مثل چشمه، مثل رود
لحظه های زندگی
مثل چشمه مثل رود
گاه می جوشد ز سنگ
گاه میخواند سرود
سر به ساحل می زند
موج شط زندگی
لحظه ها چون نقطه ها
روی خط زندگی
می رود هر دم به پیش
کاروان لحظهها
مقصد این کاروان
جاده ای بی انتها
لحظه های زندگی
چون قطاری در عبور
ایستگاه این قطار
بین تاریکی و نور
گاه در راهی سیاه
گاه روی خط نور
گاه نزدیک خدا
گاه از او دورِ دور...
#قيصر_امين_پور
✨@avayeqoqnus✨
تا زمانی که از عمقِ دوست داشتنِ
طرف مقابلت مطمئن نشدی
عمیقانه دوست نداشته باش؛
چرا که عمق عشق امروز
همان عمق زخم فردای توست...
#نزار_قبانی
✨@avayeqoqnus✨
🌿🌹🌿
#حکمت
و گفت: مردمان سه گروهند؛
یکی ناآزرده با تو آزار دارد
و یکی بیازاری بیازارد
و یکی که بیازاری نیازارد.
🔻 برگرفته از تذکرة الاولیا عطار نیشابوری
#عطار
✨@avayeqoqnus✨
خوشا به حالتان که میتوانید
بخندید... گریه کنید ...
همین است
برای زندگی، بیهوده به دنبال معنای
دیگری نگردید...
#حسین_پناهی
✨@avayeqoqnus✨
.
نه گُزیرست مرا از تو،
نه امکانِ گریز
چاره صبرست
که هم دردی و هم درمانی 💗
#سعدی
✨ @avayeqoqnus ✨
و گاهی
حتی اگر شده هر از گاهی
رویاهایت را
مثل یاس های سفید كوچك
روی تنِ شب بکش
آنها فردا سبز می شوند...
شبتون بخیر 🌙🪴
✨@avayeqoqnus✨
روزمان را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکی هاست...
خدایی که در تار و پود ماست
خدایی که عشق را در وجود ما نهاد
و عاشقی را در سفره دل ما جای داد
صبح بخیر 🌞🌹
الهی به امید تو...
✨@avayeqoqnus✨
یک روز...
جایی در زندگیم میایستم و میگویم
خدا با من بود که دوام آوردم...
که ادامه دادم...
و رسیدم.
خدایا شکرت 🙏🌸
#شکرگزاری
✨@avayeqoqnus✨
🤍 هوشم نه موافقان و خویشان بردند
🌷 این کج کُلَهانِ مو پریشان بردند
🤍 گویند چرا تو دل بدیشان دادی
🌷 والله که من ندادم ایشان بردند
🔻 رباعیات نقل شده از ابوسعید اباالخیر از دیگر شاعران
✨@avayeqoqnus✨
📘 #داستان
دو بیمار در یك اتاق بستری بودند.
یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز
بعد از ظهر یك ساعت روی تختش كه
كنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند، ولی
بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت
بخوابد.
آنها ساعتها با هم صحبت میكردند؛
از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند و هر روز
بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره
بود، مینشست و تمام چیزهایی كه
بیرون از پنجره میدید را برای هم اتاقیش
توصیف می كرد.
پنجره، رو به یك پارك بود كه دریاچه
زیبایی داشت.
مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا
میكردند و كودكان با قایق های تفریحی
شان در آب سرگرم بودند.
درختان كهن، به منظره بیرون، زیبایی
خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از
شهر در افق دور دست دیده می شد.
همان طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات
را توصیف میكرد، هم اتاقیش چشمانش
را میبست و این مناظر را در ذهن خود
مجسم می كرد و روحی تازه می گرفت.
روزها و هفته ها سپری شد. تا اینكه روزی
مرد كنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان
بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.
مرد دیگر كه بسیار ناراحت بود تقاضا كرد
كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را با رضایت انجام داد.
مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به
سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به
دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با
چشمان خودش ببیند ولی در كمال
تعجب، با یك دیوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت كه هم
اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را
از پشت پنجره برای او توصیف می كرده
است.
پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد كاملا نابینا
بود!
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨