eitaa logo
آوای ققنوس
8.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
601 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. اگر به سختی دلشکسته شدی، اما همچنان شهامتِ مهربان بودن با دیگران را داری، پس لایق عشقی عمیق تر از اقیانوس هستی 💜 🔆 از کتاب "اخگرهای وحشی" ✍ نیکیتا گیل @avayeqoqnus
اونجا که فخرالدین اسعد گرگانی میگه: ⚜ بر مال و جمال خویشتن غَرّه مشو ⚜ کان را به شبی برند و این را به تَبی@avayeqoqnus
‌‌‌‌ 📜 شهادت دادن کبک‌ها! شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده را پرسید. مرد پاسخ گفت: "در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم، آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!! اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم." امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می‌کند و می‌گوید: "کبکها شهادت خودشان را دادند." و بعد دستور می‌دهد سر آن مرد را بزنند. 🔸 برگرفته از کشکول شیخ بهایی @avayeqoqnus
دلم برای تو تنگ شده است، اما نمی‌دانم چه کار کنم...! مثل پرنده‌ای لالم؛ که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند... 🍂🍂 @avayeqoqnus
. 🌾 شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... 🍀 با خودش گفت: حتما یه چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن ...! 🌾 اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده بود، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... 🍀 حکایت زندگی هم این چنین است ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می‌زنیم و فکر می‌کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، 🌾 درحالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم... 🍀 و چقدر دیر می‌فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود! 💢 زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم... 👌 @avayeqoqnus
. جهان جای بهتری می‌شد اگر انسان‌ها به همان میزانی که صحبت می‌کنند، ظرفیتِ ساکت بودن را هم داشتند! (فیلسوف هلندی) @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺍﮔﺮ ﺧﻮشبختی یک ﺑﺮﮒ ﺍﺳﺖ؛ ﻣﻦ ﺩﺭختی ﺑﺮﺍیت ﺁﺭﺯﻭ می‌کنم... ﺍﮔﺮ ﺍمید یک ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﻣﻦ ﺩﺭیا ﺭﺍ ﺑﺮﺍیت ﺁﺭﺯﻭ می‌کنم... ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺳﺮﻣﺎیه ﺍﺳﺖ؛ ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍیت ﺁﺭﺯﻭ می‌کنم؛ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﺑﺰﺭﮔﺘرین ﺳﺮﻣﺎیه ﺍﺳت... شبتون خوش و در پناه ایزد منان 🌙🪴 ✨@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با خنده هایتان دیگران را نیز به شادی "دچار" کنید... بگذارید این "ویروس مقدس" همه دنیا را بگیرد! روزتون شاد رفقا 🪴@avayeqoqnus
🍀 الهی، الهی، خطا کرده‌ایم 🤍 تو بر ما مگیر آنچه ما کرده‌ایم 🍀 گنه کارم و عذر خواهم تویی 🤍 چه حاجت به پرسش؟ گواهم تویی 🍀 به گیتی نداریم غیر از تو کس 🤍 به لطف تو داریم امید و بس @avayeqoqnus
یک ذره وفا را به دوعالم نفروشیم هرچند درین عهد خریدار ندارد @avayeqoqnus
📚 قدرت فوق العاده یک لبخند ساده 😊 در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر بچه زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد. پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد. بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود. @avayeqoqnus