دلا !
چه دیده فروبستهای،
سپیده دمید
سَری برآر ؛
که خوش عالَمیست عالم صبح
صبح بخیر 🌞🌹
امروزتون سرشار از شادی و
سلامتی رفقا 🪴
✨@avayeqoqnus✨
.
و توکل علی الله و کفی بالله وکیلا
و بر خدا توکل کن
و کافی است که خدا نگهبان و کارسازِ همه امور بندگان باشد...
سوره احزاب، آیه ۳
خدایا توکل از ما، معجزه از تو 🙏💛
#خدا
✨@avayeqoqnus✨
📚ضرب المثل "نه سیخ بسوزه نه کباب"
🖇 معنی و کاربرد :
🔸 یعنی در کاری بهترین و متعادل ترین روش را پیش گرفتن، به طوری که هیچکدام از دو طرف ضرری وارد نیاید
🔹 هر گاه به کسی می خواستند بگویند طوری رفتار کن که عدالت برقرار شود، می گفتند: دیگر خودت میدانی کاری کن که نه سیخ بسوزه نه کباب
🖇 ریشه و حکایت ضرب المثل:
می گویند شجاع السلطنه پسر فتحعلی شاه، زمانى حاکم کرمان بود. او در آنجا متوجه شده بود که ترکه های نازک انار میتوانند نقش سیخ کباب را ایفا کنند. و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه تر هم میشود.
بدین جهت پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد؛ و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت: طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزد نه کباب.
از آن تاریخ این ضربالمثل در بین مردم رواج یافت.
#ضرب_المثل
#اصطلاحات_فارسی
✨ @avayeqoqnus ✨
📖" سیمرغ "
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
بـه جز نامی ز جان نشنیدهای تو
وجود جان خود تن دیدهای تو
همه عالم پر از آثار جان اسـت
ولی جان از همه عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
به دار الملک روحانی سفر کن
#شعر
#عطار_نیشابوری
✨ @avayeqoqnus ✨
.
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو 🥀
#فریدون_مشیری
✨ @avayeqoqnus ✨
.
سال هاست دریافته ام،
جهنم هر کس،
آنجایی است که حرف او را نفهمند.
#آلبرت_انیشتین
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند هیچگاه تو را دست خالی
رها نخواهد کرد.
اگر از تو می خواهد که
چیزی را زمین بگذاری
به این دلیل است که می خواهد
چیز بهتری را برداری.
صبح بخیر و سلامتی 🌞🌺
✨@avayeqoqnus✨
.
📕 هیس !!
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد: آره مادر، نه ساله بودم که شوهرم دادند. از مکتب که اومدم، دیدم خونه مون شلوغه، مامان خدا بیامرزم همون تو هشتی، دو تا نیشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه؛ تا اومدم گریه کنم گفت: هیس! خواستگار آمده!
خواستگار، حاج احمد آقا، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من نه سالم.
گفتم: من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره!
گفتند: هیس! شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره ...
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت: کجا بودم مادر؟
آهان... جونم واست بگه، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ؛ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابرام آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند: تو دیگه داری شوهر می کنی، زشته این بازی ها!
گفتم: آخه ....
گفتند: هیس! آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه!
بعد از عقد، حاجی خدا بیامرز به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه، همه خندیدند ولی من خجالت کشیدم.
به مادرم می گفتم: مامان من اینو دوست ندارم.
مامانم خدا بیامرز، می گفت: هیس! دوست داشتن چیه؟ عادت می کنی!
بعد هم مامانت به دنیا اومد با خاله هات و دایی خدا بیامرزت...
بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد؛ یعنی میدونی مادر، تا اومدم عاشقش بشم، افتاد و مرد؛ نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون. یعنی اون می رفت، می گفتم: آقا منو نمی بری؟
می گفت: هیس! قباحت داره زن هی بره بیرون!
می دونی ننه، عین یه غنچه بودم که گل نشده گذاشتنش لا کتاب و خشکوندنش ...
مادر بزرگ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه؛
اونقده دلم می خواست یه دمپختک رو لب رودخونه بخوریم، نشد؛
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوسِت دارم، ولی نگفت؛
حسرت به دلم موند که روم به دیوار بگه عاشقتم، ولی نشد که بگه ...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم؛ آی می چسبید، آی می چسبید!!
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر؛ ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود، اگه می زد حتما باید دو روز می خوابیدم!
ننه یکبار گفتم: آقا می شه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم؟
گفت: هیس! دیگه چی با این عهد و عیال؟! همینمون مونده که انگشت نما شم!
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه، بچگی نکردم، جوونی هم نکردم، یهو پیر شدم، پیر!
پاشو دراز کرد و گفت: پاهام خشک شده، هر چی بود که تموم شد... آخیش خدا عمرت بده ننه، چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس!!!
به چشم های تارش نگاه کردم، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش: هشتی، نیشگون، یه قل دوقل، عاشقی و ...
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بزار خالی شی!
گفت: حالا دیگه مادر؟ حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند...
خنده تلخی کرد و گفت: آره مادر جون، به بچه هات هیس نگو، بزار حرف بزنن، بزار این غنچه ها گل بشن. اونا که الحمدلله مومن و همه چی تمومن، بزار زندگی کنن...
آره مادر هیس نگو، باشه؟
#داستان
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
بی تو خسته است
ز جانم تن و جانم ز تنم
خسته ام من هم
از این بارِ گرانی که منم
#حسین_منزوی
✨@avayeqoqnus✨