📨#ارسالیشما
#خاطراتچادریها
سلام خاطره من مربوط به دوران کودکی من است .
من ازبچگی به علت جو خانواده که مذهبی بودند ومادر وخواهر بزرگترم که نوجوان بودچادری بودن، منم عاشق چادر بودم.
شش سالم بود که بهانه ی چادر گرفتم اماچون جثه ای ریز وکوچکی داشتم و باچادر زمین میخوردم مادرم میگفت هنوز چادر برای بیرون رفتن تو زود است وبا همین چادر گل گلی تو خونه بازی کن ولی من ول کن نبودم.
یادمه یکشب این قدر گریه کردم و آخر با چادر مشکی مادرم خوابیدم .مادرم صبح زود رفت وبا یک چادرعربی بنفش زیبا که روی سرش شکوفه های سفید بود برگشت ومن خیلی خوشحال شدم.
هنوزهم که سال آخردکترای دندانپزشکی هستم چادر خود رابه عنوان یک نمادعفاف و حجاب وهویت زن مسلمان حفظ کردم و علی رغم طعنه و متلک بعضی افراد در دانشگاه به چادرم میبالم .
من چادرم رایادگارمادرم زهرای اطهر سلام الله علیهامیدانم .
✍فاطمه حاتم زاده از شیراز
➿🌸➿🌸➿🌸➿🌸➿
مهربانوان و همراهان عزیز
خاطرات زیبای خود با موضوع چادر وحجاب ، را به آیدی زیر برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود.
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr
#مناسبتی_داستانک
#ارسالیشما
باغبانی که به گلهاش وقتی آب میداد، به این فکر میکرد که سرنوشت هر کدومشون، به کجا ختم میشه.
این گل سرخ از همه ی گلها دیرتر باز شد، و تو این فرصت، هر گلی به یک مناسبتی انتخاب میشدن و فروخته میشدن.
تا بالاخره صبح زود که باغبان مثل همیشه برای آبیاری اومد، دید که
بوی عطر جدیدی همه فضای گلخونه رو پر کرده بود. اون عطر خوش از گل سرخ بود که تازه باز شده بود.
این گل وقتی که غنچه بود، فکر میکرد اگه کنار یه نوزاد ، ازش عکس بگیرن، خیلی به هم میان .
بعد که کم کم گلبرگهاش میخواست باز تر بشه، دلش خواست عکسی که ازش میگیرن؛ اون باشه با یه بیمار که رو تخت بیمارستانه. آخه فکر میکرد ، الان بیشتر به درد عیادت میخوره و میتونه حالش رو خوب کنه.
بعد از مدتی که گلبرگهاش تقریبا داشتن باز میشدن، فکر میکرد که اگه تو دستهای عروس ازش عکس بگیرن، خیلی جذابتر به نظر میرسه.
ولی وقتی بیشتر فکر کرد، احساس کرد عکس خودش تو دستهای یه معلم ، خاطره انگیزتره.
ولی یهو یادش اومد که چرا اصلا با مهربونترین آدم عکس نداشته باشه . مادر. پس قشنگترین عکس میتونه کنار اون باشه.
چند تا گلبرگ وسطی هم دیگه باز شده بودن و اون چترهای کوچولوی زرد وسط گل سرخ، زیبایی خاصی بهش داده بودن.
تو همین فکرها بود که،
اون به زیباترین شکل گل سرخ رسیده بود.
یواش یواش داشت میترسید که نکنه کسی نخواد باهاش عکس بگیره.
یهو صدای اذان بگوشش رسید و آرامش خاصی گرفت.
عطر خاصی ، گل سرخ رو به هوش آورد.
کم کم داشت به بوی عطر ، نزدیک تر میشد.
با خودش فکر میکرد: یعنی میشه من با کسی که از گلهای سرخ، خوشبوتره عکس داشته باشم؟
تو همین فکرها بود که خودش رو با پسر کوچولویی دید. یعنی قراره اون رو کجا ببره تا بتونه یه عکس یادگاری ازش بگیرن.
گل سرخ خوشحال شد چون بالاخره جلوی دوربین قرار گرفته بود. ولی قرار بود با چه کسی ، ازش عکس بگیرن.
وقتی از دست کوچولوی پسرک تو یه دست گرم و مهربون خودش رو دید، جلوی لنز دوربین با تمام احساساتش لبخند زد.
اون بهترین عکسی شد که میخواست بشه.
✍ فاطمه زمانی
🌹➿🌹➿🌹➿🌹
@astanehmehr
📨#ارسالیشما
#خاطرات_چادریها
(السلام علیک یا فاطمه المعصومه)
چادرم تاج بندگی من است و یادگار مادرم حضرت زهراست.
ازهمان کودکی به حجاب و چادر علاقه داشتم. اولین بار که مادرم برای جشن تکلیفم چادر و مغنعه برایم دوخت خیلی ذوق داشتم تا پایان دوره ابتدایی هرجا که میخواستم بروم با آن میرفتم.
در دوره راهنمایی مادرم برایم چادر مشکی نخی خرید ودیگر همه جا آن را میپوشیدم ،با وجود چادر حس بزرگ شدن داشتم وخود را دیگر بچه نمیدانستم تا آن که کلاس نهم بودم و از طریق اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان با یک هیئت هفتگی ومذهبی در شهرخودمان در یکی از مساجد آشنا شدم.
از آن موقع به بعد هرگز چادر را ترک نکردم حتی وقتی به تفریگاهها یا جنگل هم میرویم آن را میپوشم با وجود آنکه خاکی و یا کثیف میشود وپوشیدنش در گرمای تابستان سخت است اما من مدام میپوشم.
تعبیر من ازچادر همیشه این بوده است،"چادر برای یک زن همانند یک سپر یا یک اسلحه است در برابر دید و هجوم نامحرمان."
یکی از خاطرات زیبای من ازچادر ،مربوط به اولین اردوی دسته جمعی بچه های هیئت در سال1382به مشهد مقدس بود که 7تا اتوبوس بودیم و هرروز مسیر خیابان طبرسی تاحرم مطهر امام رضا (ع)را پیاده میرفتیم .
خیلی احساس خوبی داشتم و حس زیبای غرور آفرینی ازاین حجاب ،که من هم در میان این جمعیت 300نفری ازخانمهای محجبه بودم و خیلی سنگین و باوقار قدم برمیداشتم تا به حرم میرسیدم و چادرم را روی صورتم می انداختم تا یک گوشه بشینم ودور ازچشم همه یک دل سیر گریه کنم و با امام رئوف و مهربانم درد و دل کنم.
انشاءالله بتوانم در این هیاهوی روزگار این حجاب و چادرم را تا آخرعمرم حفظ کنم.
✍الهام مختاری ۳۶ ساله از مرودشت استان فارس
➿🌸➿🌸➿🌸➿🌸
بانوی عزیز
خاطرات زیبای خود با موضوع چادر وحجاب ، را برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود.
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr
#ارسالیشما
#بندرامامخمینیخوزستان
#همهآمدیم
🍃الحمدلله علی کل حال 🍃
ـــــــــ❁🇮🇷❁🇮🇷❁ــــــــــ
@astanehmehr
#ارسالیشما
#مشهدشببیستودوبهمن
#همهمیآییم
🍃 الحمدلله علی کل حال 🍃
ـــــــــ🇮🇷❀🇮🇷❁🇮🇷ــــــــــ
@astanehmehr
#ارسالیشما
"وداع آخر"
آفتاب داشت تهماندهی توانش را در اشعههایش میچلاند و زمین را طوری داغ کرده بود که گویا قصد داشت، نهاری خوشپُخت با چاشنی انسان بخورد.
پیرمردی با لباسی خاکستری رنگ و یک شلوار کتان به پا و چشمانی پر از درماندگی، به سمت حرم میرفت.
خوب میشد حدس زد که حالش چگونه است.
خوب؟ چرا باید این خصلت زیبا را خراب کنیم؟ حال و احوالِ چنین فرد شکستهای که دارد از هم میپاشد، شایستگی این خصلت را حداقل در آن روز و آن ساعت نداشت؛ خوب نبود.
مانند مریضی محتضر که داشت با عزرائیل، بر سر ساعت مرگش، جنگ میکرد.
آخرین پساندازش را جمع کرده بود تا بتواند برای آخرین بار به زیارت بیاید.
شلوغ بود، اما پیرمرد هیچکس را نمیدید. تنها تصویری که در ذهنش بود، دو گنبد طلایی رنگ بود که در خیال پیرمرد میدرخشیدند.
وارد شد اما برای لحظهای ایستاد. روبهروی بارگاه طلایی رنگ حسین، چشمانش به پرواز در آمد و از فرش تا عرش حرم را از نظر گذراند و خوشحالیاش را به کشیده کردن لبهایش بسنده دید. لبهایش میخندید اما چشمانش گویا چشمانِ مُردهای بود که یک روز از زمان حضورش در سردخانه میگذشت.
قدمهای لرزانش را به بینالحرمین رسانید و دست سردش را بر روی سینهاش گذاشت و مانند کودکی که بعد از یک هفته مادرش را میبیند، با شوقی که از چشمهایش چکهچکه گونههایش را نوازش میکرد، رو به آستان عباس (؏) سلام داد.
مردی بلندقامت و عینکی که معلوم بود ایرانیست، به آرامی در کنار پیرمرد ایستاد تا رو به بارگاه مقدسِ عباس (؏)، زیارت نامهای بخواند.
پسرِ چهار پنج سالهی مرد، گوشی پدر را در دست داشت و نوحهای که از آن پخش میشد را به گوش جان میسپرد و با خود حرف میزد.
پیرمرد این نوحه را میشناخت، زمانی که با گلی خانم برای اولین بار به کربلا سفر کرده بودند، روحانی کاروان این نوحه رو میخواند. حالا نه جوانیاش را داشت و نه گلی را! اما به گنبد که نگریست، فهمید که هنوز خیلی چیزها را دارد. شروع به زمزمه با نوحه کرد.
- چی میخوام از خدا من؟ پدرم هم نکرد کاری که تو کردی برا من.
آرام پلک چروکش را بر چشمانش پوشاند تا مانع ریختن اشکهایش شود، اما موفق نشد.
لبهای لرزانش را مجدداً باز کرد تا زمزمه کند.
- بَدِ بی دست و پا من! تو که دیدی زمین خوردم. پدری کن برا من.
تعادلش را از دست داد و داشت به سمت زمین میافتاد که مردِ عینکی، مانع لمس بدن پیرمرد با زمین شد و کمکش کرد تا به سمت حرم برود.
نشد! نتوانست! پاهای پیرمرد توان و قدرت راه رفتن را نداشت.
آرام، طوری که فقط مرد عینکی بشنود، با صدای لرزانی که هر لحظه احتمال قطع شدنش بود، گفت: «بذار، میخوام گنبد ابالفضلم رو ببینم، نمیخوام برم تو.»
مرد عینکی حرفی نزد و او را رو به گنبد و در کنارهای نشاند تا زیر دست و پای آدمها له نشود و دست در دست کودکش، عزم رفتن کرد.
- آهای جَوون! میشه یهبار دیگه بذاری اون نوحه رو گوش کنم؟
مرد بدون ذرهای مخالفت، کودکش را در آغوش گرفت و گوشی را تنظیم کرد تا آن نوحه را پخش کند.
پیرمرد چشمانش را بست و هوای بینالحرمین را با تمام وجود به ریههایش فرستاد.
- چی میخوام از خدا من؟ پدرم هم نکرد کاری که تو کردی برا من.
چشمانش آنقدر اشک داشت که تصویر حرم را مبهم میدید.
- بدِ بی دست و پا من! تو که دیدی زمین خوردم، پدری کن برا من.
حسی درون قلبش میگفت: «وداع کن!»
- پرِ دردم، طبیب تو! همه با من غریب باشن.
حالا صدای نوحه را طوری میشنید که انگار از انتهای غار بیرون میآمد.
- خوشم هستی حبیب تو! دم امن یجیب تو!
دیگر نمیدید... دستانش حرکت نمیکرد.
- میگن حتی نذاشتی ساربون¹هم بینصیب تو!
آخرین قطرهی اشک از چشمانش غلتید و آنقدر سنگین بود که گردنش را به پایین خم کرد.
حالا آزاد بود! به بالا پرواز کرد. روحش آزادانه دور پرچمِ "یا قمر بنی هاشم" منصب بر روی گنبد، میگشت و به آغوش خداوند میرفت.
از آن بالا به بینالحرمین مینگریست.
- پدرم هم نکرد کاری که تو کردی برا من!
روحش اوج گرفت و تا سدرةالمنتهی² پر زد. حالا پیوسته بود به آنها که در بالا در پروازند.
- زهرا محمدی "بلوط"
¹.ساربون: مداح - مدیحه گو
².سدرةالمنتهی: نام درختی در آسمان هفتم و در بهشت (تلمیح به سوره نجم).
🍃💛🍃
@astanehmehr