eitaa logo
آوینیسم🌱
8.8هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
2هزار ویدیو
155 فایل
≼ آسد‌مرتضی‌آوینی: قدس جلوه‌ی برکت خدا و پله‌ی نخستین معراج انسان است راه قدس از کربلاست که می‌گذرد...🇵🇸 ≽ راه ارتباطی: @seyyedhj @fajr04🧕 لینک ناشناس https://daigo.ir/secret/65946312 کپی مطالب آزاد🌱 اگه یه صلوات برای فرج هم فرستادی دمت گرم:)
مشاهده در ایتا
دانلود
💢شیعیان شناسنامه ای ♥️امام محمد باقر(ع): کافی نیست کسی خود را به این بهانه که دوستدار ماست بداند. ما فقط کسی است که تقوا داشته باشد. نشانه شیعیان ما: ، امانت داری، نیکی به والدین، راستگویی، کمک به فقیران و کثرت یاد خداست. ما کسی است که زبانش جز به نیکی باز نمی شود. کسی که صرفاً بگوید من «علی» را دوست دارم، اما اهل نباشد، و به سیره آن حضرت عمل نکند، شیعه نیست. 📚کافی، جلد ۲ ، صفحه ۷۴ @chadoriya🎈🍀
🚨 امام خمینی(ره): دست های ناپاکی که بین و سنی اختلاف می اندازند، نه شیعه هستند و نه @chadoriya
از پدرم پرسيدم براي چي انقلاب كرديد؟ گفت:  1. انقلاب كرديم اول براي . براي اينكه پهلوي به هويت شيعي ما حمله‌ور شده بود، اول با زور و چكمه بعد با تبليغات و رسانه به جان دين مان افتاده بودند. از حجاب تا روضه عاشورا. در عصري بوديم كه بردن نام (ع) در اين كشور قدغن بود. مي‌خواستيم به عصري برسيم كه ميليون‌ها نفر در به زيارت سمبل انسانيت و آزادگي بروند. مي‌خواستيم به مقام انسانيت برسيم.  2. انقلاب كرديم براي . براي استقلال ايران. كشورمان زير لگد انگليسي‌ها و امريكايي‌ها له شده بود. 50 هزار مستشار امريكايي از ما كاپيتولاسيون و حق توحش مي‌گرفتند و شاه مملكت بدون اجازه آنها آب نمي‌خورد!  3. انقلاب كرديم براي ايران. براي خاك ايران. شاه، سرزمين و 32 جزيره زيباي آن را به انگليسي‌ها و وهابي‌ها بخشيد و گفتند دخترمان بود شوهرش داديم. انقلاب كرديم تا بقيه خاك وطن را شوهر ندهند.  4. انقلاب كرديم براي عزت و حيثيت‌مان. در عصري كه بر سر در باشگاه‌هاي انگليس در ايران در وطن خودمان مي‌نوشتند: ورود سگ و ايراني ممنوع.  5. انقلاب كرديم براي نجات و فكرمان. در عصري كه تعداد كاباره‌ها و قمارخانه‌ها و فاحشه‌خانه‌ها از تعداد كتابخانه‌ها و دانشگاه‌ها بيشتر بود، انقلاب كرديم تا فكر و فرهنگ ايراني لگدمال نشود. حقيري داشتيم كه صريحا مي‌گفت: شما هرگز ميكل‌آنژ يا باخ نداشتيد. شما حتي يك آشپز بزرگ نداشته ايد.. شما هيچ چيز بزرگ و فوق‌العاده عرضه نكرده‌ايد. هيچ چيز."  6. انقلاب كرديم براي حفظ دختران و پسران‌مان. از چنگ حكومتي كه دستاوردش براي زنان ايران «شهر نو» بود و 50 هزار رسمي. از شر حكومتي كه از خود شاه تا برادران و خواهرش اشرف، مافياي بين‌المللي مواد مخدر بودند و درخت نحس اعتياد را در ايران كاشتند.  7. انقلاب كرديم براي نجات از عقب ماندگي . از كشوري كه 57 سال تحت سلطنت پهلوي بود و 68 درصد مردمش بيسواد نگه داشته بودند، در حالي‌كه آمريكا ناسا داشت، هند ماهواره به فضا فرستاده بود، تركيه متروي 50 ساله داشت ولي ما هيچ نداشتيم. تا برسيم به كشوري كه طي 40 سال 93 درصد مردمش باسواد شوند. و رتبه علمي 16 ام جهان باشيم.  8. انقلاب كرديم براي . از عصري كه نيمي از جمعيت ايران سوءتغذيه داشتند و بجاي خانه، در يك "اتاق" زندگي مي‌كردند. (فيلم‌فارسي‌ها شاهد است)، از عصري كه نيازهاي اوليه زندگي (آب و برق و گاز و يخچال و كولر) يك آرزو بود. تنها 45 شهر ايران آب لوله كشي داشت، 96 درصد روستاها برق نداشت، تنها 9 شهر گاز لوله‌كشي داشت. از عصري كه 46 درصد مردم ايران زير خط فقر زندگي مي‌كردند، مترو و سيستم فاضلاب و موشك و زيردريايي و.. رويا بود! تا برسيم به عصري كه همه 1100 شهر ايران و 34 هزار روستا آب دارند، همه شهرها و تمام روستاهاي بالاي 40 خانوار برق دارند. 95 درصد جمعيت ايران گاز دارند و براي رفع فقر، از كميته امداد تا بهزيستي و صدها خيريه ساختيم.  9. انقلاب كرديم براي حتي   و بهداشت‌‌مان. از عصري كه مردم ما درگير شپش بودند، حتي وقتي‌ همسر شاه را پشه سالك گزيد، و برايمان از هند و بنگلادش و پاكستان پزشك و پرستار مي‌آوردند. از عصري كه سن اميد به زندگي‌مان فقط 54 سال بود! تا برسيم به عصري كه سن اميد به زندگي‌مان به بالاي 75 سال رسيده. و جزء 10 كشور داراي بهترين سيستم پزشكي هستيم.  10. انقلاب كرديم  براي . تا از شر چنگال آهنين نجات يابيم. يك سازمان تروريستي وحشي كه به اذعان شخص شاه 3000 زنداني سياسي داشت. از حكومت وحشت شاهنشاهي كه فالاچي، خبرنگار آمريكايي متعجبانه به شاه مي‌گويد: «مردم ايران با شنيدن اسم شاه در خيابان‌ها مي‌كنند. مي‌ترسند كلمه‌اي بر زبان آورند.»  11. انقلاب كرديم براي اينكه باشيم، نه رعيت. براي نجات از 2500 سال شاهنشاهي كه مردم در آمد و شد اين شاه و آن شاه، هيچ كاره بودند تا حكومت در دست ما مردم باشد. براي اينكه شاه مان با كودتا و دستور اجنبي نيايد. براي اينكه از رئيس جمهور تا خبرگان از مجلس تا شوراي شهر و شوراي مدرسه كودكانمان را خودمان انتخاب كنيم.  12. انقلاب كرديم براي تشكيل حكومتي كه ثمره 1400 سال صبر و خون دل خوردن و مسلمانان راستين است. تا به جرم مسلمان بودن و شيعه بودن كشته نشويم. انقلاب كرديم تا نام خدا و پيامبر و اميرمومنان را بر ماذنه‌ها بشنويم. تا طعم حكومت عدل و مرحمت را بچشيم. تا با در هر جاي جهان بجنگيم و پناه مظلومان باشيم. تا كانون انسانيت و مهرباني و مبارزه با شياطين بزرگ و كوچك باشيم. @avinist🇮🇷
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت من و برادرم عباس، در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد و حرف دلم را خواند _چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟ رنگ صورتم را نمیدیدم، اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی، نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم _این ڪیه امروز اومده؟ زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد _پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب. و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد _نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم! خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم، ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن ، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود، تا چند روز بعد، ڪه دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها، به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان، به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال ڪوچڪم سر و صورتم را به‌درستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی ڪه پر از لباس بود، بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سلام ڪرد، و من فقط به دنبال حفظ و بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم و با دست دیگر، شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود، تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد. در خانه خودمان، اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم. دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباس ها را روی طناب ریختم، و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم _من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟ دلم میخواست با همین دستانم، ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم. و او همچنان زبان میریخت.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ناباورانه نگاهم ڪرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین﴿؏﴾ داشتم ڪه میان گریه زمزمه ڪردم : _مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود... از تصور تعرض‌عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود ڪه مستقیم نگاهم میڪرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم ڪه باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید : _زخمی بود، داعشی‌ها داشتن فرار میڪردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن ڪه سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن! و هنوز وحشت بریدن سرعدنان به دلم مانده بود ڪه مثل کودکی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد : _دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش تا من بیام! و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سری‌تڪان داد و تأیید ڪرد : _حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقب‌نشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه! و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم : _عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه... ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد : _هیچی نگو نرجس! میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لاله‌های‌دلتنگی را درنگاهش میدیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه‌میڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرمانده‌هان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. باپشت‌دستم اشڪ‌هایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرمانده‌ها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهن‌وشلواری‌ خاڪی‌ رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرمان‌نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد : _معبر اصلی به سمت شهر باز شده! ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق اینچنین سینه سپر ڪرد : _حاج قاسم بود! با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش حاج‌قاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد : _عاشق سیدعلی خامنه‌ای و حاج قاسمم! سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : _نرجس! به خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد! و دررڪاب حاج‌قاسم طعم را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید : _مگه مرده باشه ڪه حرف و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به و برسه! تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت.... ادامه دارد.... 💞 @asheghane_mazhabii 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘