.
ای جان اگر رضای تو
غم خوردنِ دل است 🌼
صد دل به غم سپارم
بهرِ رضای تو 🌸
#مولوی
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨
🪴
ساکنان قلبت را به دقت انتخاب کن
زیرا هیچ کس به غیر از تو
بهای سکونتشان را نخواهد پرداخت…
#جبران_خلیل_جبران
#بیو
#استوری
✨ @avayeqoqnus ✨
.
من در دنیای ممنوع زندگی میکنم
بوئیدن گونه دلبندم
ممنوع ⛔️
ناهار با فرزندان سر یک سفره
ممنوع ⛔️
همکلامی با مادر و برادر
بینگهبان و دیوار سیمی
ممنوع ⛔️
بستن نامهای که نوشتهای
یا نامه سربسته تحویل گرفتن
ممنوع ⛔️
خاموش کردن چراغ ،
آنگاه که پلکهایت به هم میآیند
ممنوع ⛔️
بازی تخته نرد
ممنوع ⛔️
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که میتوانی گوشه قلبت پنهان کنی
عشق ، اندیشیدن ، دریافتن ✅
#ناظم_حکمت
✨ @avayeqoqnus ✨
🪴🌼
اجازه دهيد اين شعار هميشه
مقابل روی شما باشد،
اجازه دهيد آنقدر عميق وارد وجودتان شود كه حتي به هنگام خواب هم به ياد داشته باشيد كه: “اين نيز بگذرد”…
#اوشو
✨ @avayeqoqnus ✨
.
خدایا؛
امشب از تو
صبر می خواهم.
به ما بیاموز
در هر شرایطی بدانیم
تو از همه مهربان تری؛
و هرآنچه برایمان رقم می خورد
جز خیر و مصلحتمان نیست.
آمین 🙏🌸
#خدا
#مناجات
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍁🍃
بابام تکیه دار امام حسین بود...
دیالوگ ماندگار زنده یاد خسرو شکیبایی
در فیلم دستهای خالی
🤍 صلی الله علیک یا اباعبدالله 🤍
#خسرو_شکیبایی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
سلام صبح شده،
شیشه مه گرفته زندگیت رو
پاک نمی کنی؟
منظره قشنگی در انتظارته...
صبح زیباتون پر از لبخند و امید رفقا 🌞🌻
☀️ @avayeqoqnus ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
امیدی هست چون خدایی هست...
بسپر به خودش رفیق 🌷🌿
#خدا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 حکایت شرط بندی ملانصرالدین !!
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.
دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!
ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!!
#حکایت
#ملانصرالدین
✨ @avayeqoqnus ✨