eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما سلام خسته نباشید به شما خانم عزیز و وظیفه شناس بابت کانال خوبتون و راهکار درس خوب زندگی که دارید ممنونم بابت رمان گندمزار طلایی خواستم بگم خیلی قشنگ و جالبه امیدوارم دخترای سرزمینم استفاده کنند وبرای زنگیشوش ا رزش قائل بشن تا با موفقیت انتخاب عالی برای همراه زندگیشون داشته باشند بازم تشکر میکنم امیدوارم مورد الطاف وتوجه ولی عصر علیه السلام واقع شود ومن الله التوفیق
سلام باز هم ما را مورد لطف قرار دادید👆👆👆 سپاسگزارم از توجه تان و از نگاه مهربانتان 🌹
هر چقدر در نبودنش؛ از تنهایی و دوریش رنج می بردم، وقتی که می آمد، شاد و سر حال می شدم. وتمامِ رنجِ فراق و دوریش را در همان لحظه اول فراموش می کردم. و تمامِ لحظاتم کنارش؛ عشق بود و محبت و شور و شادی😊 صبح زود بچه هارا آماده کردم و راه افتادیم. توی راه حسین بیشتر خواب بود. و زینب هم با آن زبانِ شیرینش برامون بلبل زبانی می کرد و می خندیدیم. چند بار ایستادیم و بچه هارا پائین بردم و از قادر خواستم که یک کم استراحت کنه. هر بار چند دقیقه ای چشم هاش را بست. بالاخره رسیدیم ولی خیلی دیر وقت. بچه ها خواب بودند. می دانستم قادر هم خیلی خسته است و خوابش می آید. باز هم همه بیدار بودند و منتظر. فقط حواسم به بابا بود. مامان کمک کردو بچه هارا به اتاق بردیم. فوری کنار بابا رفتم. باورم نمی شد؛ چقدر ضعیف شده بود. حتی برای سرفه کردن هم ناه نداشت. اشک توی چشم هام جمع شد. جلوی ریزش اشک هام را نمی تونستم بگیرم. مامان برامون چای تازه دم آورد. کیسه ی دارو های بابا را آورد. اسپری را براش استفاده کرد. تا نفسش بالا بیاد و بتونه راحت نفس بکشه. نتونستم تحمل کنم. پاشدم رفتم حیاط. روی تخت نشستم و های های گریه کردم😭. بابا ی من که جانم به جانش بند بود. حالا نفس هم به زور اسپری باید می کشید. چرا؟ مگر غیر از اینه که جوانیش را گذاشت پای دفاع از مردمش.؟ مگر نه این که رفت و از زندگی و خوشی و لذت هاش گذشت؛ تا دشمن جرأت نکنه به سرزمینش تجاوز کنه؟ مگه نه این که از خانواده اش گذشت. تا خانواده های دیگر راحت زندگی کنند؟ آخه گناه بابای من چی بود که باید این همه زجر می کشید😭 دستِ گرم و مردانه قادر روی شانه ام نشست. و باز آغوش پر مهرش مأمنِ من شد. و با صحبتهای شیرینش؛ کمکم کرد تا بتونم آرام بشم و تحمل کنم. دیدنِ ذره ذره آب شدنِ بابارا 😩 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با اینکه خیلی خسته بودم؛ ولی اصلا تا صبح خوابم نبرد. مرتب می رفتم به بابا سر می زدم. گوشم را تیز کرده بودم تا صدای سرفه اش می آمد؛ بالای سرش می دویدم. چقدر سخت بود دیدنِ زجر کشیدنش. و سخت تر اینکه کاری از دستم نمی آمد. تمامِ روزهای سختِ نبودنش؛ را تا صبح مرور کردم. و لحظه برگشتنش که برامون مثلِ یک رؤیا بود. و روزهای خوشی را که با آمدنش برامون ساخته بود. و نجات دادنِ من از برزخِ انتخاب. انتخابِ بینِ قادر و سپهر. و حمایتهاش ازقادر و تشویقِ من به این ازدواج. و محبتهایی که بی دریغ به پای ما می ریخت. تا جبران کند تمامِ نبودن هایش را. ولی حالا نفس هایش هم سر ناسازِگاری گذاشته بودند. اگر این بار خدای ناکرده می رفت. دیگر بازگشتی نبود. و این فکر بود که قلبم را به درد می آورد و حالم را بد می کرد. من دیگر تحمل نداشتم نبودنش را ببینم. حتی نمی تونستم تصور کنم. که روزی بابا کنارمون نباشه.😭 تا نگاهش می کردم اشک هام جاری می شد. و خودم را از جلوی چشمش دورمی کردم. گوشه ای پیدا می کردم و اشک می ریختم. حالِ فاطمه و مامان هم کم از حالِ من نبود. ولی آن ها صبور تر بودند. شاید من بیشتر وابسته بابا بودم. با این که هر روز از خانه باهاش تماس می گرفتم و صداش را می شنیدم، ولی نمی دانستم اینقدر حالش بد باشه. با اصرارِ من و قادر بابا راضی شد که به یک بیمارستانِ دیگر بره برای آزمایش های بیشتر. ولی سودی نداشت. جواب همه پزشک ها یکی بود. "در اثر مواد شیمیایی ِ دوران جنگ؛ ریه هاش آسیب دیده. و چند در صد از ریه ها اصلا کار نمی کنه. و از کار افتاده. وتا زمانی که هست باید از اسپری استفاده کنه" ولی کاش همین جور می ماند. روز به روز بدتر می شد. آن سال عید؛ دل و دماغ نداشتیم. آبجی فاطمه و لیلا و گلین خانم؛ بچه هارا مواظبت می کردند و خیلی کمک حالم بودند. چند روزی که آنجا بودیم من فقط حسین را شیر می دادم. و بقیه کارهارا لیلا با جان و دل انجام می داد. آن بنده های خدا؛ همیشه همدردِ خانواده ما بودند. و حالا از دیدن بچه ها بخصوص حسین؛ ذوق زده شده بودند.نوه ی پسری که ؛ فرزندِ قادر بود. و قادری که جانشان به جانش بند بود. بی دریغ و خالصانه محبت می کردند. آرزو کردم کاش همیشه کنارم بودند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 عید است ودلم شادی بی حد دارد یاد از کرم و رحمت سرمد دارد چون آمده عید ِماه قرآن مژده ی لاتقنطوا حی سرمد دارد اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 شبتون پر از ذکر خدا در پناه خدا التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن💚 سلام صبح بخیر 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚امام علی علیه السلام فرمودند:💚 علم میراث گرانبهائی است و ادب لباس فاخر و زینتی است و فکر آئینه ای است صاف. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رکاب سامرا را گنبد زرد تو مروارید؛ حریمت کعبه آمال ، قبرت قبله امید .. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون