این هدیه را اگر نپذیری کجا برم
جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم
یارِ عزیز! یوسف من کم تحمل است
این بَرده را برای اسیری کجا برم
بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه
موی سفید را سر پیری کجا برم
ای قلب زخم خوردهی بیمار، من تو را
گر پیش پای دوست نمیری کجا برم
جان هدیهای است پیشکش آورده از خودت
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم...
#فاضل_نظری
✨@avayeqoqnus✨
.
خدایـــــــــــا؛
دلم به ســـــان قبله نماست
وقتی عقربه اش به سمت " تــــو "
می ایستد
آرام می شــــــــود.
الا بذکرالله تطمئن القلوب 💚
#خدا
✨ @avayeqoqnus✨
الهی صبح امروزت ز غم دور
دلت از حسرت هر بیش و کم دور
خدا یارت، نگهدارت، به هرجا
از اقبالت، دو چشم پر زِ نَم دور
نصیبت حال خوش، شادی و لبخند
لبت از ناله های دم به دم دور
صبح بخیر و شادی رفقا 🌞🪴
✨@avayeqoqnus✨
📜 حکایت شير بيسر و دم!
در شهر قزوين مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند.
كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده ميشدند.
دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويري ميكشيد كه هميشه روي تن ميماند.
روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن.
پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانه پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي!
دلاك گفت: خودت خواستهاي, بايد تحمل كني.
پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش ميكني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم.
پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير.
پهلوان گفت: نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست. دلاك دوباره سوزن را فرو برد.
پهلوان فرياد زد: كدام اندام را ميكشي؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن.
باز دلاك سوزن در شانه پهلوان فرو كرد, پهلوان قزويني فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شيرِ هميشه سير است. شكم لازم ندارد!!
دلاك عصباني شد, و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجاي جهان كسي شير بي سر و دم و شكم ديده؟! خدا هرگز چنين شيري نيافريده است.
🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
✨@avayeqoqnus✨
🍂 تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
🌾 روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
🍂 در آستان مرگ که زندانِ زندگیست
🌾 تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
🍂 پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
🌾 یک روز خنده کردم و عمری گریستم
🍂 طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
🌾 چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
🍂 خود مدعی که نمرهی انصاف اوست صفر
🌾 در امتحان صبر دهد نمره بیستم
#شهریار
✨@avayeqoqnus✨
اگر چیزی را از دست دادی،
یادت باشد درختان
در پاییز همه برگهای خود
را از دست می دهند
تا بهتر از آن را
در بهار بدست آورند...
زندگی دارای مراحلی است که
گاه تلخ است و گاهی شیرین ...
زندگیتون شیرین
عصرتون بخیر 🌹
✨@avayeqoqnus✨
من چرا دل به تو دادم
که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز
به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و
نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو
منظور منی
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨