فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*
آن چیزی که اکثر انسانها آن را شکست
و بدشانسی مینامند، مشیت خداوند
برای نشان دادن مسیری بهتر است...
صبح بخیر و سلامتی رفقا 🌞🌹
✨@avayeqoqnus✨
*
✨ از خدا جوییم توفیق ادب
🌷 بیادب محروم گشت از لطف رب
✨ بیادب تنها نه خود را داشت بد
🌷 بلک آتش در همه آفاق زد
🔻 از دفتر اول مثنوی معنویِ #مولوی
✨@avayeqoqnus✨
و #خدا
همان شاهراه امید است،
درمیان کوره راههای نا امیدی... 💛
✨@avayeqoqnus✨
.
📌 خاطره ای شنیدنی از استاد شفیعی کدکنی:
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی گذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود، بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین؛ که رفتم سرِ کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود، گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم؛ 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی، بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود؛ که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ شنیده ای که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران، به آن ها پاداش می دهد؟!
"مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا"
(سوره انعام، آیه 160)
#خاطره
#شفیعی_کدکنی
✨@avayeqoqnus✨
🌻 گوهر خود را هویدا کن
کمال این است و بس
🍀 خویش را در خویش پیدا کن
کمال این است و بس
🌻 سنگِ دل را سرمه کن
در آسیای رنج و درد
🍀 دیده را زین سرمه بینا کن
کمال این است و بس
🌻 هم نشینی با خدا خواهی
اگر در عرش رب
🍀 در درون اهلِ دل جا کن
کمال این است و بس
#میرزا_حبیب_خراسانی
✨@avayeqoqnus✨
ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست.
آنقدر دقیق است که در سایهاش
همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد.
نه یک ثانیه زودتر،
نه یک ثانیه دیرتر. 👌
🔻 از کتاب "ملت عشق"
✍ الیف شافاک
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
پادشاهی روزی به وزیر خویش گفت:
چه خوب است اگر پادشاهی جاودانه
باشد!
وزیر گفت:
اگر جاودانه بود، نوبت به تو نمیرسید..!
🔻 برگرفته از کشکول شیخ بهایی
#شیخ_بهایی
✨@avayeqoqnus✨
فراموش نکن که خوش قلبی
تو را قشنگ می کند
و در نظر دیگران زیبا جلوه میدهد
حتی اگر رنگت سیاه باشد. 🌸
🔸 از رمان "بلندی های بادگیر"
✍ امیلی برونته
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
ویلیام فاکنر "تنهایی" رو اینطور
توصیف میکنه:
کسی را ندارد...
نه این که بی کس و کار باشد،
کسی را ندارد … 🥀
#ویلیام_فاکنر
✨@avayeqoqnus✨