eitaa logo
آوای ققنوس
8.2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
554 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 حکایت مرد هیزم فروش مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت ، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر مي برد . زندگي ساده اش از همين راه مي‌گذشت . تنها بود و همين روزي اندک بي نيازش مي کرد . آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود ، نگاه کرد . براي آن روز کافي بود . حالا بايد به شهر بر مي گشت . هيزمها را روي دوش گذشت و به راه افتاد . از دور سايه اي ديد . در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد . دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست . سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم خود را از دست مي داد . اين بار بيشتر دقت کرد . واي ! شتري رم کرده بود که جنون آسا به سمت او مي‌آمد و هر لحظه امکان داشت او را زير پاهاي خود له کند . مرد به وحشت افتاد. نمي دانست چکار کند و کدام طرف برود . شتر نزديکتر مي شد . پا به فرار گذاشت . هيزم‌هاي روي دوشش سنگين بودند و او مجبور شد آنها را به زمين اندازد وگرنه با آن سرعتي که شتر مي دويد حتما به او مي رسيد . حالا سبکتر شده بود . او مي دويد و شتر هم دنبالش. چاهي را ديد که هر روز از کنارش مي گذشت . فکري به ذهنش رسيد . بايد داخل چاه مي رفت . بله ! تنها راه نجاتش همين بود . شايد اين گونه از شر آن شتر راحت مي شد . بعد مي توانست از چاه بيرون بيايد و هيزم‌هايش را دوباره بردارد و به شهر برود . به چاه رسيد . دو شاخه اي را که از دهانه چاه روييده بود ، گرفت و آويزان شد . بين زمين و هوا معلق بود و دست‌هايش شاخه ها را محکم چسبيده بود . اما آن شاخه ها تنها وسيله پيوند بين مرگ و زندگي او بودند . يکي دو دقيقه گذشت . صداي پاي شتر را مي شنيد که هنوز داشت در آن اطراف ، پرسه مي زد. ديگر بيشتر از اين نمي‌توانست آويزان بماند. بايد پاهايش را به جايي محکم نگه مي داشت . به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند . يک دفعه پاهايش به جايي محکم شد . همان جا پاهايش را نگه داشت . نفسي به آرامي کشيد و با خود گفت : ” خيالم راحت شد. چند دقيقه ديگر مي ايستم و بعد بيرون مي روم . ديگر صدايي نمي آيد . حتما ً شتر رفته است . کمي ديگر هم صبر کنم بهتر است . ادامه دارد... 🔻 برگرفته از کتاب کلیله و دمنه ✨@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آوای ققنوس
. شنبه حال دل دریایی ما آرام است مثل صبحی است پس از یک شب طوفانی سخت سلام، صبح بخیر 🌞🪴 شروع هفته پر از سلامتی و برکت باشه براتون عزیزان 🙏🌹 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم من گرگ را یوسف کنم من زهر را شِکّر کنم @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن سو مرو این سو بیا ای گلبنِ خندانِ من 🥰 ای عقلِ عقلِ عقلِ من ای جانِ جانِ جانِ من ♥️ @avayeqoqnus
Alireza Ghorbani - Aan Soo Maro.mp3
14.9M
♦️ آهنگ زیبای "آن سو مرو" ♦️ شعر از مولانای جان ♦️ با صدای علیرضا قربانی @avayeqoqnus
آوای ققنوس
📜 حکایت مرد هیزم فروش #قسمت_اول مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت ، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر
📜 حکایت مرد هیزم فروش به پايين نگاه کرد . مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و چيزي نمي ديد . کم کم چشم هايش به تاريکي عادت کرد. پاهايش را ديد که روي … واي ! خدايا باورش نمي شد . از سوراخ هاي ديوار چاه ، سر چهار مار بيرون آمده بود و او پاهايش را درست روي آن‌ها گذاشته بود . کافي بود پايش را براي لحظه اي از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب ، خشک و سياه کنند. از ترس و وحشت نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش مي لرزيد. نگاهش به ته چاه افتاد . نمي دانست چاه چقدر عمق دارد . ناگهان ترسش دو چندان شد و بي اختيار فرياد کشيد: "نه ! خدايا به دادم برس." ته چاه دو چشم درشت برق مي زد . دو چشم درشت اژدهايي که از پایين او را تماشا مي کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا بايد چه کار مي‌کرد؟ عقلش به هيچ جا نمي رسيد . خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند .نگاهي به بالا انداخت . اي داد و بيداد ! دو موش صحرايي سياه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را مي جويدند . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر مي شد . سعي کرد موشها را بترساند و فراري بدهد . اما فايده اي نداشت . آن‌ها همچنان مشغول جويدن شاخه ها بودند. ديگر حسابي نااميد شده بود. مرگ را در يک قدمي خود احساس مي کرد . به خودش گفت : ” کارم تمام است . ديگر راه نجاتي نمانده ، نه بالا و نه پایين . از زمين و آسمان بلا بر سرم مي بارد. ” دستهايش از شدت خستگي مي لرزيد. بيشتر از اين نمي توانست از شاخه ها آويزان بماند. بايد راه چاره اي پيدا مي کرد. هر لحظه امکان داشت دست هايش شل شوند و يا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بيفتد و طعمه اژدها شود . پاهايش همچنان روي سر مارها بود. نمي توانست کوچکترين تکاني بخورد. ادامه دارد... 🔻 برگرفته از کتاب کلیله و دمنه @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا