eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز وقتی بر می گشتيم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجيد پازوکی پر بود. توی اين حرارت آفتاب لب به آب نمی زد. همش دنبال يک جای خاصی می گشت. نزديک ظهر، روی يک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بوديم و ديديم که مجيد بلند شد. خیلی حالش عجيب بود تا حالا اين طور نديده بودمش؛ هی می گفت: پيدا کردم اين همون بولدوزره... يک خاکريز بود که جلوش سيم خاردار کشيده بودند. روی سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند که به سيم جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهيد ديگر... مجيد بعضی از آن ها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنها که روی زمين افتاده بودند. مجيد بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ريخت و گريه می کرد و می گفت: بچه ها... ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم... تازه، آب براتون ضرر داشت… مجيد روضه خوان شده بود... 😭 @atre_shohada
🕊 : 🌱اگر ما محکم به ولایت فقیه بچسبیم و در تمام کارهایمان دین را شاخص قرار دهیم، بقیه کارها حل شدنی است. ♥️ 【 @atre_shohada
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
ما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم، دلمان به خدایی گرم است..🌸
🌱به تعلقات دنیایی بی‌اعتنا باشیم که همه رفتنی هسـتند و آنچـه ماندنی است،آن چیزی است که برای خدا باشد، همیشه مراقبت از خویش را داشته باشیم، که مهمـترین‌عامل برای صعود بسوی او مراقبت از خویشتن است... 🦋 ♥️ 【 @atre_shohada
علامہ‌حسن‌زاده‌آملےمیفرمایند : دوچیزباعث‌تاریکے‌ِقلب‌وبیحالے‌در عبادت‌میشود :😕 ¹زیادحرف‌زدن‌بانامحرم ² زیادخوردن 🔥 【 @atre_shohada
 ⃟🌸 یادت‌باشہ‌رفیق! ستارھ‌هابدون‌تاریڪی‌ نمیتونندبدرخشنـد!(:🌚 🧕 【 @atre_shohada
به خواسته های قلبی‌تان محکم بچسبید ؛ اما به شیوه اتفاق افتادنش نه ! چگونگی تحقق خواسته هایت را به خدا بسپار با اعتمادی بی‌قید و شرط ...🖇➕
🍃روایت عشق: یک بار بهم گفت: زیباترین‌ شهادت‌ را می‌خواهم! از او پرسیدم: شهادت‌ خودش‌ زیباست، زیباترین‌ شهادت‌ چگونه‌ است؟! در جواب‌ گفت: زیباترین‌ شهادت‌ این‌ است‌ که‌ جنازه‌ای‌ هم‌ از انسان‌ باقی‌ نماند. ♥️ 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#من_میترا_نیستم #پارت_هفتم #رمان📚 از همان موقع فهمیدم که زینب هم مثل خودم اهل دل است. خواب دید که ه
📚 گفتم خودم برات هدیه میخرم من جایزه ات رو میدم روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب می‌نشست و قرآن می‌خواند یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی نرسید .زینب بعد از شرکت در کلاس‌های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی به حجاب علاقه‌مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها نه. البته خیلی ساده بودن و لباسهای پوشیده تنشان می کردند. زینب که کوچکترین دختر من بود و در همه کارها پیش قدم می‌شد اگر فکر می‌کرد کاری درست است انجامش می‌داد و کاری به اطرافیانش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت: مامان دلم میخواد با حجاب شم. از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه دیگر من بود پس حتما در دلش به حجاب علاقه داشت مادرم هم که شنید خوشحال شد. زینب بعضی از روزهای گرم تابستان پیش مادر بزرگش می‌رفت و خانه او می ماند مادرم همیشه برای رفع مشکلاتش آجیل مشکل گشا نذرمی‌کرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خوارک بود عبدالله از راه خارکنی زندگی می‌کرد. یک شب خواب می‌بیند که اگر چهل روز در خانه‌اش را آب و جارو کند و مشکل‌گشا نذر کند وضع زندگیش تغییر می‌کند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا می‌کند و از آن به بعد ثروتمند می‌شود. مادرم کتاب را دست دخترها می‌داد و هنگام پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را می خواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی و امام علی را هم تعریف می‌کرد. و دخترها به خصوص زینب با علاقه گوش می‌دادند . وقتی بچه‌ها به سن نمازخواندن می‌رسیدند مادرم آنها را به خانه اش می برد و نماز یادشان می داد وقتی نماز خواندن یاد می‌گرفتند به آنها جایزه می‌داد. زینب سوال های زیادی از مادرم می‌پرسید خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سوال می‌کرد خوب درس می خواند ولی در کنار آگاهی اش دل بزرگی هم داشت. وقتی شهلا مریض می شد بی قراری می‌کرد. برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او می‌گفت: چرا بی قراری می کنی از خدا شفا بخواه حتماً خوب میشی. شهلا مطمئن بود که زینب همینطوری چیزی نمی گوید و حرفش را از ته دلش می زند. زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید از آن به بعد روسری سرش می کرد و به مدرسه می رفت. بعضی از هم کلاسی هایش او را مسخره می کردند و اُمُل صدایش میزدند بعضی روزها ناراحت به خانه می‌آمد معلوم بود که گریه کرده است. می‌گفت: مامان به من اُمُل میگن. یک روز به او گفتم: تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ گفت: معلومه برای خدا. گفتم: پس بزار بچه‌ها هرچی دلشون میخواد به تو بگن. همون سالی که باحجاب شد روزه هایش را شروع کرد. خیلی نحیف بود استخوان‌های بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود وقتی با شهلا حرفشان می‌شد با پاهایش که خیلی لاغر بود به او می‌زد شهلا هم حسابی دردش می گرفت. برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش گیر ندهد، از ۱۰ روز قبل از ماه رمضان به خانه مادربزرگش می رفت. با اینکه می‌دانستم زینب از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است جلویش را نمی‌گرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شبها روی پشت بام کاهگلی می خوابید. او هر سال ده روز جلوتر به پیشواز از ماه رمضان میرفت شب اولی که زینب به آنجا رفت به او سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند و نصف شب آرام و بی صدا از روی پشت‌بام پایین رفت و به خیال خودش فکر می کرد که او خواب است. زینب از زمین پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت مادربزرگ چرا برای سحری بیدارم نکردی فکر می‌کنی سحری نخورم روزه نمیگیرم؟ مادربزرگ به خدا من بی سحری روزه میگیرم اشکالی نداره. مادرم از خودش خجالت کشید به پشت بام رفت و زینب رو بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد. مادرم گفت به خدا هرشب صدات می کنم جان مادر بزرگ بی سحری روزه نگیر. آن سال زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت و ۱۰ روز هم پیشواز رفت. من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی که مرتب مریض میشدم زینب خیلی غصه مرا می‌خورد. آرزویش این بود که برایم تخت بخرد و پرستار بگیرد. به من می‌گفت: بزرگ بشم نمیزارم تو زحمت بکشی یه نفر رو میارم تا کارا رو انجام بده. مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار می‌کرد و مرتب در خانه تمرین نمایش داشت نقش اول یکی از نمایش ها پهلوان اکبر بود. زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی می‌کرد در نمایش سربداران هم او نقش مورخ را داشت. آنها در خانه لباس نمایش می پوشیدند و با هم تمرین می کردند. من هم می نشستم و نمایش آنها را با عشق نگاه می‌کردم. @atre_shohada