فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به بالای قله برسی
شاید همهی دنیا تو را نبینند
ولی تو همهی دنیا را میبینی
گاهی زندگی یعنی سختکوشی
برای رویایی که کسی جز شما
قادر به دیدنش نیست.
صبح بخیر و شادی عزیزان 🌞🌹
روزی پر از خیر و برکت داشته باشید 🌸
✨@avayeqoqnus✨
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا به تو توکل میکنم
و حـــس داشــتـــنــت
پناهگاهی میشود همیشگی
در اوج ســخــتـیهــایــم...
روزهــایـم را بـا رحـمـتـت
بـــه خــیـــر بـــگـــردان...
آمین 🙏🌸
#خدا
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
تو را زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
#فردوسی
✨@avayeqoqnus✨
📜 حکایتی از احوال مجنون...
آورده اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد
و گفت که «تو را چه بوده است و چه
افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان
و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی.
لیلی چه باشد و چه خوبی دارد. بیا تا تو را
خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به
تو بخشم.»
چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را
جلوه آوردند، مجنون سر فرو افکنده بود و
پیش خود می نگریست.
پادشاه فرمود: «آخر سر را برگیر و نظر
کن.»
گفت: «می ترسم. عشقِ لیلی شمشیر
کشیده است، اگر بردارم سرم را بیندازد.»
غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر،
دیگران را چشم بود و لب و بینی بود.
آخر، در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟
🔻 برگرفته از فیه مافیه #مولوی
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
پدربزرگ من... چیز زیادی ازش یادم
نمیاد جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم
یاد داد.
هر بار که بازیمون تموم میشد و مهرهها
رو توی جعبه اش میذاشتیم، یه چیز بهم
میگفت،
هنوز صدای آرومش تو گوشمه:
"میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه،
وقتی بازی تموم میشه همه مهرهها،
پیادهها، شاهها و وزیرها همه به یک
جعبه برمیگردن."
📚 دروغگویی روی مبل
✍ اروین د یالوم
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سینه مالامال درد است
ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد
خدا را همدمی 🥀
#حافظ
✨@avayeqoqnus✨
.
آزادی همان بی تعهدی نیست.
آزادی، توانایی انتخاب کردن،
و تعهد به آن انتخاب است.
🔻 از کتاب "زهیر"
✍ پائولو کوئلیو
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
صبر برجورِ فلک کن تا برآیی رو سفید
دانه چون در آسیا افتد تحمل بایدش 🌱
#صائب_تبریزی
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 چه باران ببارد، چه نبارد ما بدبختیم!!
مردی دو دختر داشت؛ یکی را به یک
کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد.
چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد
سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو.
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت که زمین را شخم زده و بذر پاشیدهایم.
اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم!
مرد به خانه کوزه گر رفت. دخترک گفت کوزها را ساختهایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست!
مرد به خانه خود برگشت.
همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم!!
#داستان
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨