.
#بریده_کتاب
در آخر، آنچه در درون آدم می مانَد
بسیار بیشتر از آن چیزی است
که به صورت کلمات بیرون می آید.
♦️ از رمان "جوان خام"
نوشته فئودور داستایوسکی
💫 @avayeqoqnus 💫
.
زائری سرگشته ام ، محراب را گم کرده ام
راه و رسم عاشقِ بی تاب را گم کرده ام
می شوم لیلای سرگرادن و در شوق وصال
همچو مجنون ، قبله و محراب را گم کرده ام
عطر گیسوی تو می پیچد میان دشت و من
در طواف عشق تو ، آداب را گم کرده ام
تشنه ام در جستجوی آب می بینم تو را
با وجودت چشمه های آب را گم کرده ام
با تو در شب های پر مهتاب می رویم ولی
در فروغ چهره ات ، مهتاب را گم کرده ام
تو پر از گل می شوی در دامنِ صحرا و من
سرزمین عطرهای ناب را گم کرده ام
سر به روی شانه ام بگذار تا باور کنی
زائری سر گشته ام ، محراب را گم کرده ام
✏️ ارسالی از خانم لیلا کباری قطبی
از اعضای محترم کانال
#لیلا_سادات_کباری_قطبی
#شما_ارسال_کردید
✨ @avayeqoqnus ✨
.
شهر به خواب می رود
شب،
تنها شاهد بی قراری هایم می شود؛
و من به امید آمدنت
با قایق خیال
کنار ساحل چشم هایت پارو می زنم؛
بیا که در انتظار موج نگاهت
دریا را در آغوش گرفته ام 🕊❤️
#مجید_رفیعزاد
#عاشقانه
✨ @avayeqoqnus ✨
.
بِجو متاعِ محبت که گر تمامتِ عمر
بدین متاع تجارت کنی زیان نکنی 🌻
#ملکالشعرایبهار
✨ @avayeqoqnus ✨
.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تُهی و پر کرد از دوست 🌹
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من ، بر من و باقی همه اوست 🌹
#مولوی
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
بایزید بسطامی فرمود: سي سال بود كه
می گفتم ؛ خدايا ! چنين كن و چنان ده ؛
چون به قدم اول معرفت رسيدم
گفتم : الهی تو مرا باش
و هر چه می خواهی كن. 🙏🌿
#خدا
#مناجات
✨ @avayeqoqnus ✨
.
دنیا آنقدر جذابیتهای رنگارنگ دارد
ڪه تا آخر عمر هم بدوی
چیزهای جدیدی هست
ڪه هنوز می توانی حسرتشان را بخوری
پس یڪ جاهایی در زندگی
ترمز دستیات را بڪش
بایست و زندگی ڪن. 🌸
#دلنوشته
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بار دیگر صبح شد بیدار شد این زندگی
ای تمام حس بودنهای من صبحت بخیر
صبح بخیر و شادی 🌞🪴
هفته پرباری داشته باشید رفقا 💐
#نادر_احدزاده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
خدای مهربانم؛
ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش،
آنچنان تجلی کردهای
که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده
نگاه خود را از ما مگیر…
آمین 🙏🌹
#خدا
#مناجات
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📕 می دانم که می آیی ...
دوست دیرینه اش زخمی در وسط میدان جنگ افتاده بود؛ می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته بود کاملا حس کند.
سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود و راه گریزی نبود.
رو به مافوقش که یک ستوان بود کرد و پرسید که آیا می تواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خودی و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟
ستوان جواب داد: "می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی."
حرف های ستوان را شنید ، اما تصمیم گرفت برود.
به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند.
ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی سرباز و دوستش با هم روی زمین سنگر افتادند، فرمانده نگاهی به سرباز زخمی کرد و گفت: "من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و تو هم در این رفت و برگشت زخمی شدی."
سرباز گفت: "ولی ارزشش را داشت."
ستوان پرسید: "منظورت چیست؟ او که مرده."
سرباز پاسخ داد: "بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…"
همیشه نتیجه کار مهم نیست. مهم آن شخصی یا آن چیزی است که باید به خاطرش کاری انجام دهیم، همین...
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨