#انگیزشی
همیشہ روبہ جلـو
حرڪت ڪن
حتۍباقـدم هاے
ڪوچڪ 👌
@GHASEDAK_313
┄┅┅┅┅🌺┅┅┅┅┄
⚠️ #تلنگر
میگویند جمعه می آید …
آری، روزی که بازار تعلقات دنیا را تعطیل کنیم؛ او خواهد آمد
اما قبول کنید،تعطیل تر از جمعه وبازار خودماییم😔💔
اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
༺◍⃟💥@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ثواب_یهویی😍😇
🌸آدینه
معطر به ذکر شریف صلوات
بر حضرت محمد مصطفی (ص)
🌸و خاندان پاک و مطهرش
🌸 🌸 الّلهُمَّ صلّ
🌸 🌸 علْی
🌸 محَمَّدٍ
🌸 وآلَ
🌸 محَمَّدٍ
🌸 وعَجِّل
🌸فرَجَهُم
👈حالا برای تعجیل درفرج هم صلوات بفرست
تعداد رودر لینک زیر ثبت کنید اجرتان با
#امام_زمان
👇
https://EitaaBot.ir/counter/jy1uh
༺◍⃟❤️@GHASEDAK_313
📎#رهبرانه🌱
🌿باخـٰامنہاۍعھدِشھادتبستیم
🌿جـٰانبࢪڪفوسࢪبندِولایتبستیم
🌿ڪافۍستاشاࢪهاۍڪندࢪهبࢪِما
🌿بۍصبࢪوقࢪاࢪ،دلبࢪایشبستیم🖇
❣#لبیک_یا_امام_خامنهای
༺◍⃟❤️@GHASEDAK_313
عطر معرفت
📎#رهبرانه🌱 🌿باخـٰامنہاۍعھدِشھادتبستیم 🌿جـٰانبࢪڪفوسࢪبندِولایتبستیم 🌿ڪافۍستاشاࢪهاۍڪندࢪهبࢪِما 🌿
🔗آقا را از هر طرف که بخوانی آقاست...
🔸چشم منو و فرمان شما حضرت آقا
🔸جانم سپرت روز بلا حضرت آقا
#لبیک_یا_خامنه_ای
༺◍⃟❤️@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
👤استاد عالی
🎥 چهار راهکار پیامبر صلی الله علیه و آله برای حفظ خانواده در آخرالزمان
#پیامبر_اکرم
#امام_زمان
༺◍⃟🎥@GHASEDAK_313
عطر معرفت
#زیارت_آل_یاسین #صوتی🎙 باصداے علے فانے #امام_زمان 🤲@GHASEDAK_313💫 ━━━━━•••❁•••━━━━━
#زیارت_آل_یاسین
اے ناجے دل هاے پریشان برگرد...
✨غروب جمعہ دلمـان را بسپاریـم بہ
زیارٺ امام زمانمـان باهـم بخـوانیـم
زیارٺ آل یاسیـن را
التماس دعا🤲
#امام_زمان
🤲@GHASEDAK_313💫
━━━━━•••❁•••━━━━━
❣#دلتنگی❣
طاقتم طاق شد
از دورے دلگیر شما💔😭😭
جمعهے آمدنت
ڪاش مقدر مۍشد
🤲اللهم عجل لولیک الفرج
#امام_زمان
°•↷
࿐@GHASEDAK_313💔
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #هجده فیروزه مثل همیشه، به میز تکیه داده بود، اما این با
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #نوزده
رکاب (خانم)
تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی.
برای هردوی ما و برای او بیشتر.
نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شبها برمیگردد یا بعد یکی دو هفته میبینمش چهرهاش داد میزند چقدر خوش گذرانده!
خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمیکنم!
کار من برعکس او، خیلی کتک خوردن ندارد!
و مثل او نیستم که هربار با دست و پای شکسته و سر و صورت کبود خانه بروم؛ مگر بعضی وقتها. امروز هم از همان وقتها بود؛ بماند که چطور و از کی کتک خوردم (قرار نیست مسائل کاری و به این مهمی بخشی از یک رمان عاشقانه باشد!)؛
اما خوب توانست یک گوشه خفتم کند و از خجالتم در بیاید.
من هم باید تا رسیدن بچههای گشت،
یک جوری نگهش میداشتم که در نرود و در عین حال ناکار هم نشود. برای همین بود که چندتا لگد نوش جان کردم؛ نامرد خیلی محکم زد اما خودم را از تک و تا نینداختم و بچهها که رسیدند، خیلی عادی سوار ماشین شدم. الان هم احتمال میدهم کمر و پهلویم کبود شده باشد اما اگر بخواهم لوس بازی در بیاورم، از ادامه کار میمانیم و باید دردش را تحمل کنم.
دست مطهره که روی شانهام میخورد،
از جا میپرم و سرم را بالا میآورم که ببینم چه کار دارد. درد در گردنم میپیچد تا بفهمم آن قدر ثابت نگهش داشتهام که خشک شده.
- دیر وقته ها! برو خونه، بچههای شیفت هستن.
تازه میفهمم هوا تاریک شده است
و نماز مغرب و عشایم مانده. دنبال ساعت میگردم:
-مطهره ساعت چنده؟
-ده و نیم. آن قدر توی پرونده غرق بودی که صدای اذان رو هم نفهمیدی. منم صد بارصدات کردم نشنیدی. ما هم گفتیم مزاحمت نشیم.
نگاهی به کاغذهای بهم ریخته مقابلم میاندازم. بعضی یادداشتهای خودمند و بعضی دست خط متهم. درحالی که مرتبشان میکنم به مطهره میگویم:
-حس میکنم هیچ پیشرفتی نداشتیم! انگار یه چیز مهمتری هست که این وسط ندیدیم.
درحالی که وسایلش را جمع میکند میگوید:
-اتفاقا از نظر من بد نبوده. باید صبر کنی تا گزارش بچههای تیم آی تی.
در آستانه در میایستد:
- من باید برم، شوهرم ماموریته، بچهها تنهان. تو هم اگه میخوای تا آخر این پروژه زنده بمونی برو خونه، نمون. یا علی.
از جایم که بلند میشوم،
کمرم تیر میکشد. نمیدانم بخاطر لگد است یا نشستن در مدت طولانی؟ به هر زحمتی شده، نمازم را ایستاده و در همان اتاق میخوانم. کاغذها را جمع میکنم و میریزم داخل کیفم. لپتاپ را هم که باتریاش تمام و خیلی وقت است خاموش شده، میبندم و میگذارم داخل کیف.
کولر را هم مطهره خاموش کرده تا از گرما هم که شده، بیایم بیرون. در اتاق را قفل میکنم، همراهم را تحویل میگیرم و سمت پارکینگ میافتم.
داخل آسانسور، همراهم را چک میکنم؛ مادر پیام داده است که غذا برایم پختهاند و بروم خانهشان تحویل بگیرم.
با این که ذهنم در تمام راه درگیر است، میتوانم سخنرانی هم گوش بدهم. اتفاقا کمکم میکند تا ذهنم کمی از فضای قبلی خارج شود تا وقتی دوباره پرونده را میخوانم، کمی برایم تازگی داشته باشد.
مادر با دیدن چشمان قرمزم، سری تکان میدهد و ظرف غذا را به طرفم میگیرد:
- یه ذره هم به خودت برس! بالاخره تو هم آدمی!
پدر هم حرفش را تایید میکند،
و سرش را از پنجره ماشین داخل میآورد که ببوسدم. بوسیدن دستهایشان خستگی را از یادم میبرد.
غذایی که مادر داده را روی اُپن میگذارم.
آن قدر برای ادامه کار اشتیاق دارم که لباس عوض نکرده، مینشینم وسط سالن و لپتاپ را به شارژ میزنم تا روشن شود. برگهها را دور خودم میچینم و با دید تازهای، شروع میکنم به مطالعه کردن پروندهای که جملاتش را مو به مو حفظم.
آن قدر میخوانم که چشمانم از شدت سوزش باز نشوند و سرم گیج برود و سنگین شود.
آن قدر که ضعف و سردرد و شاید خواب، تسلیمم کند!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #نوزده رکاب (خانم) تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #بیست
عقیق
تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود.
حالا هم دوست نداشت خانهشان را در این شرایط ببیند.
بغضش را پشت جعبهها پنهان کرده بود.
یاد وقتی افتاد که میخواست از خرمشهر بیاید اصفهان و اسباب و وسایل خانه را جمع کردند.
حالا هم داشت به لیلا کمک میکرد اتاقش را در چند جعبه بزرگ خلاصه کند.
لیلا نظم خاصی در چیدن وسایلش داشت که ابوالفضل با وسواس خاصی مقید بود به رعایت آن؛ این طوری میخواست یک جوری حسن نیتش را به لیلا برساند. با کمک ابوالفضل اتاق زودتر از آن چه فکر میکردند جمع شد و ابوالفضل رفت تا به کارگرها برای جا به جایی وسایل کمک کند.
دلش میخواست به لیلا بگوید چقدر شبیه مادر است؛ طوری که دوست دارد تمام وقت نگاهش کند و هیچ کدامشان هیچ وقت تکلیف نشوند. اما گفتن این جمله، از بلند کردن جعبهها و اسباب و وسایل سختتر بود.
لیلا موقع رفتن، چادر عربی سرش کرده بود، همانها که در خرمشهر مادر بهشان عبا میگفت.
ابوالفضل میخواست هیچ چیز را از قلم نیندازد تا بتواند چند وقتی را با بازسازی تصویر خاطرات سر کند. از بالا تا پایین، ستارههای نقرهای روی چادرش لبه دوزی شده بود. روسریاش هم یاسی بود و مثل همیشه، داشت با سر انگشت چند تار موی بیرون دویده از روسری را سرجایشان بنشاند. یک کیف دستی کوچک دخترانه صورتی رنگ و یک ساک بزرگ و سنگین دستش بود؛ وزن ساک را سخت تحمل میکرد. منتظر ایستاده بود تا پدر بیاید و سوار ماشین شوند.
ابوالفضل به حرف آمد:
-خونه جدیدتون از اینجا دوره؟
-یکم.
-یعنی دیگه نمیای اینجا؟
-نمیدونم!
چند ثانیه سکوت، با صدای لیلا شکست:
-مواظب الهام جون باشیها!
ابوالفضل با غروری توام با حس مسئولیت گفت:
- معلومه که هستم!
پدر لیلا که آمد،
ابوالفضل عقب رفت و کنار شوهرخالهاش ایستاد. پدر لیلا کمک کرد لیلا سوار شود و در را برایش بست.
ابوالفضل با وسواسی بی سابقه همه تصاویر را در ذهنش ثبت کرد تا وقتی ماشین لیلا در خم کوچه بپیچد.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313