eitaa logo
آوای ققنوس
8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
595 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
آوای ققنوس
📚 امانتی #قسمت_دوم وقت خواندن این جمله همه می‌توانستیم مادربزرگ را تصور کنیم که شرم‌زده، در‌ حالی‌
📚 امانتی گفتم: «سلام پسرم. کی؟» گفت‌: «طوبی خانوم، اسیرها... اسیرها... دارن آزاد می‌شن. بابای من... پسر برادر شما... به جون بابام... همین الان رادیو گفت.» و زد زیر گریه. در را کامل باز کردم. آمد تو و ولو شد توی خنکای راهرو. رفتم برایش فالوده‌ی طالبی خنک آوردم و خودم هم همان‌جا توی راهرو نشستم. پس بالاخره داشتند می‌آمدند. جوان‌های اسیر داشتند آزاد می‌شدند و برمی‌گشتند. آقا میرزا، پدر علی همان اوایل جنگ اسیر شده بود، وقتی علی فقط دو، سه سالش بود. علی می‌دانست سهراب، برادرزاده‌ی من هم اسیر دست عراقی‌ها‌ست. خبر را از رادیو شنیده و حدس زده بود ما تا شب و اخبار تلویزیون بی‌خبر می‌مانیم، به‌خاطر همین با همان زیرپوش و پیژامه‌ی خانه دویده بود بیرون و خودش را رسانده بود به خانه‌ی ما تا مژده‌ی آزادی بدهد. همان‌جا به علی قول دادم برایش یک مژدگانی خوب بخرم.» مادربزرگم در ادامه نوشته بود که برای علی یک پازل بزرگ خریده بود؛ یک پازل هزار تکه با قطعات ریز که آن‌وقت‌ها تازه به بازار آمده بوده و خیلی از بچه‌ها دلشان می‌خوا‌ست یکی از آن‌ها را داشته باشند. پازل را نگه داشته بوده که وقتی برای سرسلامتی و تبریک آزادی آقا میرزا به خانه‌شان می‌رود، بدهد به علی. چند وقت بعد، برادرزاده‌ی مادربزرگم، سهراب، میان دود اسفند و شادی مردم برمی‌گردد. علی و مادرش کلی لامپ رنگی می‌خرند تا یک روز مانده به آمدن مرد خانه، کوچه را چراغانی کنند و هر لحظه گوش می‌چسبانند به رادیو تا اسم «میرزا گل‌جهانی» را از میان اسامی آزادشده‌ها بشنوند، اما این اسم هیچ‌وقت از دهان گوینده‌ی رادیو شنیده نمی‌شود. وقتی آخرین اسامی هم گفته می‌شوند، علی و مادرش راه می‌افتند از این اداره به آن اداره، از این ستاد به آن ستاد، از خانه‌ی این آزاده‌ی هم ‌اردوگاه با میرزا به خانه‌ی آن آزاده، تا بالاخره می‌فهمند که میرزا چند سال پیش توی اردوگاه شهید شده ا‌ست. آزاده‌ای که میرزا را می‌شناخته برای علی و مادرش تعریف کرده بود که میرزا برای این‌که فضای اردوگاه برای بقیه قابل‌تحمل شود، روی دیوار هر ساختمانی که به آن منتقل می‌شدند، با هر‌چه که دستش می‌رسیده، با زغال، گچ یا ته مداد، یک منظره نقاشی می‌کرد. آزاده گفته بوده وقتی میرزا شهید شد منظره‌ی آبشاری جاری از بالای کوه ناقص مانده بود، برای همیشه. مادربزرگم نوشته بود شرم کرده که مژدگانی را به‌دست علی برساند. احساس کرده حالا که سهراب آمده و میرزا نه، بردن این جعبه‌ی پازل به‌در خانه‌ی میرزا چه معنی‌ می‌تواند داشته باشد جز تازه‌ کردن داغ بچه، جز هزار تکه کردن دل بچه؟ ✍ سودابه فرضی‌پور ادامه دارد... @avayeqoqnus