eitaa logo
آوای ققنوس
8.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
547 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 عاقبت تصمیم گیری از روی خشم 🌴 یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیز خان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و چیزهایی را ببیند که انسان نمی دید. 🌴 آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. 🌴 خیلی در جنگل راه رفته بود و نزدیک بود از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. 🌴 چنگیز خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و ظرف نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. مدت زیادی طول کشید تا ظرف پر شود، اما به محض این که خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. 🌴 چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.  🌴 چنگیزخان شاهینش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند. 🌴 این بار شمشیرش را از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و دوباره آن را پر کرد. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. 🌴 چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند؛ اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آن آب خورده بود، دیگر زنده نبود. 🌴 خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: "یک دوست، وقتی کاری می کند که شما آن را دوست ندارید، هنوز دوست شماست." و بر بال دیگرش نوشتند: "هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است." @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁☘🍁 ☘ 🍂 برایم نوشته بود: گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی‌رسند شاید چون آرزوهایم بلندند … ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می‌گوید: امیدی هست چون خدایی هست … آری و چه زیبا نوشته بود! همواره با خود تکرار می‌کنم امیدی هست ؛ چون خدایی هست … 💚 @avayeqoqnus
♡ ♦️ پاندای بزرگ گفت: "تغییر، حتی اگر ندونی نتیجه اش چه می‌شود، بهتر از حرکت نکردن است." ♦️ "ترس مانع مردن نمی‌شه، ولی می‌تونه مانع زندگی‌کردن بشه." 🖇 از کتاب "پاندای بزرگ و اژدهای کوچک" ✍ جیمز نوربری @avayeqoqnus
من از همه عشاقِ تو مغموم‌ترم وز جمله شهیدانِ تو مظلوم‌ترم فریاد که من از همه دیدار تو را مشتاق‌ترم وز همه محروم‌ترم 🥀  ✨@avayeqoqnus
. 📚 ضرب المثل "با دمش گردو می ‌شکنه" یعنی از اتفاقی که برایش افتاده بسیار شاد و سرخوش است. ریشه این ضرب المثل به موش ها برمی گردد؛ موش ها وقتی گردویی را پیدا می کنند، به جهت علاقه وافری که به آن دارند، سعی می کنند با دمشان گردو را بشکنند و از بس که خوشحالند، توجه ندارند که نمی شود با این دم نرم و لطیف، گردوی سفت و ضخیم را شکست. اینگونه است که وقتی کسی سرمستانه شادی می کند و چشمش را به حقایق می بندد، این ضرب المثل را برایش به کار می برند. یعنی آنقدر خوشحال است که حواسش نیست دارد چه می کند! گاهی هم به صورت تمسخرآمیز این ضرب المثل را برای کسی که بیش از حد شاد و شنگول است استفاده می کنند. مثلا، تا دیروز هرکسی را می دید کاسه چه کنم چه کنم در دست می گرفت و خودش را به گدایی می زد. حالا دو قران پول در مسابقه برنده شده، دارد با دمش گردو می شکند و کسی را هم نمی شناسد! @avayeqoqnus
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزل‌ست 🌸 @avayeqoqnus
🍀❤️🍀 من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم؟! دل من چون قلم اندر کف توست ز توست ار شادمان و گر حَزینم به جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟ به جز آنچه نمایی من چه بینم؟ گه از من خار رویانی گهی گل گهی گل بویم و گه خار چینم مرا تو چون چنان داری چنانم مرا تو چون چنین خواهی چنینم در آن خمّی که دل را رنگ بخشی چه باشم من، چه باشد مهر و کینم؟ تو بودی اوّل و آخر تو باشی تو بِه کن آخرم از اولینم چو تو پنهان شوی، از اهل کفرم چو تو پیدا شوی، از اهل دینم به جز چیزی که دادی من چه دارم؟ چه می جویی ز جیب و آستینم؟ 🍀❤️🍀 @avayeqoqnus
. یک جا به کنار تو ، ارزد به جهان با غیر… ❤️ @avayeqoqnus
پیر شدن ربطی به شناسنامه ندارد... همین که دیگر میل خرید حتی یک روسری رنگی یا یک جوراب سپید را نداشته باشی... همین که صدای زنگ تلفن و یا شنیدن یک ترانه دلت را نلرزاند... همین که فکر رفتن به یک سفر برایت کابوس باشد... همین که مهمانی دادن و مهمانی رفتن هدیه دادن و هدیه گرفتن برایت نامطلوب و سخت باشد... همین که در دیروز زندگی کنی، از آینده بترسی و زمان حال را نبینی... بی آرزو باشی ... بی رویا باشی ... بی هدف باشی ... برای آرزوهایت نجنگی شک نکن که تو پیری، حتی اگر جوان باشی...   @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. معجزات خدا همیشه در حال رخ دادن هستند به خودت اطمینان قلبی بده و با باور قلبی منتظر معجزه زندگی ات باش روزتون بخیر و سلامتی🌞🌸 ✨ @avayeqoqnus
به رسم بندگی الهی شکرت قربون بودت یا رب 🙏💛🍁 @avayeqoqnus
دیگران را ببخش حتی وقتی متاسف نیستند بگذار حق با آن‌ها باشد اگر این چیزیست که بهش نیاز دارند برایشان مهر بفرست و خاموششان کن... @avayeqoqnus
. 📕 کشیش ژنده پوش! کشیشی خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی‌ خانمان با لباس‌های ژولیده درآورد و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزارنفری اعلام شود با همان قیافه به کلیسا رفت. کشیش به خیلی ها سلام کرد اما فقط سه نفر از جمعیت جواب سلام او را دادند. به خیلی ها گفت گرسنه هستم اما کسی حاضر نشد به او کمک کند، سپس وقتی رفت تا در ردیف جلو بشیند، انتظامات کلیسا از او خواست که از آنجا بلند شده و عقب بنشیند. به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام کرد، تمام کلیسا شروع به کف زدن کردند و مرد ژولیده از جای خود بلند شد و با همان قیافه به جلوی کلیسا رفت. مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم کردند، عده ای هم گریه کردند و کشیش سخنانش رو با خواندن بخشی از انجیل متی آغاز کرد:” گرسنه بودم، غذا دادید، تشنه بودم، آب دادید، مریض بودم به عیادتم آمدید!!! خیلی ها به کلیسا می روند، اما پیرو راستین فرامین خداوند نیستند. خدا به دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستی هست که کمک می کند ، قلبی که محبت می کند، چشمی که برای دیگران نگران است، و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود. 👌 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. برون نمی رود از خاطرم خیال وصالت اگرچه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت 💜 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📚 خارکش زیرک سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟ پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم. سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کنند. @avayeqoqnus
. اگر كسی به دلت نشست، بدان در باطن او چيزی هست كه يا صدايت مي‌كند و يا صدايش كرده ای! آن چيز از جنس توست و تو انگار سال‌هاست كه مي‌شناسی‌اش... ❤️ @avayeqoqnus
بگذار آفتاب من پيرهنم باشد و آسمان من آن کهنه کرباس بی رنگ... بگذار بر زمين خود بايستم بر خاکی از بُراده‌ی الماس و رَعشه‌ی درد.‌‌.. بگذار سرزمين ام را زير پای خود احساس کنم و صدای رويش خود را بشنوم: رپ رپه ی طبل های خون را در چيتگر و نعره ي ببرهای عاشق را در ديلمان... وگرنه چه هنگام می زيسته ام؟ کدام مجموعه ي پيوسته ی روزها و شبان را من؟ @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. سلام بهونه قشنگ من برای زندگی ... 🌹 🔸 شعر و صدای مریم حیدرزاده @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. بعد نومیدی بسی اومیدهاست از پسِ ظلمت بسی خورشیدهاست صبح بخیر 🌞🌸 روزتون مملو از نور و امید رفقا 🌞🪴 @avayeqoqnus
خدایا؛ مارا بیش از طاقتمان آزمایش نکن... آمین 🙏🍀🌸 ‌ @avayeqoqnus
به قول : به مطلب می‌رسد جویای کام آهسته آهسته ز دریا می‌کشد صیاد دام آهسته آهسته @avayeqoqnus
📚 روایتی از جوانمردی پوریای ولی گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی می‌کنم مرا گوش کن! روزی در کوچه‌ای می‌رفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتی‌اش را از خودم بدانم به منزل‌شان رسیدم. درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمین‌اش زده‌ای‌، دیگر کسی در معرکه‌گیری به او انعامی نمی‌دهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش می‌کردم ولی پدر او از راه معرکه‌گیری و میدان‌داری روزی اهل و عیال خود تأمین می‌کرد. پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامه‌ای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد. مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدت‌ها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند. این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیامِ خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمی‌بندد چون نزدیک‌ترین کس به شمشیر بُرنده او، خود اوست. 👏👏 @avayeqoqnus
ناراحت شدن دست ما نیست اما ناراحت ماندن دست ماست پس اجازه ندهیم که رفتار تلخ دیگران در ما اثرکند و روزگارمان را تلخ کند ...@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا