ما خیال میکردیم راه رسیدن به آن
ناکجا آبادمان از هر کوچه ای باشد، قصد
فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت
است، حاکمیت سیاسی است.
فکر هم میکردیم این چیزها، این
دوروییها، پشت و واروهای هرروزه مان
را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک
جامه قرضی درمیآوریم و میاندازیم توی
زباله دانی تاریخ.
اما حالا میفهمم تاریخ اصلا زباله دانی
ندارد. هیچ چیز را نمیشود دور ریخت.
📚 نیمه تاریک ماه
✍ هوشنگ گلشیری
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت
به قصّه تو هم امشب، درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
#حسین_منزوی
✨@avayeqoqnus✨
.
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره
از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز …
سال هاست که در گوش من
آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬
غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت 🌱
#حمید_مصدق
✨ @avayeqoqnus ✨
🌹
یک لحظه کسی که با تو دمساز آید
یا با تو دمی همدم و همراز آید
از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند
هرگز نرود وگر رود باز آید
#هاتف_اصفهانی
✨ @avayeqoqnus ✨
هرگز گنجشکی را که در دست داری
به هوای کبوتری که در هواست
رها مکن؛
آنچه دردست توست
با اارزش تر از این حرف هاست...
#دلنوشته
✨@avayeqoqnus✨
صبح است و یک سبد گل
تـقدیم هر نگاهـت
هرگـل سلام دارد
بر روی همچو مـاهـت
خورشید زرفشان داد
صدهـا سـلام دیگر
از مـن درود بر تو
زیبـا و خوش پگاهت
صبحتون بخیر و شادکامی رفقا 🌞🌺
✨@avayeqoqnus✨
یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست
نَمرودان را پشه چو پیلی بفرست
فرعون صفتان همه زبردست شدند
موسی و عصا و رود نیلی بفرست
🔻 رباعیات نقل شده از ابوسعید
اباالخیر از دیگر شاعران
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 توبهی خواجه ثروتمند
🕋 خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد
بود، از بغداد عزم حج کرد.
بار شتری بست و سوار بر شتر عازم شد تا
با آن به مکه رود.
چون مراسم عید قربان شد، شتر خود را
قربانی کرد و بعد از اتمام حج، شتری
خرید تا بازگردد.
🕋 از حج که برگشت، بعد از یک ماه در
بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبهی خود بشکست.
عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خداوند گناهان او را ببخشد.
باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
🕋 خواجه را پسر زرنگی بود. پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی!»
🕋 پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را همانجا قربانی کن تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیری در توبهی تو نخواهد داشت.»
#حکایت
#حکایت_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
سالهاست منتظر آمدن روزهای بهترم
ولی نمیدانم چرا هنوز هم
دیروزها بهترند !
🔻 از رمان "همسایهها"
✍ احمد محمود
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨