🌱حضرتآقا فرمودند:
هدفتانشهادتنباشد؛
هدفتانانجامتڪالیففورۍوفوتیباشد.
گاهیاوقاتهستکہاینجورتڪلیفی
منجربهشهادتمیشود؛گاهۍهمبهشهادت
منتفۍنمیشود . . .🖐🏻'!
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
چشم بسته هم میشود راه رفت و زمین نخورد…🚶♂🚶♂
اگر دستت در دست خدا باشد...❤
#خداےجان🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🌱
لحظه اهدای حکم خادمی امام رضا علیهالسلام به حاج قاسم سلیمانی ، توسط تولیت آستان قدس. ۹۷/۴/۲۹
🌹بهمناسبت میلاد حضرت ثامنالحجج علیهالسلام
#خادم_الرضا
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】
🌱حضرتآقا فرمودند:
هدفتانشهادتنباشد؛
هدفتانانجامتڪالیففورۍوفوتیباشد.
گاهیاوقاتهستکہاینجورتڪلیفی
منجربهشهادتمیشود؛گاهۍهمبهشهادت
منتفۍنمیشود . . .🖐🏻'!
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
زندگیاتونو وقفِ امام زمان ڪنین...
وقفِ جبھے فرهنگے...
وقفِ ظهور...
وقتے زندگیاتون این شِڪلے شہ، مجبور میشین ڪھ گناه نڪنین!
وَ وقتیَم ڪھ گُناه هاتون ڪمُ ڪمتر شد؛دریچھ اے از حقایق بھ روتون باز میشھ...!
اونوقته ڪھ میشین شبیھِ شُهدا...
#اولشبیھبشینبعدشهید!
#رفیقشهید♥️🍃
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
🔸دومین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی ع
🔸سومین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خداوند، ای عزیز! من سالها است از کاروانی بهجا ماندهام و پیوسته کسانی را بهسوی آن روانه میکنم، اما خود جا ماندهام، اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند.
عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.
#چهل_چراغ
#حاج_قاسم
مداحی_آنلاین_دیوونه_ایوون_طلاتم_بنی_فاطمه.mp3
7.42M
🍃به وقت مولودی...
🌸دیوونه ایوون طلاتم
🌸فداییه جارو کشاتم
#سیدمجیدبنیفاطمه
#بسیارزیبا👌
#امام_رضا🎊
【 @atre_shohada】
°•🌱
📸 تصویری از شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم امام رضا (علیهالسلام)
🌹بهمناسبت میلاد حضرت ثامنالحجج (علیهالسلام)
🌺هدیه به امام مهربان وروح شهداصلوات🌺
اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
#امام_رضا
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】
سجدههایش طولانی بود . . .
شبها هم نمازشب میخواند او عاشق خداوند شده بود و دنیا را رها کرده بود اگر عاشق خدا نشوی خدا عاشقت نمیشود عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی.
عباس عاشق خدا بود..♥
#شهیدعباسدانشگر
#شهیدانہ🦋
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_سی_ام دستمو بردم سمت زخمم، بخیه شده بود😢 ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببن
#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_یکم
داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد!
-خانوم!! بله؟؟
-با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟معلومه لباس بیمارستانه!درو بستم.
-خب...اخه چیکار کنم؟؟
-بعدم شما که چیزی همراهتون نیست!نه کیف،نه گوشی،مطمئنا نمیتونید جایی برید!
چندلحظه نگاهش کردم...
-آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه!
-خونه؟؟؟😳
-بله.مگه جای دیگه ای دارید؟؟
-من فرار کردم که نبرنم خونه!!اونوقت الان برم خونه؟؟😒یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟😳
-نه آقا...نه‼️من از زندگی فراریم!از نفس کشیدن فراریم!اه...😭
-چرا باز گریه کردین؟؟😳یه چند لحظه صبر کنید!! گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت!به کی زنگ میزنی؟؟😰
از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش! یعنی هیس... !! الو؟سلام آقای دکتر!
بله اومدم،ولی راستش یه کاری پیش اومد،مجبور شدم برم!!معذرت میخوام!چی؟؟
جدا؟؟ ای بابا...باشه پس دیگه امروز نمیام!
یاعلی مدد!
گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد!پس شمایید!! کی؟؟چی؟؟
-فهمیدن فرار کردین! شما پزشکید؟؟
-نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم!
ماشینو روشن کرد و راه افتاد!کجا میری؟؟
-بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم!یه ربعی رانندگی کرد ،سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم!
-حالا میخواید چیکار کنید؟میخواید کجا برید؟
سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم! چشماشو دزدید، کنار خیابون نگه داشت!
کم کم داشت هوا ابری میشد،با این که دم عید بود اما هنوز هوا سرد بود...!
سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش،داغی درونمو کم کنم!چه جوابی میدادم؟؟چشمامو بستم و آروم گفتم
ببریدم یه جای خلوت...پارکی،جایی!
نمیدونم! چیزی میخورین؟بنظر میرسه ضعف دارین.دستمو گذاشتم رو شکمم!
خیلی گشنم بود اما هنوز معدم درد میکرد!😣
ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.چنددقیقه صبرکنید تا بیام.رفت و با یه پرس غذا برگشت...ساعت حوالی شش بود!
با اینکه روم نمیشد اما بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم .معدم خیلی درد میکرد!خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم!
-حالتون بهتره؟؟
-اوهوم.خوبم! -نمیخواید برید خونتون؟؟ نه!
-میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟چه فرقی داره!😒 ببینید...من میخوام کمکتون کنم! هه ،،پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه! باشه.امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین،
حتما الان خیلی نگرانن!! نگران آبروشونن نه من! الان دیگه به خونمم تشنه ان!!
-چرا؟؟
-چون به همه برچسبای قبلی،دختر فراری هم اضافه شد!
-مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟ مهم نیست...!
-هست! بگید تا بتونم کمکتون کنم!
دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد....! بارون شدید و شدیدتر میشد! هوا به سمت گرگ و میشش میرفت...دلم داشت میترکید! باید چیکار میکردم...؟
دیگه نمیخواستم نفس بکشم...انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود!
از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم.هنوز سرم درد میکرد.الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟ مهم نبود! حتی مهم نبود دارم کجا میرم...!
پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم...
-خانوم؟؟ صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند!چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم!
-اینجا کجاست؟؟-جایی که میخواستید.
یه جا که هیچکس نیست!
فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید!
-نگران نباشید،خونه ی خودمه!!
با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠
و قبل از اینکه حرفی بزنم،
دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم.برید تو و درو از پشت قفل کنید!
هیچکس نیست.هر کسی هم در زد درو باز نکنید.بازم گیج نگاهش کردم!!
-البته یه اتاق کوچیکه،ولی تمیز و جمع و جوره!
-پس خودتون...؟یه کاریش میکنم.
بچه ها هستن...
امشبو میرم پیششون...
فقط درو به هیچ وجه باز نکنید!البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه!اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید.
و یه برگه گرفت سمتم.برگه رو گرفتم و
شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم...😓
ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد!یه جوری بود!!
-برید تو،هوا سرده.
شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین!فقط تونستم یه کلمه بگم ممنونم....
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه
کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم.
به پشت سرم نگاه کردم،از تو ماشین داشت نگاهم میکرد!
بارون شدید شده بود! با دست اشاره کرد که برو تو!! رفتم داخل خونه و درو بستم!
یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود! درو باز کردم،
دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو.همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم.
دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن،
یه یخچال،
یه اجاق گاز،
یه بخاری،چندتا کابینت و ظرفشویی و چندتا پتو کل خونه بود!!
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
«إناللهلایضیّعاجرقلبنبضبحُبه»
-خداوند،اجرقلبیراڪہ
بھ عشقاومۍتپد
ضایعنمۍڪند...♥️
همچینخدایدلبرۍداریم꧇)🌱
#خدایم_کافیست C᭄
🏷سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
◽️تیز فهمی بین این دو راه که حق کدام است و باطل کدام است، خیلی مهم است!
(در قضیهی سوریه) خیلیها آمدند به آنها گرویدند، خیلیها هم آمدند این طرف و در مقابل آنها ایستادند.
حکومت داعشی چه بود؟
ما برای مقابله با چه دولتی رفته بودیم؟
این خیلی فهم میخواهد!
🔺 ۲۴آذرماه ۱۳۹۷
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و اما
من آمده ام
ای شاه پناهم بده
انت تسمعُ کلامی،
و ترّدُ سلامی...اُطلبنی ....
#امام_رضا
#میلاد_امام_رضا C᭄
【 @atre_shohada】
مامیخواهیمجمهوریاسلامیرو
برسونیمبهجاییکهبهجاینفت
علمبفروشه...
#شهیدکاظمیآشتیانی
#تلنگـــر⚠️
【 @atre_shohada】
کجا از مرگ میهراسد،
آنکس که به جاودانگی روح
در جوار رحمت حق آگاه است⁉️
#شهیدآوینی
【 @atre_shohada】
∞♥️∞
یااباصـالح 🌱
دِلْبیٺو ؛
ازیـادبردتمـامِخوشیهایِایندنیارا 🖐🏻
ویڪ¹لحظـہآمدنٺآبـادمیڪند
آنمعشوقہی بیتابترا..
#امام_زمان C᭄
عطــــرشهــــدا 🌹
🔸سومین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خداوند، ای عزیز! من سالها است از کاروانی بهجا مان
🔸چهارمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا ! دستم خالی است و کولهپشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای بهامید ضیافت عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.
#چهل_چراغ
#حاج_قاسم
【 @atre_shohada】
📝خاڪریز خاطرات ۱۷
با داداشش رفته بود خونه همسایه رادیو روشن بود و صدای ترانه اش بلند.
رفت رادیو روخاموش کنه ، اما قدش نرسید باهمون شیرین زبونی کودکی اش به همسایه گفتن فاطمه خانم! می خواهید خدا شما روجهنمی کنه؟!!!
🍃همسایه پرسید: براچی جهنمی کنه؟!!! محمود گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید.
#شهیدانہ♥
#شهیدمحمودرضاوطنخواه
[ @atre_shohada ]
چرا خانمها شهید نمیشن؟!
چون به شهادت احتیاج ندارند
ان آقایون هستند که باید شهید بشن
تا به سعادت برسند!
خانمها یک تحمل بکنند در خانه،
اجر یک شهید را به آنها میدهند!
دیگه نمیخواهد کار زیادی بکنند
خانمها واقعا امکانات معنویشان بالاست
فقط باید بدانند که کجا باید چکار کنند!
#استاد_پناهیان
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_سی_و_یکم داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد! -خانوم!! بله؟؟ -با این لباسا کج
#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_دوم
دوتا در کنارهم بود که احتمالا حموم و دستشویی بودن! چقدر با خونه ی ما فرق میکرد!! اون خونه بود یا این؟؟
هرچی که بود،
آرامش عجیبی داشت
با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود...💕
بازم سرم گیج رفت!
دستمو گرفتم به دیوار!
ساعت روی دیوارو نگاه کردم،
حوالی ساعت نُه بود.
رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود،
نشستم و تکیه دادم بهشون.
کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون!
باید چیکار میکردم؟
با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟
باید لباس میخریدم...
اما ...
با کدوم پول!!؟؟
میتونستم امشب همه چیو تموم کنم...
اما...
برای اون....
راستی اون کیه؟؟
اصلا من چرا بهش اعتماد کردم؟؟
اون چرا به من اعتماد کرد؟؟
منو آورد تو خونش!
من حتی اسمشم نمیدونستم!!
هرکی بود انگار خیلی مهربون بود!
بالاخره اگر امشب کاری میکردم،
برای اون دردسر میشد!
یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن!!
سرمو آوردم بالا!
یه آیینه کوچیک رو دیوار بود!
رفتم سمتش،
صورتمو نگاه کردم.
نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن!
چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود.
سرم هنوز گیج میرفت😣
چشمام پر از اشک شد و تکیهمو دادم به دیوار
و فقط گریه کردم...
انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم...
همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم
و سرمو گذاشتم رو زانوهام!
تو سَرم پر از فکر و خیال بود...
پر از تنهایی
پر از بدبختی
پر از نامردی...
نامردی!!
هه!
یعنی الان مرجان کجاست؟!
پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟😏
نوری که تو چشمم افتاد،
باعث شد چشمامو باز کنم!
صبح شده بود!!
حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده!!
چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم!
یاد اتفاقات دیروز افتادم.
شکمم صدا داد،
تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم!
البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد😣
ساعت هفت بود!
بلند شدم،
آبی به صورتم زدم و
رفتم سمت در...
یدفعه یاد اون افتادم!
شمارش هنوز تو جیبم بود...
باید حداقل یه تشکری ازش میکردم!
رفتم سمت تلفن
اما با فکر این که ممکنه خواب باشه،
دوباره برگشتم سمت در.
یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون!
حتی کفش هم نداشتم!!
همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم
البته دیگه هیچی مهم نیست!
در کوچه رو باز کردم.
هنوز هوا سرد بود،
یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و
خواستم برم بیرون که ...
ماشینش روبه روی در پارک شده بود!
اولش مطمئن نبودم،
با شک و دودلی رفتم جلو
اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود،
مطمئن شدم!
هاج و واج نگاهش کردم!
یعنی از کِی اینجا بود؟؟!!
با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین!
-سلام!بیدار شدین؟؟😳
-سلام!
بله!
شما از کی اینجایید؟؟
-مهم نیست،
خوب خوابیدین؟
حالتون بهتره؟؟
-بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست!
رنگتون پریده!
فکر کنم سرما خوردین!!
-نه نه!!چیزی نیست!
خوبم!
-باشه...
فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم!
-میرید؟؟
کجا؟؟
-مهم نیست!
ببخشید که مزاحمتون شدم!
خداحافظ!!
چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد.
-خانوم!!؟؟
برگشتم سمتش.
نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده!
خودمم داشتم میلرزیدم از سرما.
نگاهش کردم...
بازم سرشو انداخت پایین
-آخه با این لباسا کجا میخواید برید
بعدم شما که جایی...
بی رمق نگاهش کردم
-مهم نیست...!
یه کاریش میکنم!
-چرا مهمه!
یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفا!
کارتون دارم!
یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین.
دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت.
بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد،
نمیدونستم الان کجای تهرانم!
اصلا این خیابونا برام آشنا نبود.
فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون!
معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه.
آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود!
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】