eitaa logo
آوای ققنوس
7.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
676 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. چه شد که قدر وفا هیچ کس نمی‌داند... 🥀 @avayeqoqnus
. دیدم که از دستت عصبانی نیستم؛ دلشکسته نیستم، قهر نیستم، خلاصه اینکه من دیگر با تو “هیچ چیز” نیستم..! ❣ @avayeqoqnus
. مادر بزرگم آخرِ همه ی تلفن هایش می گفت: "کاری نداشتم که! زنگ زده بودم صداتون را بشنوم." 🌿 ما هم که جوان و جاهل، چه می دانستیم صدا با دل ِ آدم چه می کند... 💔 @avayeqoqnus
2.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. اصلا ناامید نشو! دنیا همیشه اینجوری نمیمونه بالاخره یک روز این سختیا تموم میشه 👌 همونجوری که دوست داری روی ماسه روبروی دریا می‌شینیم و به آسمون خیره میشیم، 🌿 قول میدم بالاخره اون روز میرسه که به هم میگیم: خیلی سخت بود ولی ما انجامش دادیم 🤝 روزی که بالاخره یک نفس راحت می‌کشیم! همون روزی که هردو از یک نقطه جغرافیایی در یک زمان خاص منتظر طلوع خورشیدیم. 🌱 💫 @avayeqoqnus 💫
. زندگی تصویریست، قلم و کاغذ و رنگش از توست. قلمت را بردار! و به نقاشی آن همّت کن. روزتون بخیر و شادی رفقا 🌸🍀 @avayeqoqnus
🌷 فردا که به مَحشر اَندر آید زن و مرد 💚 وز بیمِ حساب روی‌ها گردد زرد 🌷 من حُسن تورا به کف نهم پیش روم 💚 گویم که حساب من ازین باید کرد 🔻 رباعیات نقل شده از ابوسعید اباالخیر از دیگر شاعران ✨@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🍃🌺🍃🌿 📘 ملاقات با خدا 💚 پسر بچه ای می‌خواست خدا را ملاقات کند. او فکر کرد خدا در دوردست زندگی می‌کند و بنابراین سفر درازی در پیش دارد. چمدان خود را بست و راهی سفر شد. پسر بچه در راه، پیرزنی را ملاقات کرد. پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوترها نگاه می‌کرد. پسر بچه کنار او نشست و چمدانش را باز کرد و از داخل آن نوشابه ای را بیرون آورد و خواست آن را بنوشد که دید پیرزن نگاهش می‌کند. برای هیمن نوشابه خود را به پیرزن تعارف کرد. پیرزن نیز با سپاسگزاری فراوان پذیرفت و به پسر بچه لبخند زد. لبخندش به قدری زیبا بود که پسر بچه تصمیم گرفت دوباره آن را ببیند. بنابراین کیک خود را هم به پیرزن داد. بار دیگر لبخند بر لبان پیرزن نقش بست. پسر بچه شادمان شد. آن دو تمام عصر را آنجا نشستند و خوردند و خندیدند اما هرگز کلمه ای نگفتند. هوا تاریک شد پسر بچه تازه فهمید که چقدر خسته است بنابراین تصمیم گرفت به خانه برود. اما چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت و پیرزن را بغل کرد. پیرزن چنان لبخندی زد که پسر بچه تا به حال در عمرش ندیده بود. پسر بچه که به خانه رسید مادرش از چهره ی شاد و خندان او متعجب شد. برای همین پرسید: چه چیزی امروز تو را این قدر خوشحال کرده است؟ پسر جواب داد من با خدا غذا خوردم... اما بیش از اینکه مادرش چیزی بگوید ادامه داد: می‌دانی چیه! او زیباترین لبخندی که در عمرم دیده بودم را به من زد. از آن سو پیرزن در حالی که سرشار از شادمانی بود به خانه اش بازگشت. پسرش که از آرامش خاطر مادرش متعجب شده بود پرسید: مادر چه چیزی تو را امروز این قدر خوشحال کرده؟ پیرزن پاسخ داد: من امروز با خدا غذا خوردم. و پیش از آن که پسرش چیزی بگوید ادامه داد: می دانی! او جوان تر از آن بود که من فکرش را می‌کردم. @avayeqoqnus
من در بیانِ وصف تو حیران بمانده‌ام حدیست حُسن را و تو از حد گذشته‌ای 🌹 @avayeqoqnus
🌿🌷 باور کن که چیزی به نام رنج عظیم، تاسف عظیم و یا خاطره‌ی عظیم وجود ندارد. همه چیز فراموش می‌شود، حتی یک عشق بزرگ. این همان چیزی است که زندگی را تاسف بار و در عین حال شگفت انگیز کرده است... 📚خوشبخت مردن ✍آلبر کامو @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کس هر جای جهان خوبی کند، نبض زمین بهتر می‌زند، خون در رگهای خاک بیشتر می‌دود و چیزی به زندگی اضافه می‌شود. و هر کس هر جای جهان بدی کند، تکه‌ای از جان جهان کنده می شود، گوشه ای از تنِ زمین زخمی می‌شود و چیزی از زندگی کم می‌شود. هر روز از خودت بپرس: امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟! نپرس امروز خوب بود یا بد؟ بپرس امروز خوب بودم یا بد؟ زیرا زندگی، پاسخ هر روزه همین پرسش است. @avayeqoqnus