فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
🌱 دل من داند و من دانم و دل داند و من
🌱 خاک من گِل شود و گُل شکفد از گِل من
🌱 تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
#مولانا
#مولوی
#دکلمه
🌱🌸🌱
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 پندهای حکیمانه لقمان به پسرش
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم. چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. 👌
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. 👌
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست. 👌
#حکایت
#لقمان_حکیم
🌿🌹🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 ضرب المثل ” گربه دستش به گوشت
نمی رسه میگه بو میده"
🔸 معنی و کاربرد:
منظور از گربه، آدمی است که از چیزی در زندگی محروم شده و علت نداشتن آن را حریص نبودن خود می داند و روی آن عیب می گذارد.
وقتی کسی که خودش نمیتواند از عهده انجام کاری بر آید، روی آن کار عیب و ایراد می گذارد از این ضرب المثل استفاده می کنند.
معنی ساده آن می شود عیب گذاشتن روی چیزی که فاقد عیب است.
🔸 داستان:
روزی از روزها قصاب محل، گوشت تازه ای را در مغازه آویزان کرده بود.
یک لحظه قصاب برای انجام کاری به مغازه ی کناری رفت. گربه ی محل هم که از دور تماشا می کرد و دهانش آب افتاده بود، آرام و هوشمندانه خود را به مغازه رساند ولی دستش به قلابی که گوشت از آن آویزان بود نرسید.
تخته ای را که قصاب روی آن گوشت را ساطوری می کرد زیر پایش گذاشت ولی تخته چرب بود و گربه به زمین افتاد.
چند بار که این کار را امتحان کرد موفق نشد و بالاخره با دیدن قصاب پا به فرار گذاشت.
گربه چون موفق نشده بود، برای این که آبرویش نرود و ضایع نشود، دستش را جلوی بینی اش گرفت و گفت : ” پیف پیف این گوشت بو می ده!" 😳😀
از آنوقت به بعد هرگاه کسی که از انجام کاری ناتوان است از آن کار بدگویی می کند این ضرب المثل را برایش را بکار می برند.
#ضرب_المثل
☘💐☘
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
⚜اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
⚜ناله پیش از هدف از پشتِ کمان می خیزد
#صائب_تبریزی
🌱🌷🌱
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی خواهی نخواهی می گذرد
با شادی های وصف ناپذیر
در دل عمیق ترین دردها
زندگی نه سخت است و نه آسان
زندگی زندگی است
آنچه سختش می کند سخت گیری ما
و آنچه آرامَش می کند آرامِش ماست
دلت که آرام باشد زندگی را زندگی
خواهی کرد.
♦️ دلتون آروم و شبتون خوش
دوستان 🙏 🌙
#حس_خوب
✨@avayeqoqnus✨
صبح شد، آی نمیباید خفت
چشم بگشای که خورشید شکفت
باز کن پنجره را با دم صبح
باید از خانه دل، گَرد پریشانی رُفت
♦️ صبحتون پر از خیر و برکت باشه
دوستان 🙏🌹
#سلمان_هراتی
🍀🌹🍀
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 شما خدا هستید؟
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگار که با نگاهش نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد وارد فروشگاه شد.
چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت او رفت. چشمانش برق میزد.
وقتی آن خانم کفشها را به او داد پسرک با چشمهای خوشحال و صدای لرزانش پرسید: شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
🌲🌼🌲
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وَقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
#سعدی
🌿🌻🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
گنجشک ازباران پرسید:
کارِ تو چیست؟
باران با لطافت جواب داد:
تلنگر زدن به
انسان هایی که آسمان خدا را از
یاد برده اند... 👌
#دلنوشته
🌿🌺🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
دو بیت ناب از نظامی گنجوی:
✨ عیبِ کسان مَنگر و احسان خویش
✨ دیده فرو کن به گریبانِ خویش
✨ آینه روزی که بگیری به دست
✨ خود شکن آن روز مشو خودپرست
#نظامی
🍃🌷🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌼 صبح است بیا پنجره را باز کنیم
🌼 با بوی دل انگیز گل آغاز کنیم
🌼 با عطرِ دل آرای بهار این صبح را
🌼 تا اوج غزل های تو پرواز کنیم
♦️ صبح تون پر از عطر دل انگیز
بهار عزیزان 🙏🌹
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 قضاوت پیش از موعد ممنوع!
پسر جوان از دانشکده فارغ التحصیل شد.
ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد و می دانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت:
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم.
سپس جعبه ای به دست او داد.
پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا دید که نام خودش روی آن طلاکوب شده بود.
با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری یک انجیل به من می دهی؟
سپس کتاب مقدس را با خشم روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.
او یک خانه زیبا و خانواده ای فوق العاده داشت.
یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند.
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.
اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است.
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.
اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت.
در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد.
در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت.
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
به این فکر کنیم که چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند؟
شاید واقعیت ماجرا با ظاهر قضیه ای که ما می بینیم خیلی فرق داشته باشد.
زود قضاوت نکنیم.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
🌱🌸🌱
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be