🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸*༅༅
🟣#داستانک
#شناخت
#۱ بچه ام مریض بود. رفتم خانه آقا که بگویم برایش دعا کند. توی اتاق که نشستم، آقا رفت و برایم چایی آورد. بعد مشغول شد به ذکر. نه حرفی زد و نه چیزی گفت! ماندم حرف بزنم یا نه.
با خودم گفتم: من اومده ام که مشکلم رو به آقا بگم، اما آقا که مشغول ذکر خودشه!
هنوز چند ثانیه از واگویه ام نگذشته بود که آقا نگاهم کرد و گفت: مگر ذکر ما برای چه هست؟! میخکوب شدم. از خجالت عرق کردم.
شبش بچه ام خوب شد!
*
#۲_داشتیم با آقا توی صحن جمکران راه میرفتیم. صدای مداح از توی بلندگو می پیچید: مولا جان. کاش میدانستیم کجا تشریف دارید!
_ آقا آرام گفت: کجا تشریف ندارند؟!
*
#۳آقا مثل هر روز رفت طرف مسجد تا کلاس را برگزار کند. وقتی رسید، دید در بسته و طلبه ها هم توی کوچه ایستاده اند. آن روز خادم نیامده بود و در را باز نکرده بود.
آقا پشت درِ مسجد روی پله نشست. طلبه ها کتاب هایشان را باز کردند و نشستند رو به رویش. کلاس توی کوچه برگزار شد.
📙ب مثل باران مثل #استاد_بهجت. کاری از انتشارات شهید ابراهیم هادی.
#امام_زمان
#داستاک
━⊰🌼🦋🌼⊱━━
https://eitaa.com/joinchat/1569587359C2ee9dbd2e9