عطــــرشهــــدا 🌹
💞معرفی شهید 💞 🌷💚شهید عشوری سرباز گمنام امام زمان عج بود...! حسن عشوری از شهدای امنیت کشور است که با
فرازهایی از وصیتنامه ی شهید حسن عشوری
✅برادران و خواهران دینی من: شما را سفارش اکید به رعایت موازین اسلام و انقلاب میکنم. همواره از ولایتفقیه این عمود خیمه انقلاب و شخص امام خامنهای (دامت برکاته) تبعیت محض کنید که سعادت دنیا و آخرت شما در گروه حمایت از ولایتفقیه است. مبادا مظلومیت شیعه تکرار شود، مبادا دشمن عرصه را بر ولیفقیه زمان شما تنگ کند و از حمایت شما از ولایتفقیه تردید ایجاد کند.
در مسائل سیاسی داخلی و بینالمللی به جایگاه ولایتفقیه و رهبری عزیز توجه فرمانید و نسبت به آن بیتفاوت نباشید و بدانید که امل بقای نظام و کشور در این سالها پس از امام راحل و ایثار شهدای عزیز، فقط و فقط شخص امام خامنهای (دامت برکاته) میباشد. همیشه افراد کوتهفکر داخلی، لیبرالها، افراد به اصلاح روشنفکر که از اسلام ناب محمدی (ص) کینه به دل دارند سعی در تضعیف جایگاه ولایتفقیه دارند.
بههیچوجه به آنها مجال عرضاندام ندهید و با تبعیت از امام خامنهای (دامت برکاته) نقشههای آنان را نقش بر آب کنید.
در انتخابات که میزان و نماد دموکراسی جمهوری اسلامی است شرکت فعال داشته باشد و در انتخاب نامزد اصلح به معیارهای ارائهشده از سوی مقام معظم رهبری توجه کنید.
✅مسئولین: اگر صدای مرا میشنوید برای چند لحظه تأمل کنید. فردا روزی خواهد رسید که در دادگاه عدل اللهی از تمامی ما حساب کشی میشود. مبادا آخرت خود را به خاطر برخی از مسائل سیاسی ناچیز که دل رهبر عزیز ما را به درد میآورد از دست دهید. این فرصت تاریخی که برای اعتلای اسلام و انقلاب در اختیار شماست در اختیار هیچیک از اهلبیت (ع) نبوده، مبادا کمفروشی کنید که دنیا و آخرت خود را تباه میکنید، به معنای واقعی کلمه مطیع محض دستورات ولیفقیه امام خامنهای (دامت برکاته) باشید.
🌷✨💚دلگویه ی شهیدحسن عشوری پایان وصیتنامه ی عارفانه و عاشقانه اش
ما به تیغ شهادت که ز خون رنگین است
بهر مردان خدا جنت علیین است
جایی از مرتبت عشق ندیدم خوشتر
این بهشتی است که با عشق علی (ع) تضمین است
#شهیدمدافعامنیتحسنعشوری🕊🌱
【 @atre_shohada】
آمده بود مرخصی
داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم،
لابهلای صحبت گفتم کاش میشد من هم
همراهت به جبهه بیایم
حرف دلم را زده بودم(:
لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد
گفت: هیچ میدانی که سیاهی چادر تو از
سرخی خون من کوبنده تر است⁉️
همینکه حجابت را رعایت کنی، مبارزهات را انجام دادهای!
#همسرشهید✍
#شهیدمحمدرضانظافت🦋
【 @atre_shohada】
برای آدمها
چه آنها که برایت عزیزترند😍
چه آنها که فقط دوستند..!!
خاطره های خوب بساز ..
آنقدر برایشان خوب باش
که اگر روزی هرچه بود گذاشتی و رفتی ....!!
در کنج قلبشان جایی برایت باشد ..♥
تا هرزگاهی بگویند: کاش بود ..!
هرزگاهی دست دراز کنند و بخواهند باشی !
هرزگاهی دلتنگ بودنت شوند ..
می دانم سخت است ...
ولی ...
تو خوب باش..
#حرفقشنگ🚜🌱
【 @atre_shohada】
وقتی بمباران شیمیایی شد ماسکش را به یکی از رزمندهها داد!
در بیمارستان از شدت تشنگی روی کاغذ نوشت: جگرم سوخت آب نیست؟! و بعد به شهادت رسید!....
#شهیدنعمتاللهملیحی
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
🔸ششمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر
🔸هفتمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خداوندا، تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهلبیت و پیوسته در مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرما.
#چهل_چراغ
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】
💔͜͡🥀
🍃به قول حاج حسین یکتا
همین گوشه اتاقتون
با آقا خلوت کنید و دردِدل کنید
بگید هرچی تو دلتونه
بگید بعضی وقتا ضعیف هستین
بگید میخوام خودمو خرج ظهورت کنم
باورکنیدآقابهتونسرمیزنه
آخه بجز شما جوون ها یاری ندارن💔،
ازخودشون،خودشون رو طلب کنید:)
#امام_زمان C᭄
خدایا هدایتم کن!
زیرا که میدانم گمراهی چه بلای خطرناکی است.
#شهیدمصطفیچمران🕊
#شهیدانه♥
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_سی_و_چهارم از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم. چه خوب بود که خیابونا خلوت بود...
#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_پنجم
اصلا دختر مؤدبی نیستی!
-ولی سرعتت خوبه ها!
خودتم خوشگلی!
فقط حیف که لالی😂
به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم.
اما هیچی نمیتونستم بگم!!!😣
یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه....
قلبم میخواست از سینم بیرون بپره.
هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم!!
ترسیدن و اومدن سمتم.
میخواستن جلوی دهنمو بگیرن
اما صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم
امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه😭
بالاخره با صدای دادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد ،منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن!!همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم😭
باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود!
همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچکسی جرأت مزاحمتشو نداشت😭دخترم اذیتت کردن؟؟
دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم!
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم...
مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد
-آخه اینجا چیکار میکنی باباجان!!
قیافتم که آشنا نیست،فکرنکنم مال این محل باشی!!بلند شدم و نشستم،
سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم😭ببینمت عزیزم!دختر قشنگم!
نکنه از خونه فرار کردی؟؟!!آخه اگر من نمیرسیدم که...لا اله الا الله...
جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان!
خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت...! ترسیدی حتما؟؟
بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم،
رنگ به روت نمونده!!
-نه...خواهش میکنم نرید😭من میترسم...😭
نشست کنارم،ببین عزیزم!
این کار که تو کردی اصلا درست نیست!
حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن!
نگرانتن! این بیرون خطرناکه باباجان!
یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه!شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت...فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین!-لا اله الا الله...
دخترجون اینجوری که نمیشه!
اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس!
حداقل اونا بدنت دست خانوادت!
سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم😰
-نه...خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن😭
-خب الان میخوای چیکار کنی؟
میبینی که آدما چقدر...
شبو میخوای کجا بمونی؟؟
-یه کاریش میکنم دیگه!
یه جایی میرم!
همونجوری که دیشب.....دیشب!!
یاد دیشب افتادم! یاد اون جای امن!
یاد اون آرامش...! یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش...!دوباره سرمو انداختم پایین!نه!
من از آخوندا متنفرم،بمیرمم دیگه نمیرم پیشش! -دیشب چی؟؟باباجان من باید برم!
اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم،نمیزنم
اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی!!
بلند شد و شلوارشو تکوند!
با وحشت نگاهش کردم😰
-نه...نرید😭
-زنگ میزنی؟؟
-اره میزنم.
گوشیتونو بدین...
و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم!!!!
شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره.
اما رفت رو آهنگ پیشواز!
"منو رها نکن
ببین که من تنهای تنهام!
منو رها نکن
بجز تو ،من چیزی نمیخوام!
منو رها نکن آقا...
منو رها نکن آقا...
منو رها نکن..."
نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش😖
یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم!
خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید....!
-بله بفرمایید
زبونم بند اومد!
-بفرمایید؟؟
الو؟؟
-ا...ا....لـ...لـــو
-الو؟؟😳
-سـ...سلـ...لام...
-خانووووم!!😳
شمایی؟؟؟؟
کجایی اخه شما؟؟
از صبح دارم دنبالتون میگردم!!
زدم زیر گریه
-نمیدونم کجام😭
خواهش میکنم بیاید 😭
مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید
بیاید😫😫
-باشه باشه
فقط بگید کجا بیام؟؟
-نمیدونم
پیرمردو نگاه کردم
اسم پارک و خیابون رو گفت
و منم به اون گفتم!
-همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم!
گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم
-ده دقیقه دیگه میرسه!
میشه بمونید تا بیاد؟!😢
سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست.
به کاری که کرده بودم فکر کردم!
من چه کمکی از اون خواستم؟
اصلا اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟
اه...اونم یه آخوند😖
هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود
و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم!
صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم.
با دیدن سایه ای که افتاد جلوم،سرمو بلند کردم.
خودش بود!
اون بود!
-سلام!
-سلام .خوبید؟؟
پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما!
اون با دیدن پیرمرد شکه شد!
پیرمرد هم با دیدن اون،چشماش گرد شد!
با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت:
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...