فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی اوقات
دست هایم به آرزوهایم نمیرسند
شاید چون آرزوهایم بلندند
اما
همواره با خود تکرار میکنم
امیدی هست؛ چون خدایی هست … 🌻
#خدا
✨ @avayeqoqnus ✨
تو را میخواهم
برای همیشه
تا پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی...
تو را میخواهم برای چای عصرانه
تلفنهایی که میزنند
و جواب نمی دهیم...
تو را میخواهم برای تنهایی
تو را میخواهم
وقتی باران است...
برای راه رفتنهای آهستهی دوتایی
نیمکت های سراسر پارکهای شهر
برای پنجرهی بسته
برای وقتی که سرما بیداد میکند...
تو را میخواهم
برای پرسه زدن های شب عيد
نشان كردن يك جفت ماهی قرمز
تو را میخواهم
برای صبح، برای ظهر،
برای شب، برای همهی عمر...
#نادر_ابراهیمی
✨@avayeqoqnus✨
به قول #محمود_درویش:
اندوه کسی را نکشت ،
اما ما را از همه چیز تهی ساخت… 🥀
✨@avayeqoqnus✨
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود 💗
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراگنده شود 🤍
#رودکی
✨@avayeqoqnus✨
💢 نمکدان را که پُر میکنی
توجهی به ریختن نمکها نداری...
اما زعفران را که میسابی
به دانه دانه اش توجه میکنی
💢 حال آنکه بدونِ نمک هیچ غذایی
خوشمزه نیست،
ولی بدون زعفران ماهها و سالها
میتوان آشپزی کرد و غذا خورد.
💢 مراقب نمکهای زندگیمان باشیم؛
ساده و بی ریا و همیشه دم دست هستند؛
ولی روزی اگر نباشند
وای بر سفره زندگی...
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را از “چوب خدا” ترساندند
ولی به “بوسه خدا” امیدوارمان نکردند
در حالیکه خداوند کلامش را با
“الرحمن و الرحیم” آغاز میکند.
بسم الله الرحمن الرحیم 🤍
صبحتون زیبا و در پناه خدا 🌞🌹
✨@avayeqoqnus✨
الهی؛ چه شود که دلم را بگشایی
و از خود مرهمی بر جانم نهی،
من سود چون جویم که دو دستم
از مایه تهی، مگر که به فضل خود
افگنی مرا در روزبهی... 🌸
#خواجه_عبدالله_انصاری
✨@avayeqoqnus✨
🔸 آیین برادری و شرط یاری
🔹 آن نیست که عیب من هنر پنداری
🔸 آنست که گر خلافِ شایسته روم
🔹 از غایت دوستیم دشمن داری
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨
📚 کریم خان زند و درویش
درویش تهیدستی از کنار باغ کریم خان
زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و
با دست اشارهای به او کرد .
کریم خان دستور داد درویش را به داخل
باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشارههای تو برای
چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام
تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من
چی داده ؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛
گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس
است !
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد
و آن را فروخت .
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که
میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه
برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از
سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر
نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست
اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه
من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ،
که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم
سر جایش هست. 👌
#داستان
✨ @avayeqoqnus ✨