
پاشد و سریع بیرون رفت.
صورتِ خواهرش سیاه شده بود وسرفه هایش بند نمی آمد.
مادرش دم نوش به دست نشسته بود و اشک می ریخت و هرچه می کرد. خواهر نمی توانست دمنوش را بخورد.
بلند گفت:
_مامان باید ببریمش در مانگاه.
مادر نگاهی درد آلود به او کرد.
و فهمید که دردِ مادرش بی پولی است.
بی درنگ به اتاق دوید و
پولهایش را آورد.
به طرف مادرش گرفت وگفت:
_مامان تورا خدا پاشو. الآن خفه می شه.
صبح شده بود که ازدرمانگاه برگشتند.
امروز حتی پول توی جیبی هم نداشت.
لقمه ای نانِ خالی در کیفش گذاشت.
درز باز شده را با منگه بست.
وبه مدرسه رفت.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#ارسالی_از شما
سلام خسته نباشید به شما خانم عزیز و
وظیفه شناس بابت کانال خوبتون و راهکار درس خوب زندگی که دارید ممنونم
بابت رمان گندمزار طلایی خواستم بگم خیلی قشنگ و جالبه
امیدوارم دخترای سرزمینم استفاده کنند
وبرای زنگیشوش ا رزش قائل بشن تا با موفقیت انتخاب عالی برای همراه زندگیشون داشته باشند
بازم تشکر میکنم
امیدوارم مورد الطاف وتوجه ولی عصر علیه السلام واقع شود
ومن الله التوفیق
سلام باز هم ما را مورد لطف قرار دادید👆👆👆
سپاسگزارم از توجه تان
و از نگاه مهربانتان 🌹
#گندمزار_طلائی
#قسمت_383
هر چقدر در نبودنش؛ از تنهایی و دوریش رنج می بردم، وقتی که می آمد، شاد و سر حال می شدم.
وتمامِ رنجِ فراق و دوریش را در همان لحظه اول فراموش می کردم.
و تمامِ لحظاتم کنارش؛ عشق بود و محبت و شور و شادی😊
صبح زود بچه هارا آماده کردم و راه افتادیم.
توی راه حسین بیشتر خواب بود. و زینب هم با آن زبانِ شیرینش برامون بلبل زبانی می کرد و می خندیدیم.
چند بار ایستادیم و بچه هارا پائین بردم و از قادر خواستم که یک کم استراحت کنه. هر بار چند دقیقه ای چشم هاش را بست.
بالاخره رسیدیم ولی خیلی دیر وقت.
بچه ها خواب بودند.
می دانستم قادر هم خیلی خسته است و خوابش می آید.
باز هم همه بیدار بودند و منتظر.
فقط حواسم به بابا بود. مامان کمک کردو بچه هارا به اتاق بردیم.
فوری کنار بابا رفتم. باورم نمی شد؛ چقدر ضعیف شده بود. حتی برای سرفه کردن هم ناه نداشت.
اشک توی چشم هام جمع شد.
جلوی ریزش اشک هام را نمی تونستم بگیرم. مامان برامون چای تازه دم آورد.
کیسه ی دارو های بابا را آورد.
اسپری را براش استفاده کرد.
تا نفسش بالا بیاد و بتونه راحت نفس بکشه.
نتونستم تحمل کنم. پاشدم رفتم حیاط. روی تخت نشستم و های های گریه کردم😭.
بابا ی من که جانم به جانش بند بود.
حالا نفس هم به زور اسپری باید می کشید. چرا؟
مگر غیر از اینه که جوانیش را گذاشت پای دفاع از مردمش.؟
مگر نه این که
رفت و از زندگی و خوشی و لذت هاش گذشت؛ تا دشمن جرأت نکنه به سرزمینش تجاوز کنه؟
مگه نه این که از خانواده اش گذشت.
تا خانواده های دیگر راحت زندگی کنند؟
آخه گناه بابای من چی بود که باید این همه زجر می کشید😭
دستِ گرم و مردانه قادر روی شانه ام نشست.
و باز آغوش پر مهرش مأمنِ من شد.
و با صحبتهای شیرینش؛ کمکم کرد تا بتونم آرام بشم و تحمل کنم. دیدنِ ذره ذره آب شدنِ بابارا 😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_384
با اینکه خیلی خسته بودم؛ ولی اصلا تا صبح خوابم نبرد. مرتب می رفتم به بابا سر می زدم. گوشم را تیز کرده بودم تا صدای سرفه اش می آمد؛ بالای سرش می دویدم.
چقدر سخت بود دیدنِ زجر کشیدنش.
و سخت تر اینکه کاری از دستم نمی آمد.
تمامِ روزهای سختِ نبودنش؛ را تا صبح مرور کردم. و لحظه برگشتنش که برامون مثلِ یک رؤیا بود.
و روزهای خوشی را که با آمدنش برامون ساخته بود.
و نجات دادنِ من از برزخِ انتخاب.
انتخابِ بینِ قادر و سپهر.
و حمایتهاش ازقادر و تشویقِ من به این ازدواج.
و محبتهایی که بی دریغ به پای ما می ریخت. تا جبران کند تمامِ نبودن هایش را.
ولی حالا نفس هایش هم سر ناسازِگاری گذاشته بودند.
اگر این بار خدای ناکرده می رفت. دیگر بازگشتی نبود.
و این فکر بود که قلبم را به درد می آورد و حالم را بد می کرد.
من دیگر تحمل نداشتم نبودنش را ببینم.
حتی نمی تونستم تصور کنم. که روزی بابا کنارمون نباشه.😭
تا نگاهش می کردم اشک هام جاری می شد.
و خودم را از جلوی چشمش دورمی کردم.
گوشه ای پیدا می کردم و اشک می ریختم.
حالِ فاطمه و مامان هم کم از حالِ من نبود.
ولی آن ها صبور تر بودند.
شاید من بیشتر وابسته بابا بودم.
با این که هر روز از خانه باهاش تماس می گرفتم و صداش را می شنیدم، ولی نمی دانستم اینقدر حالش بد باشه.
با اصرارِ من و قادر بابا راضی شد که به یک بیمارستانِ دیگر بره برای آزمایش های بیشتر.
ولی سودی نداشت.
جواب همه پزشک ها یکی بود.
"در اثر مواد شیمیایی ِ دوران جنگ؛ ریه هاش آسیب دیده. و چند در صد از ریه ها اصلا کار نمی کنه. و از کار افتاده.
وتا زمانی که هست باید از اسپری استفاده کنه"
ولی کاش همین جور می ماند.
روز به روز بدتر می شد.
آن سال عید؛ دل و دماغ نداشتیم.
آبجی فاطمه و لیلا و گلین خانم؛ بچه هارا مواظبت می کردند و خیلی کمک حالم بودند.
چند روزی که آنجا بودیم من فقط حسین را شیر می دادم. و بقیه کارهارا لیلا با جان و دل انجام می داد.
آن بنده های خدا؛ همیشه همدردِ خانواده ما بودند.
و حالا از دیدن بچه ها بخصوص حسین؛ ذوق زده شده بودند.نوه ی پسری که ؛ فرزندِ قادر بود. و قادری که جانشان به جانش بند بود.
بی دریغ و خالصانه محبت می کردند.
آرزو کردم کاش همیشه کنارم بودند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
عید است ودلم شادی بی حد دارد
یاد از کرم و رحمت سرمد دارد
چون آمده عید ِماه قرآن
مژده ی لاتقنطوا حی سرمد دارد
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌸
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون پر از ذکر خدا
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن💚
سلام صبح بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام علی علیه السلام فرمودند:💚
علم میراث گرانبهائی است و ادب لباس فاخر و زینتی است و فکر آئینه ای است صاف.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون