eitaa logo
آوای ققنوس
8.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
533 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 هنگامی که به امیرکبیر خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، وی بی‌درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد، باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیرکبیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌ کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند. روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیرکبیر اطلاع دادند که در همه‌ شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط 330 نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیرکبیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌شود. امیرکبیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی! پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم بر نمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام، میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند. امیرکبیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم!! 👌 🔸 برگرفته از کتاب «داستان‌هایی از زندگانی امیرکبیر» نوشته محمود حکیمی @avayeqoqnus
. 📕 کریم خان زند و مرد مالباخته مردی به دربار کریم خان زند می‌رود و با ناله و فریاد می‌خواهد تا کریم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می‌شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می‌شنود و می‌پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به کریم خان، وی دستور می‌دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می‌رسد و کریم خان از وی می‌پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می‌کنی؟» مرد با درشتی می‌گوید: «دزد همه‌ی اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!» خان می‌پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می‌رفت تو کجا بودی؟» مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم!» خان می‌گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟» مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می‌کردم تو بیداری!» خان بزرگ زند لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس دستور می‌دهد خسارت مرد مالباخته را از خزانه جبران کنند و در آخر می‌گوید: «این مرد راست می‌گوید ما باید بیدار باشیم.» @avayeqoqnus
. 📚 استاد کمال الملک در پاریس استاد کمال الملک نقاش چیره دست ایرانی، برای آشنایی با شیوه هاوسبک های نقاشان فرنگی به اروپا سفرکرد. زمانیکه درپاریس بود فقر دامانش راگرفت وحتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت. یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد. در آنجا رسم بودکه افراد متشخص پس از صرف غذا پول غذارا روی میز می گذاشتند و می رفتند؛ اما کمال الملک پولی دربساط نداشت، بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد و از داخل خورجینی که وسایل نقاشی در آن بود مدادی برداشت و پس ازتمیز کردن کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن کشید، بشقاب را روی میزگذاشت وازرستوران بیرون آمد. گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که پولی در کار نیست و تنها یک نقاشی است. بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید یقه اورا گرفت وشروع به دادوفریاد کرد. صاحب رستوران جلو آمد وجریان را پرسید. گارسون بشقاب را نشان داد و گفت این مرد شیاد است؛ به جای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده !! صاحب رستوران که مردی هنرشناس بود،دست درجیب برد ومبلغی پول به کمال الملک داد و به گارسون گفت: بگذار برود این بشقاب خیلی بیشتر از یک پرس غذا ارزش دارد. امروزه این بشقاب درموزه‌‌ لوور پاریس نگهداری می شود. 🔸 پی نوشت: عکس متعلق به یکی از تابلوهای استاد است که در موزه کاخ گلستان نگه داری می شود. @avayeqoqnus
. 📕 برخورد قاطع کریم خان با مرد چاپلوس یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی به دربار کریم خان زند آمد و همین که چشمش به او افتاد شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت. مرد طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد. شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند. کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و از نعمت بینایی محروم بودم تا اینکه روزی افتان و خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی و ضعف،‌ بیهوش شده و به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم،‌ خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدردانی و سپاسگزاری از والد ماجد شما بود!” مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال د‍ژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشند! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند! در این هنگام کریم خان خطاب به او گفت: “مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد؛ من که به مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری!” @avayeqoqnus
. 📗 روزی محمد شاه قاجار از حاج ميرزا آقاسی پرسيد اين حوض كه جلوی عمارت تخت مرمر قرار گرفته است، گنجايش چند كاسه آب را دارد؟ حاج ميرزا آقاسی هر چه فكر كرد، نتوانست جواب دهد. ناچار گفت قربان، من سواد كافی ندارم، بهتر است اين را از حكما بپرسيد. شاه امر كرد یک نفر حكيم آگاه را آوردند و او سؤالش را تكرار كرد. حكيم گفت قربان، تا كاسه چه اندازه باشد؟ شاه با تعجب پرسيد منظورت چيست؟ حكيم گفت اگر كاسه به اندازه نصف حوض باشد، دو كاسه و اگر به اندازه ثلث آن باشد، سه كاسه و اگر به اندازه ربع آن باشد، چهار كاسه و اگر ... . شاه وسط حرف حكيم پرید و گفت كافی است، بقيه را فهميدم و دستور داد به او انعام دادند. @avayeqoqnus
. 📗 پاسخ شایسته یک سرباز به اسکندر مقدونی اسکندر مقدونی در جنگی در میان لشکریانش سربازی دید که بر اسبی لاغر و علیل سوار است. او سرباز را سرزنش نمود و گفت: "شرم نداری با این اسب به معرکه آمده‌ای؟" سرباز خندید. اسکندر تعجب کرد و گفت: "من به تو عتاب می‌کنم و تو می‌خندی؟" سرباز گفت: "من بر اسبی سوارم که هرگز نمی‌توانم با آن از جنگ بگریزم اما شما بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است." اسکندر از جواب سرباز خجالت کشید و به او پاداش داد. @avayeqoqnus
. 📕 حکایتی از نادرشاه افشار: نادر شاه افشار بعد از پیروزی در جنگ هندوستان و بخشیدن دوباره تاج و تخت این سرزمین به “محمد شاه گورکانی”، حاکم قبلی هند، از او خواست تا یکی از دخترانش به همسری پسر دوم نادر به نام نصرالله میرزا درآید.  از طرف دیگر نادر شاه دستور تشکیل جلسه‌ای باشکوه و بزرگ با حضور اندیشمندان و خردمندان هند را در کاخ پادشاهی داد. محمدشاه بعد از دیدن این جمع بزرگ از دانشمندان کشورش در سرای پادشاهی، به شاه بزرگ ایرانی گفت: "تاکنون هیچ‌گاه این همه خردمند و دانشمند در کاخ ما جمع نشده بودند." نادرشاه خنده‌ای کرد و گفت: "اگر به حرف این خردمندان گوش می‌کردی، من هم اکنون در جنگ با عثمانی‌ها بودم و در هند قدم نمی‌گذاشتم." نصرالله میرزا، فرزند نادر شاه رو به پدر کرد و گفت: "چه نیازی بود که در روز مراسم ازدواج من، این همه خردمند و دانشمند از سراسر هند به اینجا بیایند؟" پدر دستی به شانه او زد و پاسخ داد: "تو باید این افراد را ببینی و با آن‌ها آشنا شوی. این افراد بهترین دوستان تو هستند."   گفته می‌شود، بعد از بازگشت سپاه بزرگ ایران از هند، محمد شاه گورکانی دستور داد تا بخشی از سرای پادشاهی به محل بحث و درس دانشمندان هندی اختصاص داده شود. @avayeqoqnus
📚 هنگامی که به امیرکبیر خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، وی بی‌درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد، باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیرکبیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌ کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند. روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیرکبیر اطلاع دادند که در همه‌ شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط 330 نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیرکبیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌شود. امیرکبیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی! پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم بر نمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام، میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند. امیرکبیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم!! 👌 🔸 برگرفته از کتاب «داستان‌هایی از زندگانی امیرکبیر» نوشته محمود حکیمی @avayeqoqnus
هدایت شده از آوای ققنوس
. 📗 پاسخ شایسته یک سرباز به اسکندر مقدونی اسکندر مقدونی در جنگی در میان لشکریانش سربازی دید که بر اسبی لاغر و علیل سوار است. او سرباز را سرزنش نمود و گفت: "شرم نداری با این اسب به معرکه آمده‌ای؟" سرباز خندید. اسکندر تعجب کرد و گفت: "من به تو عتاب می‌کنم و تو می‌خندی؟" سرباز گفت: "من بر اسبی سوارم که هرگز نمی‌توانم با آن از جنگ بگریزم اما شما بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است." اسکندر از جواب سرباز خجالت کشید و به او پاداش داد. @avayeqoqnus
‌‌‌‌‌‌‌ 📘 فلمینگ، یک کشاورز فقیراسکاتلندی بود. یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید؛ وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند. فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: "می‌خواهم جبران کنم؛ شما زندگی پسرم را نجات دادی". کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم". در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید: "پسر شماست؟" کشاورز با افتخار جواب داد: "بله" با هم معامله می کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند.  اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد. پسر فارمر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد. سال‌ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد. چه چیزی نجاتش داد؟  پنی سیلین... ‌ @avayeqoqnus
📜 گردنبند امانتی ایام عید بود. در این ایام زن‌ها جواهرات و زیورآلات خود را مورد استفاده قرار می‌دادند. ام کلثوم، دختر حضرت علی (ع)  به خزانه دار بیت المال پیام فرستاد: اگر در بیت المال از جواهرات چیزی نزد تو است به صورت امانت برای من بفرست تا در روزهای عید استفاده کنم بعداً پس می‌دهم. خزانه دار که شیعه خالص و پاک بود و علاقه زیادی به امام علی (ع) داشت فوراً اطاعت کرد و گردنبندی برای ام کلثوم فرستاد.  روزی حضرت وارد خانه شد و گردنبند قیمتی را در گردن دخترش دید. فرمود: این را از کجا آورده‌ای؟ عرض کرد: از بیت المال به امانت گرفته‌ام. حضرت اعتراض کرد و سپس گردنبند را از او گرفت و به خزانه دار برگرداند و او را نسبت به کاری که انجام داده بود تهدید کرد و فرمود: اگر دخترم این را به امانت نگرفته بود دستش را قطع می کردم. ⚜ فقط حیدر امیرالمؤمنین است ⚜ @avayeqoqnus
📜 گرگ و میش از یک جوی آب می‌خورند! در ایام صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر، روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی‌خان رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: «خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟» حاکم لرستان جواب داد: «قربان! اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب می‌خورند!» امیر برآشفت و گفت: «من می‌خواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو می‌گویی گرگ و میش از یک جوی آب می‌خورند؟!» خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. @avayeqoqnus
. 📕 کریم خان زند و مرد مالباخته مردی به دربار کریم خان زند می‌رود و با ناله و فریاد می‌خواهد تا کریم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می‌شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می‌شنود و می‌پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به کریم خان، وی دستور می‌دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می‌رسد و کریم خان از وی می‌پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می‌کنی؟» مرد با درشتی می‌گوید: «دزد همه‌ی اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!» خان می‌پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می‌رفت تو کجا بودی؟» مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم!» خان می‌گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟» مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می‌کردم تو بیداری!» خان بزرگ زند لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس دستور می‌دهد خسارت مرد مالباخته را از خزانه جبران کنند و در آخر می‌گوید: «این مرد راست می‌گوید ما باید بیدار باشیم.» @avayeqoqnus
📕 کریم خان زند و مرد مالباخته مردی به دربار کریم خان زند می‌رود و با ناله و فریاد می‌خواهد تا کریم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می‌شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می‌شنود و می‌پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به کریم خان، وی دستور می‌دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می‌رسد و کریم خان از وی می‌پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می‌کنی؟» مرد با درشتی می‌گوید: «دزد همه‌ی اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!» خان می‌پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می‌رفت تو کجا بودی؟» مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم!» خان می‌گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟» مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می‌کردم تو بیداری!» خان بزرگ زند لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس دستور می‌دهد خسارت مرد مالباخته را از خزانه جبران کنند و در آخر می‌گوید: «این مرد راست می‌گوید ما باید بیدار باشیم.» @avayeqoqnus