به قول سروش صحت:
عجله نکن...
هیچجا خبری نیست.
وقتی عجله میکنی، فقط کمی زودتر به
جایی که در آن خبری نیست، میرسی...
📚 از کتاب تاکسی سواری
✨@avayeqoqnus✨
📚 امانتی
#قسمت_دوم
وقت خواندن این جمله همه میتوانستیم
مادربزرگ را تصور کنیم که شرمزده، در
حالیکه گونههای گِردَش گل انداختهاند و
چانه کوچکش برجستهتر شده،میخندد.
اما آنچه وصیتنامهی مادربزرگم را
متفاوت کرده بود، بند آخرش بود؛ گفته
بود علیِ ملاحت خانم را پیدا کنیم و
امانتیاش را به او برسانیم.
ما همه بههم نگاه کردیم. علی را همه
میشناختیم. همبازی دوران کودکی ما
بود. پسربچهی مو مشکی، سربهزیر و
مؤدبی که موقع فوتبال بازیکردن، وقتی
رهگذری میخواست درست از وسط زمین
فوتبال بگذرد که در واقع همان وسط
کوچه بود، اولین کسی بود که توپ را بغل
میزد و با آرامش صبر میکرد تا پیرزن،
پیرمرد یا زن جوان با کالسکهی بچه
بگذرد.
علی سالها پیش از محلهی ما رفته بود و
هیچکس خبر نداشت ماجرای امانتی علیِ
ملاحت خانم پیش مادربزرگ، چیست؟
مادربزرگم توی برگهی جداگانهای تعریف
کرده بود:
سالها پیش، در ظهر گرم یک روز
مردادی، وقتی ناهار را خورده بودیم و
داشتیم چُرت بعدازظهر را میزدیم، کسی
در زد.
من تند و سریع، برای اینکه آقاجانتان
بدخواب نشود، چادررنگیام را از روی
چوبلباسی برداشتم، دمپاییهای داغ از
آفتاب را پوشیدم و رفتم در را باز کردم.
علی بود؛ پسرِ ملاحت خانم و آقا میرزا،
همسایهی سر کوچه و سرخی لپهایش
نشان میداد از سر تا ته کوچه را دویده
بود.
قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: «دارن
آزاد میشن.» و بعد گفت: «سلام!»
✍ سودابه فرضیپور
ادامه دارد...
#داستان_کوتاه_امانتی
✨@avayeqoqnus✨
بیگمان بُردهای از ياد،
آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود... 🍂
#فروغ_فرخزاد
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلی یا دلبری یا جانی یا جانان نمیدانم...
🔸 دکلمه ای زیبا تقدیم به شما
مهربانان 🌹
#دکلمه
✨ @avayeqoqnus ✨
برای اینکه یک زخم خوب شود
دیگر به آن دست نزنید...
گذشته تمام شده...
صبح شنبه بخیر و نیکی رفقا 🪴
هفتهای پربار پیش رو داشته باشید 🌺
✨ @avayeqoqnus ✨
الهی! دانایی ده که از راه نیفتیم؛
و بینایی ده تا در چاه نیفتیم؛
دست گیر که دستاویزی نداریم؛
بپذیر که پای گریزی نداریم.
آمین 🙏💛
#خواجه_عبدالله_انصاری
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
هَرچ آن به سر آیدم ز دست تو نِکوست
ای مرغ سحر تو صبح برخاستهای
ما خود همه شب نخفتهایم از غم دوست
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨
آوای ققنوس
📚 امانتی #قسمت_دوم وقت خواندن این جمله همه میتوانستیم مادربزرگ را تصور کنیم که شرمزده، در حالی
📚 امانتی
#قسمت_سوم
گفتم: «سلام پسرم. کی؟»
گفت: «طوبی خانوم، اسیرها... اسیرها...
دارن آزاد میشن. بابای من... پسر برادر
شما... به جون بابام... همین الان رادیو
گفت.» و زد زیر گریه.
در را کامل باز کردم. آمد تو و ولو شد توی
خنکای راهرو. رفتم برایش فالودهی طالبی
خنک آوردم و خودم هم همانجا توی
راهرو نشستم. پس بالاخره داشتند
میآمدند. جوانهای اسیر داشتند آزاد
میشدند و برمیگشتند.
آقا میرزا، پدر علی همان اوایل جنگ اسیر
شده بود، وقتی علی فقط دو، سه سالش
بود. علی میدانست سهراب، برادرزادهی
من هم اسیر دست عراقیهاست. خبر را
از رادیو شنیده و حدس زده بود ما تا شب
و اخبار تلویزیون بیخبر میمانیم، بهخاطر
همین با همان زیرپوش و پیژامهی خانه
دویده بود بیرون و خودش را رسانده بود
به خانهی ما تا مژدهی آزادی بدهد.
همانجا به علی قول دادم برایش یک مژدگانی خوب بخرم.»
مادربزرگم در ادامه نوشته بود که برای
علی یک پازل بزرگ خریده بود؛ یک پازل
هزار تکه با قطعات ریز که آنوقتها تازه
به بازار آمده بوده و خیلی از بچهها
دلشان میخواست یکی از آنها را داشته
باشند. پازل را نگه داشته بوده که وقتی
برای سرسلامتی و تبریک آزادی آقا میرزا
به خانهشان میرود، بدهد به علی.
چند وقت بعد، برادرزادهی مادربزرگم،
سهراب، میان دود اسفند و شادی مردم
برمیگردد. علی و مادرش کلی لامپ رنگی
میخرند تا یک روز مانده به آمدن مرد
خانه، کوچه را چراغانی کنند و هر لحظه
گوش میچسبانند به رادیو تا اسم «میرزا
گلجهانی» را از میان اسامی آزادشدهها
بشنوند، اما این اسم هیچوقت از دهان
گویندهی رادیو شنیده نمیشود.
وقتی آخرین اسامی هم گفته میشوند،
علی و مادرش راه میافتند از این اداره به
آن اداره، از این ستاد به آن ستاد، از
خانهی این آزادهی هم اردوگاه با میرزا به
خانهی آن آزاده، تا بالاخره میفهمند که
میرزا چند سال پیش توی اردوگاه شهید
شده است.
آزادهای که میرزا را میشناخته برای علی و
مادرش تعریف کرده بود که میرزا برای
اینکه فضای اردوگاه برای بقیه قابلتحمل
شود، روی دیوار هر ساختمانی که به آن
منتقل میشدند، با هرچه که دستش
میرسیده، با زغال، گچ یا ته مداد، یک
منظره نقاشی میکرد.
آزاده گفته بوده وقتی میرزا شهید شد
منظرهی آبشاری جاری از بالای کوه ناقص
مانده بود، برای همیشه.
مادربزرگم نوشته بود شرم کرده که
مژدگانی را بهدست علی برساند. احساس
کرده حالا که سهراب آمده و میرزا نه،
بردن این جعبهی پازل بهدر خانهی میرزا
چه معنی میتواند داشته باشد جز تازه
کردن داغ بچه، جز هزار تکه کردن دل بچه؟
✍ سودابه فرضیپور
ادامه دارد...
#داستان_کوتاه_امانتی
✨@avayeqoqnus✨