📚 امانتی
#قسمت_آخر
بعدها، علی و مادرش که از تنهایی به تنگ آمدند، کوچ کردند به شهر مادری تا کنار اقوام باشند و پازل، سالها ماند گوشهی کمد مادربزرگ و او هیچوقت دل نکرد آن را بیرون بیاورد و بدهد به یکی از نوههایش یا یکی از بچههای فامیل.
حالا او توی وصیتش خواسته بود «علیِ ملاحت خانم» را پیدا کنیم و «امانتی» را بهدستش برسانیم؛ چون به هر حال «بدهی» را باید داد و اگر ندهیم دِینش بر گردن مادربزرگ میماند.
از وصیتنامهی مادربزرگ، هر کدام چیزی را گردن گرفتیم؛ قرار شد یکی لباسهای مادربزرگ را بهدست آن بندهی خدا برساند، یکی مسئول رسیدگی به جعبهی زیر کولر شد و قول داد که مثل خود مادربزرگ هر فصل به جعبه برسد و زائوداری کند! چند نفر مسئولیت سمنوپزان هر ساله را بهعهده گرفتند تا مادربزرگ بعد از فوتش هم به قول خودش با یک کاسه سمنو سر سفرهی هفتسین همه باشد و پیداکردن علی و رساندن امانتی رسید به من، برادرم و یکی از پسرعمهها.
چند روز از باز کردن وصیتنامه نگذشته بود که پسرعمه خبر داد که در فضای مجازی علی را پیدا کرده است. او در شهر خودش گویندهی رادیو شده بود.
یک روز صبح چهارتایی راه افتادیم؛ من، برادرم، پسرعمه و جعبهی هزارتکهی پازل. برادرم پیش از حرکت با علی حرف زده بود و علی آدرس محل کارش را داده بود.
بین راه، صفحهی علی را نگاه کردیم. توی بعضی از عکسها، پسرکی کنارش بود؛ پسرکی که انگار خود علی بود، خود علی چند دههی پیش.
وقتی بیرون از ساختمان محل کارش آمد استقبال، بلافاصله او را شناختیم. موهای مشکیاش جوگندمیشده بود، اما نگاهش حجب و مهربانی همان سالها را داشت. ما ایستادیم توی اتاق فرمان و علی آنطرف شیشه، نشست پشت میکروفن و بعد از آهنگی شاد، خبر داد فیلمی از سینمای کشور برندهی یکی از جشنوارههای معتبر خارجی شده است.
پسرک خوشخبر آن سالها، راوی خبرهای خوش امروز شده بود. توی خانهی علی، جعبهی پازل را سُراندیم روی میز، کنار سینی چای و ظرف باقلوایی که همسرش با مهربانی برایمان آورده بود و قصه را برایش گفتیم. علی بیصدا اشک ریخت و ما چای را با طعم بغض فرو دادیم.
چند روز بعد از برگشت ما، علی برایمان یک عکس فرستاد؛ عکس سینا، پسرش را که ایستاده بود پشت میز تحریرش و با جدیت درحال جور کردن تکههای پازل و چیدنشان تنگ هم بود.
یکی دو هفته بعد هم تصویر پازل کامل شده را گذاشت توی صفحه مجازیاش و زیرش قصهی این امانتی را نوشت.
وقتی پست را میدیدم، برادرم کنارم بود. هردو به عکس که از نمای بالا گرفته شده بود، نگاه کردیم. تصویر پازل، یک کلبه بود کنار چند درخت سبز و آنطرفتر یک آبشار بود که از بالای کوهی سرازیر میشد؛ آبشاری که فرصت ریختن تا پایین کوه و شتکزدن قطراتش روی علفهای سبز اطراف را پیدا کرده بود. انگار آبشاری که روزی، پدربزرگ با تکهای زغال روی دیوار اسارت نقاشی کرده بود، سالها بعد، روی میز تحریری، بهدست نوه تکمیل شده بود.
✍ سودابه فرضیپور (نویسنده و ویراستار ادبی)
#داستان_کوتاه_امانتی
✨@avayeqoqnus✨
در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان، چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین، سپیده سر نمیزند
#هوشنگ_ابتهاج
✨@avayeqoqnus✨
.
تنهاییِ آدمها بزرگه،
خیلی بزرگ،
شایدم به وسعت یک دریاست؛
اما برای پُر کردنش،
یک لیوان محبت کافیست. 🌹
🔹 از رمان "صدسال تنهایی"
نوشته گابریل گارسیا مارکز
#بریده_کتاب
✨ @avayeqoqnus ✨
آدمها وقتی کودکند
میخواهند
برای مادرشان هدیه بخرند
ولی پول ندارند؛
وقتی که بزرگتر میشوند
پول دارند
ولی وقت هدیه خریدن ندارند؛
وقتی که پیر میشوند
پول دارند
وقت هم دارند
ولی مادر نه... 🥺💔
#دلنوشته
✨@avayeqoqnus✨
ما با چیزی که به دست می آوریم،
زندگی و معیشت خود را میسازیم،
اما با چیزی که میبخشیم،
گوهر زندگی را به دست می آوریم.
صبحتون بخیر و سلامتی 🌞💚
✨@avayeqoqnus✨
خداوندا...
بدون نوازش های تو
بدون مهر و محبت تو
بدون عشق تو...
میان دست های زندگی
مچاله می شویم...
مهربانی ات را از ما نگیر
آمین 🤲 🌺
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
.
📗 لطفا زمخت نباشیم!
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیآمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم...
خونه نامرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟
گفتم: چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلزِ محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...! 😔👌
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شمع میتواند
بدون آنکه خاموش شود
هزاران شمع دیگر را روشن کند...
مثل مهربانی که هیچ وقت
با تقسیم شدن کم نمیشود...
✨@avayeqoqnus✨
#دیل_کارنگی سخنران معروف آمریکایی میگه:
اگر بدانید که مردم هزاران بار بیشتر
به یک سردرد معمولی خود اهمیت
میدهند تا به خبر مرگ من و شما،
دیگر نگران نخواهید شدکه دربارهی شما
چه فکری میکنند... 👌
عصرتون زیبا و دلپذیر رفقا 🌹
✨@avayeqoqnus✨
صدایت میزنیم از دور و
مشتاقیم پاسخ را!
گر امشب هم به ما دشنام میگویی، سلام از ماست
#فاضل_نظری
✨@avayeqoqnus✨
🌿🍁🌿
دلیل شادی کسی باش
نه قسمتی از آن.
همیشه قسمتی از غم دیگران باش
نه دلیل آن. 👌
#حکمت
#زرتشت
✨ @avayeqoqnus ✨
○●♡♡●○
هیچ کس تو را به خاطر نخواهد آورد
اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ
داری
خودت را مجبور به بیان آنها کن.
به دوستان و همهی آنهایی که
دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش
دارند
اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود
و روز بیارزشی خواهد بود...
#گابریل_گارسیا_مارکز
✨@avayeqoqnus✨
افق تاریک،
دنیا تنگ،
نومیدی توان فرساست، میدانم!
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست!
میدانی
به شوقِ نور در ظلمت قدم بردار
به این غمهای جان آزار دل مسپار
که مرغانِ گلستانزاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمیدانند هرگز لذت و ذوق رهایی را...
و رعنایان تن در تور پرورده
نمیدانند در پایانِ تاریکی شکوه روشنایی را...
#فریدون_مشیری
✨@avayeqoqnus✨
📌 رستگاری از منظر عطار:
هست بی شک رستگاری در سه چیز
با تو گویم یادگیرش ای عزیز
زان یکی ترسیدنست از ذوالجلال
دوم آمد جستن قوت حلال
سیومین رفتن بود بر راه راست
رستگارست آنکه این خصلت رواست
گر تواضع پیشه گیری ای جوان
دوست دارندت همه خلق جهان
سر مکن در پیش دنیا دار پست
ور کنی بی شک رود دینت ز دست
بهر زر مستای دنیادار را
تا چه خواهی کرد این مردار را
مردگانند اغنیای روزگار
ای پسر با مردگان صحبت مدار
مال و زر بی حد بدست آورده گیر
بعد از آن در کور حسرت برده گیر
🔻 از پندنامه عطار نیشابوری
#عطار
✨@avayeqoqnus✨
راز زندگی این است که بفهمیم
هرروز یک معجزه است...
شما همین یک زندگی را دارید
دیگر هرگز متولد نخواهید شد
پس تا میتوانید زندگی را زندگی کنید.
صبح بخیر و شادکامی رفقا 🌞🌸
✨@avayeqoqnus✨
📚 ضرب المثل "از اسب فرود آید و بر
خر نشیند"
در روزگار قدیم خر و اسب وسیلهی رفت و آمد بود. آنها که اسب داشتند آدمهایی بودند که زندگی بهتری داشتند.
با این حال پیش می آمد که یک نفر
زندگیش به هم میخورد و به هردلیل اموالش را از دست میداد یا میفروخت.
آن وقت باید به جای اسب سوار شدن
سوار خر میشد!
پس به هرکسی که از موقعیت خوب خود
نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد
می گویند:
از اسب فرود آید و بر خر نشیند!
#ضرب_المثل
✨@avayeqoqnus✨
الهی؛ تو بر رحمت خود
و من بر حاجت خویش،
پس تو توانگری و من درویش.
#خواجه_عبدالله_انصاری
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨