eitaa logo
عطرِظهورِمولا
6.9هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
103 فایل
⚘به جامع‌ترین کانالِ ایتا خوش‌آمدید⚘ به کانال استیکر ما هم بپیوندید ↙️ https://eitaa.com/joinchat/2421358727C395e519fab گروه عطرظهورمولا↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/257818659Cab8649861b پیشنهادها و انتقادها @saheb12zaman تبلیغات @Zeinabp_2020
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝مولا جان ! یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه! 💥حکایت من و شما حکایت غلام بی‌مسئولیت و اربابی مهربان است . ▫️اربابی بود که غلام بدي داشت . مي‌گفت : اين غلام را دوست ندارم ، به حرف من گوش نمي‌دهد و سر به هواست... . ⬅️ یک روز برايش خبر آوردند چرا نشسته‌اي؟ عده‌اي دارند غلام تو را مي‌زنند . ⬅️ با عجله آمد و از او دفاع كرد . گفتند : تو که از او راضی نبودی؟ چرا رفتي و از او دفاع كردي؟ ▫️گفت : با همه بدي‌اش منسوب به من است... مال من است... غلام من است هرچند به حرفم گوش نمي‌دهد ، اما جز من کسی ندارد❗️ ✳️ مولای عزیز ! ما كه غير شما كسي را نداريم ... ▫️خوب يا بد ، به پايتان نوشته شده‌ايم ...هرچند رسم غلامی را بلد نیستیم .‌‌ ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝خوشا به حالت اگر او را درک کنی❗️ «امّ هاني» مي‌گويد: 🌟 بامدادي بر حضرت باقر ـ عليه‌السلام ـ وارد شدم و گفتم:سرورم! آيه‌اي از قرآن شريف ذهن و فکرم را به خود مشغول داشته و خوابم را ربوده است فرمود: کدام آيه‌ام هاني؟ بپرس! گفتم: ✨اين آيه‌ي شريفه (فلا أُقسم بالخنس الجوار الکنّس) ✨ (قسم یاد می‌کنم به ستارگان بازگردنده.... و به گٓردش درآیند و رخ پنهان کنند) ⬅️ فرمود: خوب مسأله‌اي پرسيدي اي ام هاني. 🌸 او مولودي است در آخرالزمان. او مهدي عترت پيغمبر است. براي او غيبت و حيرتي است که گروهي در آن گمراه مي‌گردند و گروه‌هايي راه حق و هدايت را مي‌يابند. خوشا به حالت اگر او و زمان او را درک کني... و خوشا به حال آنان که او را درک کنند.. 📖کمال الدين،ج۱،ص۳۲۶ ↙️↙️↙️ @atr_ir
🏝"بگذار بازیشان را بکنند" ⬆️ این جمله‌ای است که خداوند متعال آن‌ را به روگردانان از دعوت الهی و در عصر غیبت به فراموش کنندگان یاد و نام امام زمان علیه السلام فرموده است. ✅ از خواب غفلت بیدار شویم ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.Kahf.048.mp3
1.87M
🔹سوره کهف سوره ۱۸ قرآن کریم استاد قرائتی تفسیرنور ⚘تفسیر آیه ۴۸ سوره کهف⚘ ↙️↙️↙️ @atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🏝می‌دانم که هستید، حضور گرم و سبزتان را هر لحظه احساس می‌کنم، سایه‌ی امنتان را بر سرم و دعای پربرکتتان را در زندگی‌ام می‌یابم اما ... اما چه کنم این قلب بیقرار را ؟ چه کنم این جان عاشق را ؟ چه کنم این چشمان منتظر را ؟ چه کنم این روح حسرت‌زده را ؟ ... کاش بیایید و یک دل سیر نگاهتان کنم صدای دل انگیزتان را بشنوم و عطر دلنشینتان را ببویم ... پیش از آنکه بمیرم ...🏝 کانال‌عطرظهورمولا ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطرِظهورِمولا
 #مدافع_عشق     قسمت 8⃣2⃣ بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن.. _ برو اقا!برو به حد کافی ا
     قسمت 9⃣2⃣ _ باباجون؟پس علی اکبر کجا موند؟ سرش را تکان می‌دهد _ ازدست شما جوونا ادم داغ می‌کنه بخدا! نمیاد!… یک لحظه تمام بدنم سرد شد باناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟ و به پدرم نگاه کردم _ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم.اما زیربار نرفت….می‌گفت کار واجب داره! حس کردم اگر چند جمله دیگر بگوید بی‌اراده گریه خواهم کرد.نمی‌فهمم…ازجا بلند می‌شوم و ازکوپه بسرعت خارج می‌شوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم.ایستاده ای و به قطار نگاه میکنی.بزور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم.به چشمانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. باگلایه بلند میگویم _ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟ سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه! اشک پلکم راخیس میکند _ پس چرا هیچ وقت نیستی…الان..الانم…تنها… نمیتوانم ادامه دهم و حرفم رانیمه تمام میکنم.صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید. باپشت دست صورتم راپاک میکنم _ دوس داشتم باهم بریم … بشینیم جلوی پنجره فولاد! نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پرارغصه میشود _ ریحانه! برام دعاکن! هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما انقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم! دستم را تکان میدهم و قطاراهسته اهسته شروع به حرکت میکند. لبهایت تکان میخورد _ د…و…س…ت….د…ا….ر..م باناباوری داد میزنم _ چیییی؟؟؟؟ ارام لبخند میزنی!! بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!! دست راستم راروی سینه میگذارم.تپش ارام قلبم ناشی ازجمله اخر توست!همانیکه دردل گفتی!ومن لب خوانی کردم!نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!!امامن سلامت رابه اقا میرسانم! یک ساعت پیش رسیدیم همه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها امدم!پاهایم راروی زمین میکشم و حیاط باصفا را از زیر نگاهم عبور میدهم. احساس ارامش میکنم.حسی که یک عاشق برنده دمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: ارد.ازینکه بعداز چهل روز مقاومت…بلاخره همانی شدکه روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب افتاب.صحن هارا پشت سرمیگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد.گوشه ای از یک فرش مینشینم و ازشوق گریه میکنم. مثل کسی که بلاخره ازقفس ازاد شده.یاد لحظه اخرو چهره غمگینت… کاش بودی علی اکبر!! مدافع‌حرم‌: قراراست که یک هفته درمشهد بمانیم.دوروزش بسرعت گذشت و درتمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود ومن دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمن بدهند چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدارزیادی کاهو باسس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند _ اروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم _ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده! ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.Kahf.049.mp3
3.91M
🔹سوره کهف سوره ۱۸ قرآن کریم استاد قرائتی تفسیرنور ⚘تفسیر آیه ۴۹ سوره کهف⚘ ↙️↙️↙️ @atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🏝سلامتان که می‌کنم، پنجره‌های قلبم رو به افق‌های امیدواری، گشوده می‌شود حجمی از هوای تازه و عطرآگین، به درونم راه می‌یابد و صحن دلم پر از پرواز پروانه‌ها می‌شود سلامتان که می‌کنم، ناگهان غم، کوچ می‌کند و شاخه های بی‌برگی‌ام را صورتیِ معطر شکوفه‌های محبتتان، می‌پوشاند و سرشار از زندگی و آرامش و لبخند می‌شوم... شکر خدا که شما را دارم🏝 ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق      قسمت 9⃣2⃣ _ باباجون؟پس علی اکبر کجا موند؟ سرش را تکان می‌دهد _ ازدست شما جوونا ا
       قسمت  0⃣3⃣ فاطمه باکنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمیکند! _ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم _ اتفاقا این اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تامنو پشیمون کنی _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی! سرم را تکان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یافوضول؟ زبانم را بیرون می اورم _ جفتش شلمان خانوم اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم.تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید ازین خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدباقدمهای بلند سمتش میروم… _ سلام خانوم!شبتون بخیر… _ سلام عزیزم بفرمایید _ یه ماشین تاحرم میخواستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظرروی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم… در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.هوای نیمه سرد و ابری ومنی که بانفس عطر خوش فضا رامیبلعم. سرخم میکنم و ازپنجره به راننده میگویم _ ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه…بی اراده لبخند میزنم و نگاهم رابه گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم رااینبار نه روی سینه بلکه بالا می اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است…گویی یک منم و تنها تویی که درمقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم…ارام ارام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من…! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم… قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترهاازسرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند….تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم. صورتم راروبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ آمده ام… آمدم ای شاه پناهم بده! خط امانـے ز گناهم بده… نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی…اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد ودرفاصله چند ثانیه یکی دیگر… فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم لطافت این همه لطف رالمس میکنم یادتو و التماس دعای تو…زمزمه میکنم: _ الیس الله بکاف عبده و …. که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی.. _ و یخوفونک بالذین من دونه… ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا