eitaa logo
آوای ققنوس
7.5هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
706 ویدیو
31 فایل
حال خوب با شعر و ادبیات 🌺 ⛔️ لطفا پست‌ها رو برای تولید محتوا کپی نکنید. راضی نیستم ⛔️ ادمین: @m_ava_82 تبلیغات مجموعه آفتاب 👇 https://eitaa.com/M_TABLIGHAT_AFTAB تبلیغات آوای ققنوس👇 https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📜 روزی مردی به خانه‌ی بهلول رفت و از او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد. بهلول کمی فکر کرد و گفت : "حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم!" مرد با تعجب گفت : "مگر می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟!" بهلول گفت: "برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است!" 😃 @avayeqoqnus
📚 هارون الرشید به بهلول گفت: "چند تن از پیامبران را نام ببر؟" بهلول گفت: "فرعون ، شدّاد ، نمرود." خلیفه چهره درهم کشید و گفت: "اینها که پیامبر نبوده‌اند؟!!" بهلول جواب داد: "هر یک از اینها مدتی در زمین ادعای خدایی داشته‌اند آنوقت تو به پیغمبری‌ هم قبول شان نداری ؟!" 😀 @avayeqoqnus
. 📜 حکایت بهلول و آب انگور 🍇 یکی از دوستان بهلول از او پرسید: ای بهلول! اگر من انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟ بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گِلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست، دیوانه!! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!! @avayeqoqnus
. 📜 حکایت آموزنده ای از بهلول دانا: اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود. زوجه او دختـري زاییـد. امیـراز ایـن جهـت بـسیار محـزون و غمگین گردید و از خوردن غذا و آب خودداري نمود. چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وي رفـت و گفت : "اي امیر، این ناله واندوه براي چیست ؟" امیر جواب داد: "من آرزوي اولادي ذکـور را داشـتم ، متاسـفانه زوجـه ام دختـري آورده اسـت." بهلـول جواب داد : "آیا خوش داشتی که به جاي این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسري دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟" امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خداي را به جـاي آورد و طعـام و آب خواسـت و اجـازه داد تـا مردم براي تبریک و تهنیت به نزد او بیایند. @avayeqoqnus
. 📜 پاسخ حکیمانه بهلول به ادعاهای ابوحنیفه 🌴 آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود. بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او گوش می داد. 🌿 ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سـه مطلـب اظهـار مـی نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است: 🌴 اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود. 🌿 دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شـود، پـس خـدا را بـا چشم می توان دید. 🌴 سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است؛ یعنی عملی که از بنده سرمی زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد. 🌿 چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود. 🌴 سپس بهلول فرار کـرد. شـاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را بـه او گفتند. 🌿 بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم. چون ابوحنیفـه حاضـر شـد بهلـول بـه او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟ 🌴 ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت. بهلول گفـت درد را مـی توانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگرمی شود درد را نشان داد ؟ 🌿 بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیـزي کـه وجـود دارد را مـی تـوان دیـد و بـه امـام صـادق (ع) اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دیـد. 🌴 و دیگـر آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي؟ 🌿 و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می تـوانی مـرا مقـصر کنـی و مـرا پـیش خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی؟ 🌴 ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت. @avayeqoqnus
. 📜 هارون و صیاد زیرک و زبان‌باز! 🌴 آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زوجه خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند. بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد. 🌴 در آن حال صیادي زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را به هارون عرضه کرد. هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند. 🌴 زبیده به عمل هـارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هرروز به افراد لشگري و کشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قـدر صـیادي هـم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزانه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد. 🌴 هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت: الحال چه کنم ؟ گفت: صـیاد را صـدا کـن واز او سـوال کن ایـن ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند ما نیست و اگر گفت ماده است باز هم بگـو پـسند مـا نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد وانعام را بگذارد. 🌴 بهلول به هارون گفت : فریب این زن را نخور و مزاحم صیاد نشو. ولی هارون قبول ننمود. صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نراست یا ماده ؟ 🌴 صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نراست نه ماده بلکه خنثی است. هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امرنمود تا چهار هزار درهم دیگر هم به او انعام بدهند. 🌴 صـیاد پول ها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پول ها به زمـین افتاد. 🌴 صیاد خم شد و پول را برداشت. زبیده به هارون گفت: این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد. 🌴 هارون هم از پـست فطرتـی صـیاد بدش آمد و او را صدا زد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید. 🌴 هـارون قبـول نکرد و صـیاد را صـدا زد و گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پول ها قسمت غلامان من شود. 🌴 صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد: من پست فطرت نیستم بلکه نمـک شناسـم و از ایـن جهـت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسـم خلیفـه اسـت و چنانچـه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و این از ادب به دور است. 🌴 خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگرهم به صیاد انعام دادند. 🌴 سپس هـارون رو به بهلول کرد و گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبـول ننمـودم و حـرف همسرم را به کار بستم و این همه متضرر شدم. @avayeqoqnus
📚 بهلول و منجم قلابی! آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعاي دانستن علـم نجـوم نمـود. بهلـول در آن مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود. بهلول از او سوال نمود: "آیا میتوانی بگویی که در همسایگی تو که نشسته؟" آن مرد گفت: "نمی دانم." بهلول گفت: "تو که همسایه ات را نمی شناسی چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی!" آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك نمود. @avayeqoqnus
📚 😅 روزی خلیفه به بهلول گفت؛ چرا خدا را شکر نمی‌کنی از زمانی که من بر شما حاکم شده‌ام ، طاعون از میان شما رفع شده است ؟ بهلول گفت: خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بـلا بر بندگانش گمارد. 👌😁 @avayeqoqnus
📚 پند بهلول به هارون الرشید آورده اند موقعی که هارون الرشید از سفر حج مراجعت می کرد بهلول در سر راه او ایستاده و منتظرش بـود. همینکه چشم بهلول به هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد: "هارون." خلیفه پرسید: "صاحب صدا کیست؟" گفتند: "بهلولِ مجنون است." هارون بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید خلیفه گفت: "من کیستم؟" بهلول گفت: "تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مـشرق ظلـم کننـد تـو را بازخواسـت خواهنـد کـرد." هـارون از شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت : "راست گفتی. الحال از من حاجتی بخواه." بهلول گفت: "حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی." هارون گفت: "این کار از عهده مـن خارج است ولی می توانم قرضهاي تو را ادا نمایم." بهلول گفت: "قرض به قرض ادا نمی شود که تو خود مقروض مردمی . پس شما اموال مردم را به خودشان برگردان و سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی." هارون گفت: "دستور می دهم که براي تامین معاش تو حقوقی بدهند تا مادام العمر به راحتی زندگی کنی." بهلول گفت : "ما همه بندگان وظیفه خوار خدا هستیم آیـا ممکـن اسـت کـه خداونـد رزق تـو را در نظـر بگیرد و رزق مرا فراموش نماید؟" @avayeqoqnus
📚 هارون الرشید به بهلول گفت: "چند تن از پیامبران را نام ببر؟" بهلول گفت: "فرعون ، شدّاد ، نمرود." خلیفه چهره درهم کشید و گفت: "اینها که پیامبر نبوده‌اند؟!!" بهلول جواب داد: "هر یک از اینها مدتی در زمین ادعای خدایی داشته‌اند آنوقت تو به پیغمبری‌ هم قبول شان نداری ؟!" 😀 @avayeqoqnus
📗 روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست. خلیفه پرسید : آن بیرون چه می بینی ؟ گفت : دیوانگان انبوه که در رفت و آمدند و خود نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم ، باز هم جز این نمی دیدم!! @avayeqoqnus
. 📜 بهلول و سوال و جواب قیامت 🌴 آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بـود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می کرد چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی؟ 🌾 بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند. 🌴 هارون گفت: آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ 🌾 بهلول جواب داد: به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهنـد تـا سـرخ و خـوب داغ شود. 🌴 هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. 🌾 آنگاه بهلول گفت: اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفـی مـی نمـایم و آنچـه خـورده ام وهرچـه پوشیده ام ذکر می نمایم؛ سپس تو هم باید پاي خود را مانند من برهنه نمایی و خـود را معرفـی کنـی و آنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی. هارون قبول نمود. 🌴 آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد کـه ابداً پایش نسوخت. 🌾 چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد. 🌴 سپس بهلول گفت: اي هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. 🌾 آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره نداشته‌اند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند. @avayeqoqnus