eitaa logo
آوای ققنوس
8.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
539 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
‌به قول سروش صحت: عجله نکن... هیچ‌جا خبری نیست. وقتی عجله می‌کنی، فقط کمی زودتر به جایی که در آن خبری نیست، می‌رسی... 📚 از کتاب تاکسی سواری ✨@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 امانتی وقت خواندن این جمله همه می‌توانستیم مادربزرگ را تصور کنیم که شرم‌زده، در‌ حالی‌که گونه‌های گِردَش گل انداخته‌اند و چانه‌ کوچکش برجسته‌تر شده،می‌خندد. اما آن‌چه وصیت‌نامه‌ی مادربزرگم را متفاوت کرده بود، بند آخرش بود؛ گفته بود علیِ ملاحت خانم را پیدا کنیم و امانتی‌اش را به او برسانیم. ما همه به‌هم نگاه کردیم. علی را همه می‌شناختیم. همبازی دوران کودکی ما بود. پسربچه‌ی مو مشکی، سربه‌زیر و مؤدبی که موقع فوتبال بازی‌کردن، وقتی رهگذری می‌خوا‌ست درست از وسط زمین فوتبال بگذرد که در‌ واقع همان وسط کوچه بود، اولین کسی بود که توپ را بغل می‌زد و با آرامش صبر می‌کرد تا پیرزن، پیرمرد یا زن جوان با کالسکه‌ی بچه بگذرد. علی سال‌ها پیش از محله‌ی ما رفته بود و هیچ‌کس خبر نداشت ماجرای امانتی علیِ ملاحت خانم پیش مادربزرگ، چیست؟ مادربزرگم توی برگه‌ی جداگانه‌ای تعریف کرده بود: سال‌ها پیش، در ظهر گرم یک روز مردادی، وقتی ناهار را خورده بودیم و داشتیم چُرت بعدازظهر را می‌زدیم، کسی در زد. من تند و سریع، برای این‌که آقاجانتان بدخواب نشود، چادررنگی‌ام را از روی چوب‌لباسی برداشتم، دمپایی‌های داغ از آفتاب را پوشیدم و رفتم در را باز کردم. علی بود؛ پسرِ ملاحت خانم و آقا میرزا، همسایه‌ی سر کوچه و سرخی لپ‌هایش نشان می‌داد از سر تا ته کوچه را دویده بود. قبل از این‌که چیزی بگویم، گفت‌: «دارن آزاد می‌شن.» و بعد گفت‌: «سلام!» ✍ سودابه فرضی‌پور ادامه دارد... @avayeqoqnus
بی‌گمان بُرده‌ای از ياد، آن عهد که مرا با تو سر و کاری بود... 🍂 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلی یا دلبری یا جانی یا جانان نمی‌دانم... 🔸 دکلمه ای زیبا تقدیم به شما مهربانان 🌹 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای اینکه یک زخم خوب شود دیگر به آن دست نزنید... گذشته تمام شده... صبح شنبه بخیر و نیکی رفقا 🪴 هفته‌ای پربار پیش رو داشته باشید 🌺 ✨ @avayeqoqnus
الهی! دانایی ده که از راه نیفتیم؛ و بینایی ده تا در چاه نیفتیم؛ دست گیر که دستاویزی نداریم؛ بپذیر که پای گریزی نداریم. آمین 🙏💛 @avayeqoqnus
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست هَرچ آن به سر آیدم ز دست تو نِکوست ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست @avayeqoqnus
آوای ققنوس
📚 امانتی #قسمت_دوم وقت خواندن این جمله همه می‌توانستیم مادربزرگ را تصور کنیم که شرم‌زده، در‌ حالی‌
📚 امانتی گفتم: «سلام پسرم. کی؟» گفت‌: «طوبی خانوم، اسیرها... اسیرها... دارن آزاد می‌شن. بابای من... پسر برادر شما... به جون بابام... همین الان رادیو گفت.» و زد زیر گریه. در را کامل باز کردم. آمد تو و ولو شد توی خنکای راهرو. رفتم برایش فالوده‌ی طالبی خنک آوردم و خودم هم همان‌جا توی راهرو نشستم. پس بالاخره داشتند می‌آمدند. جوان‌های اسیر داشتند آزاد می‌شدند و برمی‌گشتند. آقا میرزا، پدر علی همان اوایل جنگ اسیر شده بود، وقتی علی فقط دو، سه سالش بود. علی می‌دانست سهراب، برادرزاده‌ی من هم اسیر دست عراقی‌ها‌ست. خبر را از رادیو شنیده و حدس زده بود ما تا شب و اخبار تلویزیون بی‌خبر می‌مانیم، به‌خاطر همین با همان زیرپوش و پیژامه‌ی خانه دویده بود بیرون و خودش را رسانده بود به خانه‌ی ما تا مژده‌ی آزادی بدهد. همان‌جا به علی قول دادم برایش یک مژدگانی خوب بخرم.» مادربزرگم در ادامه نوشته بود که برای علی یک پازل بزرگ خریده بود؛ یک پازل هزار تکه با قطعات ریز که آن‌وقت‌ها تازه به بازار آمده بوده و خیلی از بچه‌ها دلشان می‌خوا‌ست یکی از آن‌ها را داشته باشند. پازل را نگه داشته بوده که وقتی برای سرسلامتی و تبریک آزادی آقا میرزا به خانه‌شان می‌رود، بدهد به علی. چند وقت بعد، برادرزاده‌ی مادربزرگم، سهراب، میان دود اسفند و شادی مردم برمی‌گردد. علی و مادرش کلی لامپ رنگی می‌خرند تا یک روز مانده به آمدن مرد خانه، کوچه را چراغانی کنند و هر لحظه گوش می‌چسبانند به رادیو تا اسم «میرزا گل‌جهانی» را از میان اسامی آزادشده‌ها بشنوند، اما این اسم هیچ‌وقت از دهان گوینده‌ی رادیو شنیده نمی‌شود. وقتی آخرین اسامی هم گفته می‌شوند، علی و مادرش راه می‌افتند از این اداره به آن اداره، از این ستاد به آن ستاد، از خانه‌ی این آزاده‌ی هم ‌اردوگاه با میرزا به خانه‌ی آن آزاده، تا بالاخره می‌فهمند که میرزا چند سال پیش توی اردوگاه شهید شده ا‌ست. آزاده‌ای که میرزا را می‌شناخته برای علی و مادرش تعریف کرده بود که میرزا برای این‌که فضای اردوگاه برای بقیه قابل‌تحمل شود، روی دیوار هر ساختمانی که به آن منتقل می‌شدند، با هر‌چه که دستش می‌رسیده، با زغال، گچ یا ته مداد، یک منظره نقاشی می‌کرد. آزاده گفته بوده وقتی میرزا شهید شد منظره‌ی آبشاری جاری از بالای کوه ناقص مانده بود، برای همیشه. مادربزرگم نوشته بود شرم کرده که مژدگانی را به‌دست علی برساند. احساس کرده حالا که سهراب آمده و میرزا نه، بردن این جعبه‌ی پازل به‌در خانه‌ی میرزا چه معنی‌ می‌تواند داشته باشد جز تازه‌ کردن داغ بچه، جز هزار تکه کردن دل بچه؟ ✍ سودابه فرضی‌پور ادامه دارد... @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○◇●♡●◇○ هر چه در قلب می گذرد را نمی‌توان گفت؛ برای همین خدا آه، اشک، خواب طولانی، لبخند سرد و لرزش دستان را خلق کرد. 🍂💔 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 امانتی بعدها، علی و مادرش که از تنهایی به تنگ آمدند، کوچ کردند به شهر مادری تا کنار اقوام باشند و پازل، سال‌ها ماند گوشه‌ی کمد مادربزرگ و او هیچ‌وقت دل نکرد آن را بیرون بیاورد و بدهد به یکی از نوه‌هایش یا یکی از بچه‌های فامیل. حالا او توی وصیتش خوا‌سته بود «علیِ ملاحت خانم» را پیدا کنیم و «امانتی» را به‌دستش برسانیم؛ چون به هر حال «بدهی» را باید داد و اگر ندهیم دِینش بر گردن مادربزرگ می‌ماند. از وصیت‌نامه‌ی مادربزرگ، هر کدام چیزی را گردن گرفتیم؛ قرار شد یکی لباس‌های مادربزرگ را به‌دست آن بنده‌ی خدا برساند، یکی مسئول رسیدگی به جعبه‌ی زیر کولر شد و قول داد که مثل خود مادربزرگ هر فصل به جعبه برسد و زائوداری کند! چند نفر مسئولیت سمنوپزان هر ساله را به‌عهده گرفتند تا مادربزرگ بعد از فوتش هم به قول خودش با یک کاسه سمنو سر سفره‌ی هفت‌سین همه باشد و پیدا‌کردن علی و رساندن امانتی رسید به من‌، برادرم و یکی از پسرعمه‌ها. چند روز از باز کردن وصیت‌نامه نگذشته بود که پسرعمه خبر داد که در فضای مجازی علی را پیدا کرده ا‌ست. او در شهر خودش گوینده‌ی رادیو شده بود. یک روز صبح چهارتایی راه افتادیم؛ من‌، برادرم، پسرعمه و جعبه‌ی هزارتکه‌ی پازل. برادرم پیش از حرکت با علی حرف زده بود و علی آدرس محل کارش را داده بود. بین راه، صفحه‌ی علی را نگاه کردیم. توی بعضی از عکس‌ها، پسرکی کنارش بود؛ پسرکی که انگار خود علی بود، خود علی چند دهه‌ی پیش. وقتی بیرون از ساختمان محل کارش آمد ا‌ستقبال، بلافاصله او را شناختیم. موهای مشکی‌اش جوگندمی‌شده بود، اما نگاهش حجب و مهربانی همان سال‌ها را داشت. ما ایستادیم توی اتاق فرمان و علی آن‌طرف شیشه، نشست پشت میکروفن و بعد از آهنگی شاد، خبر داد فیلمی از سینمای کشور برنده‌ی یکی از جشنواره‌های معتبر خارجی شده ا‌ست. پسرک خوش‌خبر آن سال‌ها، راوی خبرهای خوش امروز شده بود. توی خانه‌ی علی، جعبه‌ی پازل را سُراندیم روی میز، کنار سینی چای و ظرف باقلوایی که همسرش با مهربانی برای‌مان آورده بود و قصه را برایش گفتیم. علی بی‌صدا اشک ریخت و ما چای را با طعم بغض فرو دادیم. چند روز بعد از برگشت ما، علی برایمان یک عکس فرستاد؛ عکس سینا، پسرش را که ایستاده بود پشت میز تحریرش و با جدیت در‌حال جور کردن تکه‌های پازل و چیدنشان تنگ هم بود. یکی دو هفته بعد هم تصویر پازل کامل‌ شده را گذاشت توی صفحه‌ مجازی‌اش و زیرش قصه‌ی این امانتی را نوشت. وقتی پست را می‌دیدم، برادرم کنارم بود. هر‌دو به عکس که از نمای بالا گرفته شده بود، نگاه کردیم. تصویر پازل، یک کلبه بود کنار چند درخت سبز و آن‌طرف‌تر یک آبشار بود که از بالای کوهی سرازیر می‌شد؛ آبشاری که فرصت ریختن تا پایین کوه و شتک‌زدن قطراتش روی علف‌های سبز اطراف را پیدا کرده بود. انگار آبشاری که روزی، پدربزرگ با تکه‌ای زغال روی دیوار اسارت نقاشی کرده بود، سال‌ها بعد، روی میز تحریری، به‌دست نوه تکمیل شده بود. ✍ سودابه فرضی‌پور (نویسنده و ویراستار ادبی) @avayeqoqnus
در این سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند یکی ز شب گرفتگان، چراغ بر نمی‌کُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین، سپیده سر نمی‌زند @avayeqoqnus
. تنهاییِ آدم‌ها بزرگه، خیلی بزرگ،  شایدم به وسعت یک دریاست؛ اما برای پُر کردنش، یک لیوان محبت کافیست. 🌹 🔹 از رمان "صدسال تنهایی" نوشته گابریل گارسیا مارکز @avayeqoqnus
●♡● خواھشِ دل ھر چه کمتر، شادیِ جان بیشتر... @avayeqoqnus
آدمها وقتی کودکند می‌خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند؛ وقتی که بزرگتر می‌شوند پول دارند ولی وقت هدیه خریدن ندارند؛ وقتی که پیر می‌شوند پول دارند وقت هم دارند ولی مادر نه... 🥺💔 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما با چیزی که به دست می آوریم، زندگی و معیشت خود را می‌سازیم، اما با چیزی که می‌بخشیم، گوهر زندگی را به دست می آوریم. صبحتون بخیر و سلامتی 🌞💚 ✨@avayeqoqnus
خداوندا... بدون نوازش های تو بدون مهر و محبت تو بدون عشق تو... میان دست های زندگی مچاله می شویم... مهربانی ات را از ما نگیر آمین 🤲 🌺 @avayeqoqnus
. 📗 لطفا زمخت نباشیم! ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومی‌آمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم... خونه نامرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست ؟؟؟ !!! در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ! پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلزِ محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه... میوه داشتیم یا نه... همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...! 😔👌 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا